کد خبر:5969
پ
۱۴۰۱-۱۴۰۶
شهید آقا سید مجتبی علمدار

شهید آقا سید مجتبی علمدار؛ روضه حضرت زهرا روی قبرم بخوانید

شهید آقا سید مجتبی علمدار؛ روضه حضرت زهرا روی قبرم بخوانید *نویسنده: غلامعلی نسائی آقارحیم یوسفی اهل گرگان، توی آن مجلس وقتی ضجه های آقا مجتبی را برای رفتن به حج می شنود، بعد جلسه، هنگامه غروب زنگ میزند به خانه آقا سید مجتبی و می گوید: آقا سید مجتبی آرزوئی که داشتی بر آورده […]

شهید آقا سید مجتبی علمدار؛ روضه حضرت زهرا روی قبرم بخوانید

*نویسنده: غلامعلی نسائی

آقارحیم یوسفی اهل گرگان، توی آن مجلس وقتی ضجه های آقا مجتبی را برای رفتن به حج می شنود، بعد جلسه، هنگامه غروب زنگ میزند به خانه آقا سید مجتبی و می گوید: آقا سید مجتبی آرزوئی که داشتی بر آورده شد، تو می روی حج…
گروه حماسه و مقاومت هوران – فرمانده گروهان سلمان از گردان مسلم ابن عقیل از لشکر ۲۵ کربلا بود. آقاسید مجتبی علمدار، به سال چهل پنج در هنگامه سحر بدنیا آمد، اولین صدائی را که در این جهانی هستی، پس از اولین لحظه تولدش شنید، اذان صبح بود.

من و مجتبی ساروی هستیمه «مازندرانی»….

من هر کجا که مجتبی بود، حاضر بودم، مجتبی همیشه می گفت: علیرضا خیلی دوست دارم مانند مادرم«حضرت زهراء(س)» شهید بشوم.
آن شب «عملیات والفجر ۱۰»، به سمت سه راهی دوجیله پیش می رفتیم، آتش دشمن لحظه ائی قطع نمی شد و آرزوهائی مجتبی شنیدنی تر شده بود.
تیربارها مانند، بلبل می خواندند، مجتبی تیر خورد، گلوله گرینف بود.
گرینف گلوله عجیبی دارد، تیرخورد به بازوی مجتبی، بالای آرنج، دست مجتبی را خرد کرد و گلوله عمود فرو رفت به پهلوی مجتبی، بازوی مجتبی شکست، پهلویش را شکافت.
مجبتی می گفت: فدای مادرم بشوم، مادرم زهراء(س) که آن نانجیبان پهلویش را شکستند و بازویش را… غربتی دیگر داشت از این حکایت مرا….
هوا تاریک بود، وقتی گلوله خوردم حس غریبی از همه یازهراء های که گفته بودم، ریخت توی دلم.
تیرخورد به پهلویم، یاد پهلوی مادرم زهراء(س) بودم…
حس کردم دستم قطع شده، پهلویم درد شدیدی پیچیده بود، شدت گلوله، استخوان را خرد کرده، دستم را پیدا نمی کردم کجاست، چرخیده بود بالای سرم. آرام بر گرداندم و یاد مادرم بودم که چه کشید در آن غربت و تنهائی وقتی آن پلیدان پهلویش را شکستند…
* * * * + * * * *
مجتبی که در عملیات والفجر۱۰ زخمی سختی شده بود، در بیمارستان بوعلی سینا ساری بستری بود. من هم چند تائی تیر خورده بودم، از بیمارستان که به خانه برگشتم، عصا زنان سراغ آقاسیدمجتبی رفتم.
شده بودم یک پا پرستار مجتبی….
دو سه ماهی مجبتی بستری بود، دیگر از آن هیکل ورزشکاری و قامت برافراشته و رشید! شده بود پوست و استخوان، مثل یک گنجشک زخمی زیر باران….
افتاده بود روی تخت….
بچه های جبهه ائی می آمدند و میرفتند، سید مجتبی چون پهلویش را تیر شکافته بود، کلسترومی شده بود، یک وضعیت بسیار سخت برای یک مجروع جنگی….
به همین خاطر بوی نابه هنجاری فضای اتاق را گرفته بود.
بعضی از بچه ها مجبور بودند جلوی بینی و دهان شان را بگیرند.
مجتبی می گفت: بچه ها این بوی ظاهر من است که شما را این همه بی طاقت کرده و مجبورید جلوی دهان و بینی تان را محکم بپوشانید، وای به روزی که بوی باطن ما را خدا آزاد کند، آن وقت است که معلوم می شود چه بلائی سرتان می آورد.
«آقاسید مجتبی البته این ها را از روی اخلاصی که داشت می گفت، وگرنه مجتبی یک جوری دیگر بود. خیلی خاص، مجتبی همیشه بوی آسمان و عاشقی می داد….»
روزگار گذشت و جنگ گذشت و مجتبی احوالی دیگر داشت…
فرق داشت با خیلی از جنگ برگشتگان، همان حالات عرفانی را حفظ کرده بود و یک ذره از آن روحیات جبهه ائی اش تنزل نکرده بود.
یک روز بهم گفت: علیرضا، آروزی مهمی دارم!
گفتم: چه آرزوئی آقا سید مجتبی؟
گفت: د لم می خواهد خانه خدا نصیبم بشود.
مجتبی که آرزو می کند، ناگهان به لطف مادرش خانم فاطمه الزهراء(س) خیلی زود بر آورده می شود.
آقاسید مجتبی مداح اهلبیت بود و یک جائی روضه غریبی از مادرش فاطمه الزهراء(س) می خواند.
آقارحیم یوسفی اهل گرگان، توی آن مجلس وقتی ضجه های آقا مجتبی را برای رفتن به حج می شنود، بعد جلسه، هنگامه غروب زنگ میزند به خانه آقا سید مجتبی و می گوید: آقا سید مجتبی آرزوئی که داشتی بر آورده شد، تو می روی حج…
چون آقا مجتبی عضو رسمی سپاه بود، باید مجوز خروج هم می گرفت.
می رود ستاد مرکزی سپاه تهران، آن روز کلی دوندگی می کند، موفق نمی شود، دیگر داشت، تعطیل می شد، مجتبی می رود توی محوطه، بین درختان کاج می نشیند و گریه می کند.
می گوید: یازهراء مادرجان من گیر افتادم، اگر امروز اینجا کارم درست نشود، همچی بهم می خورد…
سید مجتبی اشک هایش را پاک می کند و بلند می شود می رود..
می بیند کارش خدائی خدائی درست شده، صدایش می کنند: آقاسید مجتبی بیا این نامه ات، حالا برو.
(بیا این هم حقوق ماهیانه ات، حالا برو، حقوق ماهیانه مجتبی، نامه عاشقی بود به عرفات….)
رفت مکه و مدتی بعد برگشت، رفتیم پیشوازش، بغلش کردم، بوئیدمش و بوسیدمش.
رفتیم یک جای خلوتی، مجتبی گریه کرد و من گریه کردم.
گفت: آقاعلیرضا، عرفات بوی شلمچه می داد.
اشک های دوتائی مان فرو ریخت، یک بازگشت بود به دوران شیدائی….
یک روز توی عرفات، جای خلوتی یافتم، جائی که من بودم و دلم بود، دست بردم خاک عرفات را بوئیدم،
ـ گفتم: عرفات بی معرفت، بوی شلمچه می دهی ها!
و من دلم را آنجا حسابی خالی کردم، سبک شدم.
* * * * * *
سید مجتبی علمدار بعد از بازگشت عمره مفرده، دیگر با قبل فرق داشت، یک جورائی دیگه، پرستو شده بود و سکوی پرواز می خواست.
سال هفتاد پنج، بر اثر جراحت ناشی از جنگ، این آخری بیمارستان امام ساری بستری شد. روز آخری، آقا یحیی کافوئی بالای سرش، غروب بود، می گفت: همین که اذان مغرب شد، مجتبی چشم اش را باز کرد، بین اذان بود. نگاهی کرد و لبخندی زد.
گفت: «تو که آخر گره را باز می کنی، پس چرا امروز و فردا می کنی؟»
هنوز اذان تمام نشده بود که سید مجتبی چشم هایش را بروی دنیا بست و پرستو شد و پرید.
تشیع جنازه مجتبی یک حال هوائی غریبانه ائی داشتو خیلی شلوغ بود.
اشک و بود، روضه بی بی دو عالم، حضرت فاطمه زهراء(س)
مجتبی به من گفته بود: روز شهادتش، بعد از تشیع، توی قبر که گذاشتن اش، اذان بگویم.
وقتی مجتبی را گذاشتیم توی قبر، صدای اذان ظهر بلندگو ناگهان پیچید توی قبر مجتبی.
آن وقت من بالای قبر ایستاده ام، رو به قبله… الله اکبر الله اکبر….
اذان گفتم….
اذان که تمام شد، مجتبی توی قبر آرام گرفته بود. نه دردی نه غمی نه انتظاری….
هنوز سنگ لحد را نگذاشته ائیم.
حاج آقا دیانی از دوستان آقا مجتبی ایستاد به قبله و مجتبی جلوی پیش نماز، نماز ظهر و عصر را خواندیم.
نماز که تمام شد، آقا مجتبی به من تاکید کرده بود که روضه مادرش حضرت زهرا(س) را سر قبرش بخوانیم.
سید مجتبی وصیت کرده بود، آن شال سبزی که در هنگام روضه خوانی اشک هایش را پاک می کرد و کمرش را می بست داخل قبرش بگذاریم.
مجتبی گفته بود، روضه که می خوانید، هنگام گریه صورت های تان را داخل قبر بگیرید، جوری گریه کنید که اشک های تان بریزد توی قبرم…
ـ روضه مادرش فاطمه زهراء(س) بود.
آقارضا کافی، مداح اهلبیت ساروی، ایشان روضه می خواند. حال غریبی همه فضا را پیچانده بود در عشق…. گریه می کردیم و اشک های مان می چکید داخل قبر، روضه حضرت زهراء(س) روی قبر خوانده شد، سنگ لحد را گذاشتیم و خاک ریختیم و آقا سید مجتبی رفته بود بهشت…
ما برگشتیم به زندگانی… «آقا سید مجتبی، روز یازدهم دی ماه ۱۳۴۵ هنگام اذان صبح بدنیا آمد و یازدهم دی ماه هفتاد و پنج هنگام اذان مغرب شهید شد و درست هنگام اذان ظهر به خاک سپرده شد.

منبع
تولید محتوا: پایگاه خبری هوران
پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید