کد خبر:11326
پ
۱۴۰۲-۶۸۱۸۰
خاطرات اسارت رزمندگان

بعثی‌ها در ماشین‌های نظامی ما را روی هم می‌انداختند

بعثی‌ها در ماشین‌های نظامی ما را روی هم می‌انداختند شب، بعثی‌ها در آسایشگاه را باز کردند و از بیات یکی از آزادگان مشهدی پرسیدند چه کسی گفته بلوک نزنید، او پاسخ داد، خدا گفته، آنها گفتند اگر ما شما را مجبور کنیم؛ بیات ناگهان یک‌تیغ از جیبش بیرون آورد، دو بندانگشت خود را قطع کرد […]

بعثی‌ها در ماشین‌های نظامی ما را روی هم می‌انداختند

شب، بعثی‌ها در آسایشگاه را باز کردند و از بیات یکی از آزادگان مشهدی پرسیدند چه کسی گفته بلوک نزنید، او پاسخ داد، خدا گفته، آنها گفتند اگر ما شما را مجبور کنیم؛ بیات ناگهان یک‌تیغ از جیبش بیرون آورد، دو بندانگشت خود را قطع کرد و جلوی بعثی‌ها انداخت و گفت: دستی که برخلاف امر خدا باشد را قطع می‌کنم.

حماسه و مقاومت هوران – نصرت رئیسی جزو نیروهای کمیته بود، سال ۱۳۵۹ قبل از آغاز جنگ تحمیلی که منافقان در قصرشیرین جولان می‌دادند، شهید «محمد بروجردی» فرمانده عملیاتی غرب که بچه‌محلش بود از او و دیگر نیروهای کمیته منطقه ۱۰ تهران واقع در میدان قیام کنونی (شاه سابق) دعوت کرد برای مبارزه با منافقان به قصرشیرین بروند. این آزاده دفاع مقدس در روایت خاطرات خود از اسارت چنین نقل می‌کند: ۳۱ شهریور که جنگ شروع شد من و تعدادی از نیروها مجروح شدیم، نیروهای بعثی قصرشیرین را گرفتند، ما به سرپل ذهاب عقب‌نشینی کردیم و به تهران آمدیم تا با خود مهمات ببریم، ۱۲ مهر سال ۱۳۵۹ که تنها ۱۲ روز از آغاز جنگ گذشته بود به اسارت نیروهای بعثی درآمدیم.

بعثی‌ها در عملیاتی به اسم «دهوک» به قصرشیرین حمله و تا سرپل ذهاب پیشروی کردند و ما تحت محاصره قرار گرفتیم؛ بر اثر موج انفجار مجروح و بیهوش شده بودیم، چشمانمان را که باز کردیم، متوجه شدیم دستانمان بسته است، من هر دو دست و فکم شکسته بود، ترکش به‌صورت و باسنم اصابت کرده بود و بعد در آسایشگاه، رزمندگان صورتم را با سوزن خیاطی و نخ بخیه زدند.

بعثی‌ها اسرا را به خالقین بعد ذوبیر و استخبارات بغداد بردند، از آنجا مرا به بیمارستان الرشید منتقل کردند و ۱۶ روز بستری شدم، بعد از آن مرا به اردوگاه رومادیه بردند؛ حدود چهار ماه در آنجا بودم که به دلیل شعار دادن با بعثی ها درگیر شدم، مرا از آنجا به بغداد فرستادند بعد از آنجا با تور حیوانات (قطار که با آن حیوانات را جابه‌جا می‌کنند) به موصل بردند و تا به مدت ۱۰ سال در آنجا بودم.

با آن وضعیتم که به‌شدت مجروح شده بودم مسافت زیادی را پیاده و بخشی را با خودروهای نظامی به بغداد بردند، وقتی می‌خواستیم از آن خودروها بالا برویم جای دست وجود نداشت، بعثی‌ها ما را بر روی‌هم پشت ماشین می‌انداختند. اصلاً فکر نمی‌کردیم اسیر شویم و هر لحظه اشهد خود را می‌خواندیم.

از اسارت چیزی نمی‌دانستیم هفت یا هشت روز به طول انجامید تا بعثی‌ها ما را به بغداد بردند، از سرپل ذهاب تا خالقین و بعد زبیر ما را با پای پیاده بردند، در بغداد ما را سوار بر ماشین‌های نظامی کردند.

وقتی ما را از این نوع ماشین‌ها پیاده و بعد سوار می‌کردند از صدها پیاده‌روی بدتر بود؛ چون دستگیره‌ای وجود نداشت تا برای بالارفتن آن را بگیریم، بعثی‌ها ما را داخل ماشین می‌انداختند و برای پایین آمدن از خودرو هم ما را بر روی زمین پرت می‌کردند.

اذیت و آزار بعثی ها باعث استقامت ما شد

اگر در جنگ، حمله‌ای به نیروهای بعثی می‌شد با کتک‌زدن ما در آسایشگاه تلافی آن را از ما درمی‌آوردند، در طی ۲۴ ساعت فقط یک وعده ناهار آن هم در حد ۱۰ قاشق برنج به ما می‌دادند، بعثی‌ها هم تجربه برخورد با اسرا را نداشتند، همان‌طور که ما تجربه‌ای دراین‌خصوص نداشتیم، تبعات جنگ زیاد است، اذیت و آزار بعثی‌ها باعث شد ما استقامت کنیم، اگر با ما به‌خوبی برخورد می‌کردند همه ما از فکر و خیال دیوانه می‌شدیم؛ اما رفتار آنها باعث شد ما مقاومت کنیم و سال‌ها در اسارت دوام بیاوریم.

سال ۱۳۶۱ در اردوگاه موصل یک قدیم، بعثی‌ها یک دستگاه بلوک ساز آوردند و به ما گفتند باید بلوک درست کنید، از ۲۱ آسایشگاه، اسرای سه آسایشگاه‌ با این موضوع مخالفت کردند، چون می‌گفتیم حتماً بعثی‌ها از آنها برای ساخت سنگر در جبهه استفاده می‌کنند، بعد از مدتی اسرای یک آسایشگاه دیگر هم با این خواسته بعثی‌ها مخالف کردند، آنها هم برای اینکه ما را تنبیه کنند، چهار ماه در آسایشگاه را بر روی ما بستند، طی ۲۴ ساعت فقط سه دقیقه در را برای رفتن به دستشویی باز می‌کردند.

شب، بعثی‌ها در آسایشگاه را باز کردند و از بیات یکی از آزادگان مشهدی پرسیدند چه کسی گفته بلوک نزنید، او پاسخ داد، خدا گفته، آنها گفتن اگر ما شما را مجبور کنیم؛ بیات ناگهان یک‌تیغ از جیبش بیرون آورد، دو بندانگشت خود را قطع کرد و جلوی بعثی‌ها انداخت و گفت: دستی که برخلاف امر خدا باشد را قطع می‌کنم.

آنها با دیدن این صحنه ترسیدند و به عقب رفتند، بعد او را به بیمارستان موصل بردند و از آن شب به بعد کتک‌ها کمتر شد.

۴۰۰ ضربه کابل برای سرپیچی از خواسته بعثی‌ها

هر شب به آسایشگاه می‌آمدند و ۱۰ نفر را انتخاب می‌کردند و با خود می‌بردند تا آنها را شکنجه دهند، یکی از رزمندگان به نام علی‌دوستی را ۴۰۰ کابل زدند، وقتی به آسایشگاه آمد، پاهایش به‌اندازه پنج سانت ورم کرده و زیر پوستش خون‌مردگی جمع شده بود، شیشه را شکستیم و پاهایش را برش دادیم تا خون‌مردگی‌ها از زیر پوستش خارج شود و خمیر نان‌ها (نانی به اسم سمون به ما می‌دادند که خمیر بود) را جمع می‌کردیم و بعد از داغ‌کردن کف پاهایش می‌گذاشتیم.

یک بیل و نصفی برنج برای ۱۰ نفر/ کشمش بر سر شلنگ آب

در این مدت ظهرها برای ناهار درب‌های آسایشگاه باز می‌شد، هر کس یک ظرف با خود می‌برد و بعثی‌ها در آن یک بیل و نصفی برنج برای ده نفر می‌ریختند؛ اما اسرایی که در آسایشگاه‌های دیگر بودند وقتی بیرون می‌آمدند به‌صورت مخفی از زیر در، شلنگ آب را به ما می‌دادند تا ما دو حبانه (ظرف آب) را پر کنیم، وقتی بعثی‌ها متوجه این کار می‌شدند می‌آمدند و شلنگ را می‌کشیدند، ما هم مقاومت می‌کردیم و از پشت در شلنگ را می‌کشیدیم تا آنها نتوانند آن را ببرند بعد می‌دیدیم چاره‌ای نیست شلنگ را با تیغ می‌بریدیم شلنگ آب درمی‌رفت و همه‌جا خیس می‌شد.

پایان سختی‌ها با ورود ابوترابی به اردوگاه

بعد سید علی‌اکبر ابوترابی به اردوگاه آمد، او با بعثی‌ها دراین‌خصوص صحبت و آنها را راضی کرد درهای آسایشگاه را باز کنند، بعد از باز شدن درها ما یک ساعت بلوک زدیم که نیروهای بعثی به ما گفتند دیگر نمی‌خواهد بلوک درست کنید.

همه سختی‌ها با آمدن ابوترابی به اردوگاه به پایان رسید، اگر او نیامده بود حال روحی ما عوض نمی‌شد در اسارت همه نوع آدمی وجود دارد، برخی‌ها با بعثی‌ها همکاری می‌کردند، رزمندگان را تهدید و آنها را اذیت می‌کردند و کاسه داغ‌تر از آش شده بودند، با آمدن سید آزادگان الفت در بین رزمندگان به وجود آمد، تشکل‌هایی که اکنون وجود دارد، ۶ هزار آزاده در تهران که حداقل در گردهمایی‌ها ما با چهارهزار نفرشان در ارتباط هستیم و با یکدیگر هیئت گردهمایی برپا می‌کنیم حاصل تلاش ابوترابی است.

انگار خدا او را فرستاده بود تا وحدتی بین ما قرار دهد و به‌خاطر همدیگر هم شده فضای اسارت را تحمل کنیم، چیزی هم بهتر از وحدت و خوش‌رفتاری نیست. بهترین خاطره من از اسارت حضور سید آزادگان در اردوگاه بود.

من ۲۶ مرداد ۱۳۶۹ با نخستین گروه اسرا از بند بعثی‌ها آزاد و همراه دیگر اسرا به ایران منتقل شدم.

پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید