کد خبر:5968
شهید بسیجی حسن محمد علیخانی
معاون گردان حضرت «ابوالفضل(ع)». بچههاي سلطانآباد را جمع کرد
معاون گردان حضرت «ابوالفضل(ع)». بچههاي سلطانآباد را جمع کرد *نویسنده: غلامعلی نسائی روایتی ازسوی خدیجه غلامی مادر شهید بسیجی حسن محمد علیخانی – توي عمليات «محرم»، «اصغر» فرمانده بود؛ معاون گردان حضرت «ابوالفضل(ع)». بچههاي سلطانآباد را جمع کرد و گفت: «بايد همه، موهايتان را از ته بزنيد. اين مطلب به همة نيروهاي گردان هم ابلاغ […]
چند روزي از عمليات خرمشهر گذشته بود. نيمههاي روز بود که از مدرسه برگشت. بيحوصله، لب سكّو کز کرد و تکيه داد به ستون. مادر داشت رخت ميشست. دستش توي تشت رختشويي بود. گفت: «چه شده مادر؟!»
پدر هم از خندة مادر خنديد و گفت: «من که ميدانم تو بالاخره يك داغ بزرگ روي دلم ميگذاري، قبول!» برگة رضايتنامه را گرفت و امضا کرد. حسن پلهها را دوتا يكي پايين دويد و رفت بسيج. ثبتنام کرد و برگشت. وقتي داشت اعزام ميشد، به مادر گفت: «ببين مادر جان! اگر روزي آمدند و گفتند، عکس حسن را بده، دلمان برايش تنگ شده، بدان که حسنت شهيد شده است.» بعد يك شانه در آورد و نشان مادر داد. کشيد به موهايش و گفت: «ننه! موهايم را شانه بزنيها.» دل مادر هوري ريخت. حسن پريد توي اتوبوس و راهي جبهه شد.
تير کاليبر شکمش را پاره کرده بود. يكي از بچهها نشست و لباس حسن را بالا زد. سرش را گذاشت روي زانوهايش. داشت ذکر ميگفت. لبش خشکيده بود، تشنهاش بود، اما نگفت بهم آب بدهيد. گفت: «شما برويد. برويد و بهخاطر من نمانيد.» يك دقيقه بعد، نفسهايش بريد، پر کشيد و شهيد شد. مادر اشك ميريخت و ميگفت: «غروب بود. دلم تابتاب ميزد. بيحوصله شده بودم. مادرم آمد و گفت، «حاج خديجه! من يك حالي شدهام؛ انگار کمرم شکسته است.» من هم حال خوشي نداشتم. يك مرتبه همة کبوترهاي حسن پريدند. هيچوقت کبوترها اين وقت غروب، از توري بيرون نميزدند. مادرم گفت: «حاج خديجه! حسن شهيد شده.»
مطالب مرتبط
ارسال دیدگاه