روایت یک مادر از شهادت مظلومانه دخترش
چادرنماز صدیقه کفنِ شهادتش شد!
۲۶ بهمن ۱۳۶۵ روز تلخی برای مردم الیگودرز بود. دشمن بعثی هرگاه از نبرد در جبهههای جنگ ناامید میشد و شکست را پیش چشم خود میدید، رو به بمباران مناطق مسکونی و غیرنظامی میآورد. آنها ابایی از حمله به زنان و کودکان نداشتند و بمبهایشان را بدون هدف خاصی بر سر مردم بیدفاع میریختند
گروه حماسه و مقاومت هوران – ۲۶ بهمن ۱۳۶۵ روز تلخی برای مردم الیگودرز بود. دشمن بعثی هرگاه از نبرد در جبهههای جنگ ناامید میشد و شکست را پیش چشم خود میدید، رو به بمباران مناطق مسکونی و غیرنظامی میآورد. آنها ابایی از حمله به زنان و کودکان نداشتند و بمبهایشان را بدون هدف خاصی بر سر مردم بیدفاع میریختند. در ۲۶ بهمن ۱۳۶۵ بر اثر بمباران شهر الیگودرز، تعدادی از مردم بیگناه به شهادت رسیدند که نام «سیده صدیقه موسوی» در میان شهدا دیده میشد. شهیده صدیقه موسوی هنگام شهادت ۱۲ سال بیشتر نداشت و شهادت مظلومانهاش داغ بزرگی بر دل خانوادهاش نشاند. شهیده موسوی با وجود سن و سال پائین، دختری پاک و مؤمن بود و در امور و مصائب زندگی به جدش حضرت زهرا (س) متوسل میشد؛ و سرانجام همانند جدش با پهلوی شکسته در حالیکه ترکش به پهلو و شکم او اصابت کرده بود به شهادت رسید. متن پیشرو را سیده بیگم موسوی نوشته و روز شهادت دخترش و احساس خودش از آن روز را برایمان توصیف کرده است. مطلب مادر شهیده موسوی، بخشی از جنایتهای صدام و رژیم بعث عراق در حق مردم غیرنظامی را نشان میدهد و داغ سنگینی که بر دل خانوادهها نشست را بازگو میکند.
تولد صدیقه
دوازدهم آذرماه ۱۳۵۲ بود که خداوند برای دومین بار به من و همسرم دختری عطا کرد، دستهایم را رو به آسمان بیکرانش بالا بردم و از سلامت فرزندم تشکر کردم. نامش را صدیقه گذاشتم. صدیقه در شهر چمنسلطان از توابع الیگودرز به دنیا آمد و من غرق در چشمانش با او زمزمه میکردم: «دخترک قشنگم تولد تو آنقدر گرم و لذت بخش است که سرمای پاییز را فراموش کردم و خزان برگها برایم بهاری زیبا شد.»
کودکی صدیقه در شهرستان شوش گذشت. آنجا زندگی خوب و آرامی داشتیم، بچههای قد و نیم قد و نعمت دیگری که منتظر به دنیا آمدنش بودیم. به تازگی خانه دنج و کوچکی خریده بودیم و به رسم همیشگی برهای برای قربانی کردن گرفته بودیم. کسی چه میدانست که رویا بافی من برای زندگی در آن خانه بیهوده بود، آنقدر بیهوده که حتی فرصت نکردیم بره را قربانی کنیم.
فصل مهاجرت
در شهریور ۱۳۵۹ جنگ تحمیلی به کشورمان آغاز شد. در آن روز ناگهان همه با صدای مهیبی از جا پریدیم و به سمت کوچه دویدیم، همه مردم سراسیمه به بیرون از خانههایشان آمده و به هم زل زده بودند، جنگ بین ایران و عراق شروع شده بود و حملههای هوایی عراق به شهرهای ایران شدت گرفته بود. ما هم مثل بقیه مردم خانههای ناامنمان را با تمام وسایل ترک کردیم و با ماشین همسرم به سمت تهران راهی شدیم.
وقتی به تهران رسیدیم برای چند روزی مهمان خانه عمه همسرم شدیم، بعد از آن طولی نکشید که موعد زایمانم فرا رسید و دختر ششمم سمیه به دنیا آمد. بعد از آن تصمیم گرفتیم به روستای پدریام بازگردیم، مدتی آنجا بودیم و بعد در شهر الیگودرز اقامت گزیدیم. همسرم برای فروش خانه و بازگرداندن وسایل منزل به شوش برگشت. روزهای سختی را میگذراندیم به جای خوشی و صفا باید تنهایی و با سختی کارها را با یکدیگر تقسیم میکردیم.
همراهیهای صدیقه
در طول جنگ تحمیلی خداوند دو دختر دیگر به ما بخشید. زندگی بسیار سخت و دشوار شده بود، از طرفی جنگ و از طرفی قحطی و کمبود مایحتاج زندگی، به طوری که همه چیز کوپنی شده بود. لازم بود برای تهیه هر یک از مایحتاج ساعتها در صفهای طولانی وقت بگذاریم تا نوبتمان شود.
دخترم صدیقه در آن سرمای سوزان پا به پا در به دوش کشیدن سختی حمل پیت نفت با من همراهی میکرد. اگر کسی از اوضاع پیش آمده گلایه میکرد با لحنی آرام او را دلداری میداد و میگفت: «خدا را شکر اینجا امنیت خاطر داریم، غذا و پوشاک داریم، اما رزمندگان چه؟ آنها در سختترین شرایط ممکن روزگار سپری میکنند.» در آن روزها که لندکروز سپاه برای جمعآوری کمکهای مردمی به خیابانها میآمد صدیقه از آنچه که در خانه بود برمیداشت و به ماشین سپاه تحویل میداد.
صدیقه با اینکه سن و سال کمی داشت، اما افکار قوی و محکمش به من اجازه میداد که به او تکیه کنم. وقتی وضعیت قرمز میشد و برق میرفت چه شبهایی که زیر کرسی با خنده و شوخی خواهرانش را سرگرم میکرد.
قطعی برق در آن شبها امری عادی بود، برق که میرفت به بچهها بیشتر خوش میگذشت؛ آنقدر بازی میکردند تا هر کدام گوشهای از کرسی خوابشان میبرد. همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه انگار زندگی نخواست روی خوشی به ما نشان دهد.
بمباران شهر
صدیقه در مدرسه ۱۳ آبان درس میخواند. کلاس پنجم بود که به خاطر بمبارانهای هوایی بچهها یک روز در میان به مدرسه میرفتند و قرار گذاشته بودند روزهایی که به مدرسه نمیروند در خانه یکدیگر جمع شوند و باهم درس بخوانند. یک روز نسبتاً گرم زمستانی بود، به خانه عمویم رفته بودم که ناگهان باز هم صدای وحشتناکی آمد، آن موقع به تنها چیزی که فکر میکردم بچهها بود. نمیدانم چطور سریع خودم را به خانه رساندم، همه بودند به جز صدیقه و زهرا، میدانستم صدیقه برای درس خواندن به خانه دوستش رفته بود. از بچهها پرسیدم صدیقه به خانه نیامده؟ بچهها جواب دادند: «نه، تازه زهرا را هم با خودش برده، آنها به خانه خانم لطفی رفتهاند.» راضیه گفت: «من خانه آنها را بلدم دفعه قبل من با او رفته بودم.»
دست راضیه را گرفتم و با عجله به سمت خانه خانم لطفی راه افتادیم. به میدان نرسیده بودیم که از شلوغی میدان وحشت کردم، آمبولانسها جنازه شهدا را جمع میکردند و میبردند، پیش خودم میگفتم بیچاره خانوادههایی که عزیزانشان در بین این زخمیها و شهداست. به در خانه خانم لطفی که رسیدیم دیدیم خانم لطفی و خانوادهاش در حال سوار شدن ماشینشان هستند تا شهر را ترک کنند.
پرسیدم: «خانم لطفی بچههای من پیش شما بودند؟» جواب داد: «بله صدیقه به محض شنیدن صدای بمب دست زهرا را گرفت و رفت.» آنها برای برگشت به خانه باید از همان میدانی عبور میکردند که چندی پیش پر شده بود از لالههای غرق به خون افتاده. با عجله به سمت میدان برگشتیم. نانوایی که نزدیکی آن میدان بود ما را میشناخت، از او پرسیدم: «داداش قدرت بچههای من را ندیدی؟» جواب داد: «دیدمشان با آمبولانس بردنشان بیمارستان امام جعفر صادق (ع)»، تا آمدم به بیمارستان برسم دلم هزار راه رفت زیر لب هزار جور ذکر گفتم و سلامتی بچههایم تنها آرزوی آن ساعاتم شده بود.
مجروحیت زهرا
به در بیمارستان که رسیدم پرسیدم: «زخمیها را کجا بردهاند؟» گفتند: «با همین مینیبوسی که اینجا هست میخواهند به تهران اعزامشان کنند.» خودم را به مینیبوس رساندم صندلیهای آن را کنده بودند معلوم بود از قبل آن را آماده جابهجایی زخمیها کردهاند. بلند صدا زدم زهرا، صدیقه، از ته مینیبوس زهرا بلند شد و نشست، صورتش کامل سیاه شده بود و غرق در خون بود، خیلی ترسیده بودم و از وضعیت پیش آمده نهایت غم و اندوه را داشتم، اما تنها دلخوشیام این بود که خداروشکر زندهاند.
زهرا را دراز کردند و مرا به عقب هل دادند، فریاد زدم: «پس صدیقه کو؟ من دختر دیگری هم دارم پس او کجاست؟» همان چند نفر جواب دادند: «اگر در بین این زخمیها نبود باید به بیمارستان ۱۷ شهریور بروید.» همینطور که به سمت آنجا راهی شدم با خودم فکر میکردم خدایا این بیمارستان که هیچگونه امکانات پزشکی برای مجروحان جنگی ندارد، پس چرا دخترم را آنجا بردهاند؟! ناگهان فکر ناخوشایندی از ذهنم عبور کرد کهای داد و بیداد آن بیمارستان فقط سردخانه دارد، تمام وجودم لبریز شده بود از نگرانی و اندوه بیاختیار اشک میریختم، میدانستم این راه پایان خوشی ندارد.
شهادت با چادر نماز
با پاهای سستم که دیگر نای راه رفتن نداشت بالاخره خودم را به بیمارستان رساندم. جلوی در بیمارستان شلوغ بود خودم را با زحمت به پاسدارهایی که آنجا بودند رساندم، پرسیدم: «دخترم، دخترم را به اینجا آوردند؟ میخواهم ببینمش…» تا این را گفتم من را مستقیم به سردخانه راهنمایی کردند. یکی گفت: «مادر برو داخل و ببین میتوانی بین شهدا بچهات را پیدا کنی.» وارد سردخانه شدم، خدایا چه میدیدم پیکرهای غرق به خون شهدا از کودک تا بزرگ، زن و مرد؛ چشم چشم میکردم، اما دلم نمیخواست چشمم چیزی را ببیند که باورش سخت بود و غمش بیانتها.
ناگهان چشمم به چادر آبی گلگلی خورد که وسط سردخانه خودنمایی میکرد، چادر آشنایی که آرزو میکردم کاش با او غریبه بودم. آن همان چادری بود که صدیقه با آن نماز میخواند، یادگاریای که مادرم به او داده بود. چشمم صدیقه را میدید، خاطراتی که از جلوی افکارم عبور میکرد، درست از همان لحظهای که او نوزاد بود و تا دیشب که گرمی وجودش در خانه حس میشد.
آرام آرم به سمتش رفتم، چادر را کنار زدم، خودش بود؛ دخترم صدیقه که حالا غرق به خون افتاده بود. خدایا بمب صدام با بدن همه زندگی من چه کرده؟ این همه وجود من بود که آرام در سرخانه افتاده، ترکشی بر پیشانیاش نشسته و از طرف دیگر خارج شده بود.
روز روشن در نظرم شب تار شد. دیگر قدرت ایستادن نداشتم، من را از سردخانه بیرون آوردند. همین طور که به نردهها تکیه داده بودم و سیل اشکهایم امانم را بریده بود راضیه آمد و کنارم نشست و گفت: «مامان صدیقه را پیدا کردی؟» با تکانی سرد جوابش را دادم، جوابی که هنوز باورش نکرده بودم. به کمک مردم به خانه رسیدم، شیشهها ریخته بودند، در از چهارچوب بیرون آمده بود و بچهها وحشت زده منتظرم بودند، چشمهایشان خبر میداد که انتظار دیدن صدیقه و زهرا را کنار من دارند، اما دستهای خالیام شرمنده آن همه انتظارشان شد.
گلی گم کردهام…
آن شب، شب سختی بود. بازهم زیر کرسی نشسته بودیم، بازهم برق قطع شد، اما این بار خبری از شادی بچهها نبود. هرکدام به گوشهای خزیده بودند و آرام گریه میکردند. من هم سعی میکردم با خواندن روضههای دلخواهم کمی خودم و آنها را آرام کنم.
دختر قشنگم من برای تو میخواندم آن شب: «گلی گم کردهام میجویم او را/ به هر گل میرسم میبویم او را/ گل من یک نشانی در بدن داشت/ گل من پیرهن سوخته به تن داشت…»
تا خود صبح خواندم و اشک ریختم، اما دلم ذرهای آرام نگرفت. فردای آن روز همسرم جنازه صدیقه را تحویل گرفت و به کمک اقوام و چند نفر از پاسدارها جلو بیمارستان ۱۷ شهریور جمع شدیم. صدیقه سادات من را غسلش ندادند، کفن نکردند، همان لباسهای سوخته و چادر گل گلیاش برایش کفن شد. دخترم را همانند جد غریبش با پهلوی شکسته خاک کردند. دخترم تو رفتی، اما مرا با دنیایی پر از خاطرات و تویی که در آن نیستی تنها گذاشتی…