کد خبر:9733
پ
۱۴۰۲-۳۲۸۸-۱
رفاقت به سبک شهدا/ قسمت دوم

تولد جناب نور چشم خانواده، جناب آقای جعفر توحیدی مبارک‎باد

رفاقت به سبک شهدا/ قسمت دوم تولد جناب نور چشم خانواده، جناب آقای جعفر توحیدی مبارک‎باد گروه حماسه و مقاومت هوران – محدثه نسائی؛ روایتی از «غنی توحیدی» پدر جانباز شهید جعفر توحیدی که می‌گوید: آذربائیجانی هستیم و در سراب زندگی می‎کردیم. یک مغازه بغالی داشتم زندگی ساده و مذهبی را سپری می‎کردیم با دو […]

رفاقت به سبک شهدا/ قسمت دوم

تولد جناب نور چشم خانواده، جناب آقای جعفر توحیدی مبارک‎باد

گروه حماسه و مقاومت هوران – محدثه نسائی؛ روایتی از «غنی توحیدی» پدر جانباز شهید جعفر توحیدی که می‌گوید: آذربائیجانی هستیم و در سراب زندگی می‎کردیم. یک مغازه بغالی داشتم زندگی ساده و مذهبی را سپری می‎کردیم با دو فرزند، سومی جعفر بود، روز اول ماه مبارک رمضان توی خانه به دنیا آمد، متولد: ۱/۱/۱۳۴۰ من روزه بودم از مغازه آمدم خانه افطار را که خوردیم، دو ساعت گذشت جعفر بدنیا آمد.

رفاقت به سبک شهدا/ قسمت دوم تولد جناب نور چشم خانواده، جناب آقای جعفر توحیدی مبارک‎باد

گفتند: پسردار شدی، من خیلی خوشحال شدم. داشتم بال در می‌آوردم. احساس قلبی خوبی پیدا کردم. دست به قلم بودم و نشستم کلی برای بچه حرف نوشتم. یک عموی مومن و با خدائی داشتم که نام بچه‎‌ها را انتخاب می‎کرد. فامیل‎هم اطاعت امر می‎کردند. آمد گفت: بگذارید «جعفر» که فرزند سوم ما بود. یک جلد کلام‎الله مجید گرفته بودم برای تولد جواد هدیه کنم که نشد.

نمی‎دانم چی شد که رسید به جعفر؟ پشت جلد قرآن نوشتم، «تولد جناب مستطاب‌اعلی نور چشم خانواده، جناب آقای جعفر توحیدی مبارک‎باد.»، یک حیاط بزرگی داشتیم که از بابا بزرگش به ارث رسیده بود، درخت‎های انار و سیب داشت، بچه‏‎ها بازی می‎کردند. جعفر چهارساله که شد به علت سرما و یخبندان مجبور شدیم کوچ کنیم به منطقه گنبد کاووس، برادرهای من از قبل آمده بودند و در گنبد کاسبی داشتند. ما هم آمدیم کاسبی راه انداختیم. آن‎جا توی دهات بودیم روستای ارهال خیلی زندگی نمی‎چرخید، گنبد که آمدیم کم کم کاسبی رونق گفت و خانه‎ائی خریدیم.

سال ۱۳۴۰بود که من جعفر را بردم گنبد مدرسه فردوسی ثبت‌نام کردم. غروب‎ها که می‎شد می‎رفتیم امام زاده یحیی‌ابن‎زید. بچه‎ها دور ضریح می‎چرخیدند زیارت می‎کردند.

روزهای تعطیل از جاهای دیگر هم مردم با مینی‌بوس دست‎جمعی می‎آمدند زیارت، بچه‎ها که بزرگتر شدند، جعفر و جواد، جعفر گفت؛ بابا تو پیرمرد شدی و نمی‎خواد کار کنی. من را بازنشسته کردند و خودشان زندگی را اداره می‎کردند.

جعفر و جواد را از بچگی می‎بردم مسجد، بچه‎ها تا چشم بازکردند دیدند که دارند نماز می‎خوانند و عبادت خدا را می‎کنند. بچه‎ها را خداپرست بار آوردم. برای همین هم جعفر به ما خیلی علاقه‌مند بود و نمی‎گذاشت دست به سیاه و سفید بزنیم.

می‎گفت: من تا هستم شما استراحت کنید.

حتی توی کارهای خانه و خرید بیرونی به مادرش کمک می‎کرد. به خانواده علاقه شدیدی داشت. خیلی خانواده دوست بود.

توی خانه خیلی شوخ طبع و روی خوشی داشت با همه می‌جوشید و شوخی می‌کرد. با من خیلی دوست و عاطفی بود. همیشه هم با هم شوخی می‌کردیم. جواد حقوق ماهیانه‌اش را گرفته بود و آورده بود، گذاشته بودم توی جعبه، جعفر از بیرون آمد، با سلام و خنده گفت: بابا پول‎ها گجاست؟
گفتم؛ توی جعبه سرجای خودش هست.

رفت و برگشت گفت: بابا این پول‎ها خیلی کم شدند.

گفتم: خوب نباید کم می‎شدند. پس از کجا خرید کنیم. از جعبه بر می‎داریم که خرج خانه کنبم. وقتی خرج کنید کم می‏شود.

خندید و گفت: ببخشید حواسم نبود.

یکی از همسایه‌ها یک روز آمد دیدنم، سرخ و لبو شده بود و دیدم می‎خواهد یک حرفی به من بزند، ولی انگار دلش نمی‎آمد. این پا و آن پا می‎کرد و مردد بود.

گفتم: چیزی شده می‎خوای بگی؟

گفت: خواب دیدم که تشیع جنازه جعفر است و خودش آمده از بالای پشت بام با لباس تر و تمیز و شاد به تشیع جنازه خودش که خیلی با شکوه است، نگاه می‎کند.

گفتم: آقا جعفر چه تشیع جنازه باشکوهی داری؟

مردم خیلی تو را دوست دارند. این‎‌همه آدم، زن و مرد و بزرگ و کوچک آمدند. سرتاسر خیابان اصلی گنبد جمعیت موج می‎زد و ما از روی بلندی نگاه می‎کردیم. روبروی جعفر ایستادم و پشت به مردم و گفتم: خودت نمی‎روی این تشیع جنازه شماست؟

گفت: من همه جا هستم. برو به همسرم بگو اصلا ناراحت نباشد که حالم خیلی خوبه و همیشه توی خانه کنارتان هستم. یک بار هم خواهرش خواب دیده بود که جعفر از امام زاده بیرون آمده و دارد توی خیابان راه می‎رود. من هم پشت سرش هستم و داریم می‏رویم.

صدا زد، داداش جعفر تو خودت هستی؟

جعفر گفت: بله خواهرجان من خودم هستم. چقدر آخر به شما بگویم که من زنده‌ام.

هر روز سوال می‎کنید.

خواهر دیگرش هم خواب دیده بود که جعفر دارد با تلفن حرف می‎زند و مادرشان هم کنارشان نشسته است. از جعفر پرسید؛ مادر بچه‎ها حال‎شان خوب است، حال خانمت چطوره؟

جعفر گفت: بله مادر همه خوب هستند.

این‎که بچه‌ را بردی دکتر بعد حالش بهتر شد. دستت درد نکنه مادر.

چند روز قبل‌تر بچه‎های جعفر بیمار شده بودند و مادر جعفر بچه‎ها را برده بود دکتر و فقط خودش و خانواده همسر و بچه‎ها می‎دانستند، خواهرش خبر نداشت.

حضور شهدا تو زندگی کاملا مشهود است. آخرین سالی که زنده بود، رفته بود زادگاهش روستای اردهال که حالش بهم خورد بردند بیمارستان تبریز بستری شد.

تبریز گفتند؛ ترکش توی سرش وخیم است و باید منتقل کنید تهران، از بیمارستان تبریز منتقل شد بیمارستان تهران، توی همان بیمارستانی که قبلا رفته بود، اسم دکترش را هم برای ما نوشته بود. من گفتم: یک سر می‎روم «سراب»، تبریز از آن‌جا بعد میام تهران، گفت نشد که من هم با شما بیایم رفتم و زود برگشتم تهران، خودش می‎دانست که آخرین سفر زادگاهش بود.

دلم می‎خواست که حالش خوب بشود با هم برویم گفت: نه شما بیا تهران دیگه سراب نرو، من نمی‎توانم بیام. به دلش زده بود که شهید می‎شود.
از حرف‎هایی که می‎زد، متوجه شدم که روزهای آخر خودش را پیش بینی کرده و شهید خواهد شد. از رفتن به سراب پشیمان شدم. آخر هر بار حالش بد می‎شد، می‌رفت دکتر و بیمارستان بر می‎گشت. این‌بار به همه گفت: من بر نمی‎گردم.

من رفتم تهران توی بیمارستان بستری شده بود کنارش ماندم. ته دلم گواهی داد که دیدار آخر ماست. گفت: احساس می‌کنم این لحظات آخر زندگی دارم ترکش سرم را بر می‌دارم.

من از اول راضی نبودم. مادرش هم راضی نبود.

چند بار هم گفتم قبلا هم که می‎رفت بیمارستان گفتم بگذار ترکش توی سرش بماند.

درد و عذاب دارد ولی شهید نمی‎شود. ُترکش را بردارند جعفر شهید می‎شود.

گفتم: بابا جان چرا آمدی این بیمارستان می‎رفتیم، بیمارستان بهتر، جعفر اشاره کرد بالای سرش که روی یک تخته سفید نام بیمار و پزشک را می‎نویسند.

جعفر گرفته بود، اسم خودش را پاک کرده و فقط نوشته بود توحیدی؟

مادرش داشت با جعفر صحبت می‎کرد که بیهوش شد و بردند اتاق عمل و بشهادت رسید.

ادامه دارد….

منبع
تولید محتوا: پایگاه خبری هوران
پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید