خاطراتی از شهید جعفر خنکدار
میگفت اگر صدها معافیت بیاورید باز هم به جبهه میروم
پایگاه خبری هوران – در اثنای درگیری به وجود تیربار نیاز میشود. جعفر، چون ورزشکار بود و بدن ورزیدهای داشت، داوطلب میشود تیربار را بیاورد. سریع روی جاده میرود، اما وقتی میخواست برگردد، گلولهای به سرش اصابت میکند و همان جا به شهادت میرسد
سرویس حماسه و مقاومت هوران: چندی پیش مطلبی در خصوص سردار شهید علیاصغر خنکدار منتشر کردیم. شهید خنکدار برادر دیگری به نام جعفر داشت که او نیز دو و نیم سال پس از شهادت علیاصغر، در تک دشمن واقع در جزیره مجنون به شهادت رسید. در واقعه شهادت جعفر، برادر دیگرشان محمدباقر نیز به اسارت درآمد و به این ترتیب، خانواده خنکدار تا حدود یک سال فکر میکردند که هر دو پسرشان را در مجنون از دست دادهاند. در گفتوگویی که با علیاکبر خنکدار برادر شهیدان انجام دادیم، خاطره نحوه شهادت جعفر و اسارت محمدباقر را با هم مرور کردیم که ماحصلش را پیش رو دارید.
همهکاره خانه
جعفر متولد سال ۱۳۴۵ و یک سال از من کوچکتر بود. قبل از شهادت علیاصغر، جعفر چند باری به جبهه اعزام شده بود، اما بعد از شهادت برادرمان، دیگر آرام و قرار نداشت و میخواست جای خالی علیاصغر را پر کند. آن روزها جعفر همهکاره خانه شده بود و در کارها بابا به او تکیه میکرد. حمید و معصومه بچههای علیاصغر هم او را به چشم پدری نگاه میکردند و همهجوره قبولش داشتند. به همین خاطر بابا دنبال معافیت جعفر رفت و توانست معافیتش را بگیرد. وقتی جعفر فهمید پدرمان برای او معافیت از خدمت گرفته، گفت باباجان اگر صد تا از این معافیتها بیاوری، باز هم به جبهه میروم.
۳ برادر در جبهه
سال ۶۵ برادر دیگرمان محمدباقر هم تصمیم گرفت به جبهه بیاید. او متولد سال ۵۱ بود و آن زمان ۱۴ سال داشت. شناسنامهاش را دستکاری کرد و سال تولدش را از به سال ۴۹ تغییر داد، اما به جای اینکه کپی شناسنامهاش را تغییر بدهد، خود شناسنامه را تغییر داد! سال ۶۵ هر سه در جبهه بودیم. برادرانم به گردان حمزه که من از سالها قبل در آن بودم آمدند و هر سه در عملیات کربلای ۵ شرکت کردیم. در عملیات نصر ۴ باقر با من بود و جعفر حضور نداشت. همین طور در مقاطع و عملیات مختلف هر سه یا حداقل دو نفرمان در جبهه با هم حضور داشتیم.
تیر سال ۶۷
به تیرماه ۱۳۶۷ که رسیدیم، چون تازه ازدواج کرده بودم، مدتی به قائمشهر برگشتم. در این زمان، جعفر و باقر با هم در منطقه مجنون بودند. جعفر فرمانده دسته یکی از گروهانها شده بود و باقر هم در یک گروهان دیگر حضور داشت. روز چهارم تیرماه ۱۳۶۷، وقتی بعثیها تک سنگینشان را در منطقه هور به اجرا گذاشتند، هر دو برادرم در یک منطقه بودند. آن روز آنها به محاصره میافتند. جعفر و همرزمانش روی جادهای که دو طرفش آب بود حرکت میکردند که متوجه یک عده نیرو با لباس بسیجیها میشوند. گروه ناشناس از جعفر و همرزمانش میخواهند به طرفشان بروند، اما وقتی نزدیکتر میشوند، گروه ناشناس به سمت آنها تیراندازی میکنند و تازه آنجا بود که میفهمند آنها دشمن هستند. در درگیری پیش آمده، تیربارچی دسته مجبور میشود تیربارش را بیندازد و خودش را به پایین جاده برساند. در اثنای درگیری به وجود تیربار نیاز میشود. جعفر، چون ورزشکار بود و بدن ورزیدهای داشت، داوطلب میشود تیربار را بیاورد. سریع روی جاده میرود، اما وقتی میخواست برگردد، گلولهای به سرش اصابت میکند و همان جا به شهادت میرسد.
مفقودی ۲ برادر
با شهادت جعفر، روز بعد باقر به اسارت درمیآید. پیکر جعفر در منطقه میماند و هفت سال بعد برمیگردد. البته ما از طریق دوستانش از شهادت او باخبر شدیم، اما نمیدانستیم چه بلایی برسر باقر آمده است. همان سال ۶۷، پیراهن جعفر را داخل تابوتی تشییع کردیم و در مراسم تشییع تصاویر هر سه برادر (علیاصغر، جعفر و باقر) را حمل کردیم. تا حدود یک سال پدر و مادرمان تصور میکردند بعد از علیاصغر، دو پسر دیگرشان را هم از دست دادهاند. ۹ ماه بعد از طریق نامه یکی از همشهریها که سال ۶۳ به اسارت درآمده بود، فهمیدیم که باقر زنده است و در اسارت به سر میبرد. دو الی سه ماه بعد هم نامهای از طرف صلیب سرخ آمد و زنده بودن باقر برایمان مسجل شد. باقر ۲۸ ماه پس از اسارت آزاد شد و به خانه برگشت.