کد خبر:3161
پ
۱۴۰۱-۷-۳۷۷-۱
شهید اسماعیل فرجوانی

به یاد هشت بار جانبازی شهید اسماعیل فرجوانی

به یاد هشت بار جانبازی شهید اسماعیل فرجوانی پایگاه خبری هوران – محمد کیانوش راد: فرجوانی به ابراهیم گفت : در دانشگاه چه می خوانید ، ابراهیم گفت : تاریخ ! فرجوانی گفت : «رشته ای دیگر نبود ، تاریخ هم شد رشته ؟! رشته مهندسی می رفتید که به دردی بخورد » . اگر […]

به یاد هشت بار جانبازی شهید اسماعیل فرجوانی

پایگاه خبری هوران – محمد کیانوش راد: فرجوانی به ابراهیم گفت : در دانشگاه چه می خوانید ، ابراهیم گفت : تاریخ ! فرجوانی گفت : «رشته ای دیگر نبود ، تاریخ هم شد رشته ؟! رشته مهندسی می رفتید که به دردی بخورد » . اگر فرجوانی و دیگر شهدا امروز بودند نمی دانم در کجای تاریخ و…

شهید اسماعیل فرجوانی

محمد کیانوش راد: فرجوانی به ابراهیم گفت : در دانشگاه چه می خوانید ، ابراهیم گفت : تاریخ ! فرجوانی گفت : «رشته ای دیگر نبود ، تاریخ هم شد رشته ؟! رشته مهندسی می رفتید که به دردی بخورد » . اگر فرجوانی و دیگر شهدا امروز بودند نمی دانم در کجای تاریخ و جغرافیای سیاسی امروز بودند ؟ جزء بنگاه دارانِ برج سازِ میلیاردی و به دنبال سهمِ هزینه هایشان بودند یا میراث دار خوبی هایشان، نمی دانم. اماآنچه می گویم ، وصف ِجانِ شیفته ی آنانی است که در جزیره ی سرگردانی، قطعه ای از بهشت را ساختند . رفتند ، و یادشان دستمایه زمین و زمانه گشت . نامشان همواره ورد زبان ها ست

عبدالرئوف بلبلی ، فرمانده یکی از گروهان ها ، کنار اسماعیل فرجوانی ایستاده بود . جدی و کم حرف و آرام و محجوب ، با عینک قهوه ای رنگ کائوچویی . چقدر این عینک زیبا بر چهره اش نشسته ، چقدر این جوان زیبا است . خدایا انسان است یا فرشته ؟ . نمی توان در چهره اش نگریست . چهره اش را آفتاب سوخته است . آفتاب جنوب ، کارون ، نخل ، شقایق های دشت عباس ، تپه ها و‌کوه های شنی میشداغ که اولین بار می دیدم ، تصویری یگانه برایم ساخته است .دم غروب است ، هیچگاه و در هیچ کجا، چون دشت عباس ، آفتاب را نمی توان چنین رویایی یافت . خورشید دم دست است ، بچه ها با آن بازی می کنند . نزدیک هور ، باسم و سهیل بچه های ایرانی و عراقی ، نمی دانند کجایند ، خطی نمی بینند، مرزی نمی شناسند

این دو، هیچ تفاوتی نمی یابند . بچه ها در آب هورالعظیم ماهی می گیرند ، ماهی بهانه است ، دنبال شادی اند . بزودی پدرانشان و بعد آنها ، روبروی هم خواهند ایستاد . از این به بعد ، با شک و تردید باید یکدیگر را ببینند . بوی نانِ تازه ی از تنور ام سهیل فضا را به دامن کشانده ، باسم دیگر نمی تواند دوان دوان آنسوی خط برود. ، دیگر از بادمجان های تنوری ام سهیل خبری نیست ، گاوها و گاومیش ها هم گویی دلخورند ، آنها هم مثل همیشه آواز سر نمی دهند ، صدایشان شبیه غُرزدن شده است . صدای آنها در صدای انفجارو توپ و تانک گم می شود . ازدواج اسماء و عدنان هم دیگر ممکن نیست . عشق و جدایی ناخواسته ، از جراحتِ جنگ کمتر نیست .حالا اسما و عدنان و باسم و سهیل خیلی زود آن را می فهمند ، اما چه کنند ؟ چه می توانند بکنند ؟ هیچ .باسم سواربر پشتِ تنها وانتِ روستا بسوی اهواز می رود و سهیل هم سویی دیگر . دلتنگی بچه ها با بزرگتر ها فرق دارد . بچه ها به حقیقت نزدیک ترند و جنگ را نمی فهمند . حتی مردها و زن های دوسوی خط مرز هم نمی دانند چرا باید از امروز رودر روی هم باشند . آنها از هیچ چیز خبر ندارند ، اما حالا همه چیزبرایشان فرق کرده است . هیچ کاری هم نمی توان کرد .

باسم ، از دلتنگی و از دلهره ی شهر ناهمزبان نمی میرد ؟ باسم و دل مرگی او ، در کجای جنگ دیده خواهد شد ؟ از سرنوشت اسما و عدنان چه کسی خبری خواهد داشت ؟ عدنان سوار بربلم همچون فرمانده پیروز یک ناو در هور بلم می راند ، عدنان ماهیگیر بود ، از ماهی های هور به خلف ، مرد نابینای ده کمک می کرد ، احساس غرور ورضایت و سرافرازی داشت . هر جمعه و هر عید ، دشداشه سفیدش را می پوشید، گاه چفیه ی قرمز زیبایش را، چون تاجی بر سر می نهاد و شاهانه و قلندروار به اهل بیت و طایفه سر می زد .سینه اش را سپر می کرد و چون کوه حرکت می نمود . حالا در شیلینگ آباد، خمیده راه می رود ، در شهر احساس خجالت می کند ، همه چیز برایش غریبه است . دکه ای راه انداخته ، سیگار می فروشد و خود را مال باخته و زندگی رفته می بیند ، غرورش شکسته ، در خود خزیده و خنده همیشگی اش را دیگر کسی ندیده است . مرگ ِ خاموش ِ عدنان و باسم را کسی نمی بیند .خورشید ، خاک ، خرما ، گندم و بیابان جنوب را طلا باران کرده است . او را می ستایم . بهترین شعر هستی در نگاه اوست . خدایا چقدر اینها خوب اند . در برابر اینهمه خوبی آدم آب می شود. به حال خود تاسف می خوردم ، اینها کجا و ما کجاییم ؟

از فرجوانی پرسیدیم ، چرا در گردان ها و گروهان ها ، بچه های سپاهی کمتر هستند و بیشتر بچه ها بسیجی هستند ؟ به چادر تکیه داده بود. دستش در عملیات قبلی قطع شده بود . آستین ِخالی از دست را جیبش نهاده بود . با شوخی و خنده گفت : چون شما بسیجی ها یکبار مصرف اید. با خنده ای ملیح ، زیباو سراسر مهربانی اش صمیمانه سخن می گفت . البته تنها فرق میان بسیج و سپاهی ها ، لباس سبز و لباس خاکی بود . اگرچه به شوخی گفت ، ابتدا کمی ناراحت شدیم ، اما نمی شد از فرجوانی ناراحت شد . فرجوانی بیراه هم نمی گفت ، این بسیجی ها بودند که با نهایت اخلاص به میدان های رزم می شتافتند . آنها که می آمدند و می دانستند که احتمالا بازگشتی نخواهد بود . بسیاری از آنان یکبار مصرف بودند .مردم با هر تیپ و شکلی در جبهه بودند . از آیین و مذهب و نماز و روزه و ریش و سبیل کسی نمی پرسیدند .آدم های ناجور هم گاهی در جبهه دیده می شد اما تعداد آنها بسیارکم بود، اما فضای آنجا ، آدم را جور دیگری می کرد. انسان هایی چون فضیل نیشابوری. ره صد ساله را یک شبه پیمودند .

نسل امروزفضای جبهه ی دیروز را نمی شناسد . حق دارند، تحقیر شده اند ، یکطرفه شنیده اند و گفتارها را با کردارها ی امروز دوگانه یافته اند . در جنگ نیز ، جوانانی که در شهرها و نهادهای رسمی و حکومتی به هیچ انگاشته می شدند ، به میدان آمدند و میدان جنگ ، از آنان فرشتگانی بی آزارو فداکار ساخته بود .همه چیز مهیای خوب شدن و خوب دیدن بود.آنها آمدند ، پرکشیدند و رفتند .برخی آدم‌ ها دیدنشان و حتا یادشان ، شفابخش است . آرامت می کنند و جان ات را جلا می دهند. عطرحضورشان مدهوش و بی قرارت می کند . ساعت ها می توان در باغ وجودشان لانه کرد و سرخوش بود . یاد ِ خوش آنها، با تو می ماند . و بقول شازده کوچولویِ دوسنت اگزوپری: اهلی ات می کنند .جوان که باشی و هرچه باشی ، باز هم بعدها وقتی در خود که می نگری ، خود را بهتر از فردایت خواهی یافت . هرچه از عمرت می گذرد، روح چون جسم ، سخت وسخت تر خواهد شود .

امروز که به خود می نگرم ، عمرم را برباد رفته و تلف شده ، و حال و روزم را ، بهتر از دیروز نمی بینم .ناستولوژی گرا نیستم . دلخوشیِ به آدم ها ، هر روز کمتر شده است . شاید من عوض شده ام ، نمی دانم . اما حالِ خوش نمی یابم .تاریخ نگار نیستم . نقشی قابل توجه هم در جنگ نداشته ام . بسیجی ساده ای که گاهی به جبهه رفته است . در فتح المبین ، خرمشهر، پیچ انگیزه ، بدر و‌مجنون با گردان های عمار ، کربلا و شهید چمران شرکت جستم.از مواجهه و درگیری نزدیک با عراقی ها واهمه داشتم . نمی دانستم چه خواهم کرد؟ . فتح المبین آغاز شده بود ، از ایذه خود را به دزفول رساندم .گردان های رزمی در خط بودند. از طریق ِ دکتربهرام وکیلی ، بعنوان امدادگر مجروحان به منطقه فتح المین رفتم . اکنون ظاهرا وکیلی در بوشهر به‌طبابت اشتغال دارد. .انسانی شریف و میهن دوست بود .

بهار خوزستان حال و هوای دیگری دارد . آسمان صاف همراه با نسیم خنک بهاری ، دشت پر چمن و سرسبز ، لاله های وحشی قرمز تمامِ دشت را پر کرده است . از دزفول با آمبولانس و از مسیر امام زاده بن‌جعفر عبور کردیم . انبوهی از درختان کُنار ، صدای بی وقفه ی گنجشک های غزل خوان غوغایی به راه انداخته است . فصل جفت گیری و زاد و ولد گنجشک هاست . لابد گنجشک ها ، در گوش هم زمزمه زندگی و نوای ماندن را تجربه می کنند . آرام آرم جاده خلوت و خلوت تر می شود . صدای توپ و تانک ، ماشین های گِلی ، آدم ها ی خاکی ، آسمان پر از دود ، سوخته شدن تانک ها ، جای چرخ های تانک و ماشین های سنگین ، سراسر دشت را زخمی کرده است . دیگر صدایی از آواز گنجشک ها نیست ، اینجا همه چیز عوض شده است ، فصل مرگ و میراست . زمین پر زخم ، چهره ها خاکی و خسته و خونی . زمین و زمان ، آسمان و دشت ، عالم و آدم در اینجا عوض شده است .

راننده آمبولانس خسرو ، مردی جوان است . حدود بیست پنج سال دارد . اهل اصفهان است . می گوید کشاورزیم را رها کرده و آمده ام . ِوضعِ حمل همسرش بود که به جبهه آمده ، از همسرش خبری ندارد . آیا فرزنداو سالم به دنیا آمده یا نه ؟ نمی داند . اینجا، حمل ِاجساد مجروجان و کشته ها به بیمارستان یا سردخانه بر عهده اوست . آتش خمپاره ها چون باران می بارد . هر لحظه صدای مهیب انفجار، ترس وجودم را فراگرفته است و با هر انفجار ناخوآگاه سر را به پایین خم می کنم . خسرو که برادر می خوانمش ، ترسی در چهره اش نیست . سیگاری دود کرده و بیخیال افتادن ِخمپاره ها است . گفتم نگران نیستی ؟ گفت نگران چی ؟ می گویم کشته شدن ! می گوید نه ، مرگ که بیاید زندگی نیست و زندگی که نباشد نگرانی و‌دردی را هم نمی فهمی ، تنها فکرم میهمان نورسیده ام هست که نمی دانم آمده یا نه ؟ اما او هم خدایی دارد . زیر لب آواز می خواند ، از خواننده های قدیمی قبل از انقلاب ، ستار یا داریوش نمی دانم . فقط می خواند و سیگار دود می کند . در چهره ام نگرانی را می خواند . می گوید می ترسی ؟ تردید دارم اما می خواهم بگویم نه ! می گوید نترس .
برای خدا آمده ایم ، چرا بترسیم . ساکت در خود فرو رفته ام .

منطقه غرق دود و آتش است و مجروحان بر زمین ، اسرا در حال انتقال به پشت جبهه و نیروهای ما در حال پیشروی . مجروحان را در آمبولانس گذاشتیم . شهدا و زخمی ها در کنار هم . راننده آمبولانس می گوید همه زنده هستند . آمبولانس با مجروحان به عقب بازگشت و من اسلحه برداشتم و به جلو رفتم .دو اسیر عراقی رااز خط آورده و به پشت جبهه می بردند . کسی فریاد زد : «به آنها رحم نکنید . آنها را بزنید» . اسرای عراقی هاج و واج ، منهم هاج و واج مثل آنها . گویی مست بودند ، اما نبودند ، شاید سکرات موت بسراغشان آمده بود .می لرزیدند و التماس می کردند. چهره ی دلهره آور مرگ در چشمانشان می دوید . یکی از آنها بر زمین نشست ، برای زنده ماندن التماس می کرد . میل مرموز و ناشناخته ی ماندن و زندگی کردن . شاید آن دوبه زور به میدان جنگ آمده بودند ، شاید هم داوطلبانه ویا با فریب ِ تبلیغات و به تصور دفاع ازوطنشان آمده بودند . در یک لحظه هزار فکر به ذهنم آمد . شاید در این لحظاتِ بودن یا نبودن ، به چیزی می اندیشیدند که بعدها درعملیاتِ پیچ انگیزه ابراهیم می گفت : « فکر پدر و مادر و زن و فرزندانشان » .

مردم این سو و آن سوی خط مرزی چگونه اند ؟ آنها در شادی و غم با هم بودند . جان هایشان به هم پیوند می خورد . عمه ها ، خاله ها و عموها درهردوطرف با هم بودند . بچه ها در این سو و آن سوی مرز، بی آنکه خود خواهند بدنیا می آمدند . در بازی های بچه گانه ی در هور هوای هم را داشتند . حالا این مرز لعنتی جدایشان کرده بود . رو در رویشان کرده بود و به دشمنی می خواندشان ، و پریشان و آشفته حالشان کرده بود . دوستی ، خیانت و دشمنی خدمت شده بود .

گفت بزن ، من نتوانستم . ، گفتم نمی توانم . لرزه بر اندامم افتاد . اولین بار بود با چنین موضوعی مواجه شدم مرگ و مهمتر از آن کشتن دیگری .. ترسو بودم ؟ شاید ، نمی دانم ، اما من نتوانستم ، دیگری اما‌ رزمنده دیگر توانست . در برابر چشمان خاک گرفته ام ، دو مرد‌ با اندامی تنومند، لرزان و ملتمس و بیچاره و بی پناه ، با ناله ای جانسوز ،چون شاخه ای از درخت ، کنده ، شکسته و برخاک افتادند . تمام شد . دیگر اثری از دلهره نداشتند . خوابیده بودند .ساعت و انگشتر و‌کیف پول هایشان را به عنوان غنیمت ، یا شاید یادگاری ، از اسرای کشته شده جدا کردند . پیرمردی بسیجی الله اکبر گفت . من در خود فرو رفته و گیج بودم . عجب دنیایی و این دو عجب سرنوشتی یافتند . بقول بیهقی : « احمق مردا که دل در این جهان بندد، که نعمتی بدهد و زشت بازستاند » . بسیجی ای تازه از راه رسیده ای خشم آلود و با اعتراض گفت : چرا اینها راکشتید ، کار چه کسی بود ؟ گفتند کار ارتشی ها بود ، اما آنجا اثری از ارتشی نبود.

پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید