رفاقت به سبک شهدا/ قسمت دوم
تولد جناب نور چشم خانواده، جناب آقای جعفر توحیدی مبارکباد
گروه حماسه و مقاومت هوران – محدثه نسائی؛ روایتی از «غنی توحیدی» پدر جانباز شهید جعفر توحیدی که میگوید: آذربائیجانی هستیم و در سراب زندگی میکردیم. یک مغازه بغالی داشتم زندگی ساده و مذهبی را سپری میکردیم با دو فرزند، سومی جعفر بود، روز اول ماه مبارک رمضان توی خانه به دنیا آمد، متولد: ۱/۱/۱۳۴۰ من روزه بودم از مغازه آمدم خانه افطار را که خوردیم، دو ساعت گذشت جعفر بدنیا آمد.
گفتند: پسردار شدی، من خیلی خوشحال شدم. داشتم بال در میآوردم. احساس قلبی خوبی پیدا کردم. دست به قلم بودم و نشستم کلی برای بچه حرف نوشتم. یک عموی مومن و با خدائی داشتم که نام بچهها را انتخاب میکرد. فامیلهم اطاعت امر میکردند. آمد گفت: بگذارید «جعفر» که فرزند سوم ما بود. یک جلد کلامالله مجید گرفته بودم برای تولد جواد هدیه کنم که نشد.
نمیدانم چی شد که رسید به جعفر؟ پشت جلد قرآن نوشتم، «تولد جناب مستطاباعلی نور چشم خانواده، جناب آقای جعفر توحیدی مبارکباد.»، یک حیاط بزرگی داشتیم که از بابا بزرگش به ارث رسیده بود، درختهای انار و سیب داشت، بچهها بازی میکردند. جعفر چهارساله که شد به علت سرما و یخبندان مجبور شدیم کوچ کنیم به منطقه گنبد کاووس، برادرهای من از قبل آمده بودند و در گنبد کاسبی داشتند. ما هم آمدیم کاسبی راه انداختیم. آنجا توی دهات بودیم روستای ارهال خیلی زندگی نمیچرخید، گنبد که آمدیم کم کم کاسبی رونق گفت و خانهائی خریدیم.
سال ۱۳۴۰بود که من جعفر را بردم گنبد مدرسه فردوسی ثبتنام کردم. غروبها که میشد میرفتیم امام زاده یحییابنزید. بچهها دور ضریح میچرخیدند زیارت میکردند.
روزهای تعطیل از جاهای دیگر هم مردم با مینیبوس دستجمعی میآمدند زیارت، بچهها که بزرگتر شدند، جعفر و جواد، جعفر گفت؛ بابا تو پیرمرد شدی و نمیخواد کار کنی. من را بازنشسته کردند و خودشان زندگی را اداره میکردند.
جعفر و جواد را از بچگی میبردم مسجد، بچهها تا چشم بازکردند دیدند که دارند نماز میخوانند و عبادت خدا را میکنند. بچهها را خداپرست بار آوردم. برای همین هم جعفر به ما خیلی علاقهمند بود و نمیگذاشت دست به سیاه و سفید بزنیم.
میگفت: من تا هستم شما استراحت کنید.
حتی توی کارهای خانه و خرید بیرونی به مادرش کمک میکرد. به خانواده علاقه شدیدی داشت. خیلی خانواده دوست بود.
توی خانه خیلی شوخ طبع و روی خوشی داشت با همه میجوشید و شوخی میکرد. با من خیلی دوست و عاطفی بود. همیشه هم با هم شوخی میکردیم. جواد حقوق ماهیانهاش را گرفته بود و آورده بود، گذاشته بودم توی جعبه، جعفر از بیرون آمد، با سلام و خنده گفت: بابا پولها گجاست؟
گفتم؛ توی جعبه سرجای خودش هست.
رفت و برگشت گفت: بابا این پولها خیلی کم شدند.
گفتم: خوب نباید کم میشدند. پس از کجا خرید کنیم. از جعبه بر میداریم که خرج خانه کنبم. وقتی خرج کنید کم میشود.
خندید و گفت: ببخشید حواسم نبود.
یکی از همسایهها یک روز آمد دیدنم، سرخ و لبو شده بود و دیدم میخواهد یک حرفی به من بزند، ولی انگار دلش نمیآمد. این پا و آن پا میکرد و مردد بود.
گفتم: چیزی شده میخوای بگی؟
گفت: خواب دیدم که تشیع جنازه جعفر است و خودش آمده از بالای پشت بام با لباس تر و تمیز و شاد به تشیع جنازه خودش که خیلی با شکوه است، نگاه میکند.
گفتم: آقا جعفر چه تشیع جنازه باشکوهی داری؟
مردم خیلی تو را دوست دارند. اینهمه آدم، زن و مرد و بزرگ و کوچک آمدند. سرتاسر خیابان اصلی گنبد جمعیت موج میزد و ما از روی بلندی نگاه میکردیم. روبروی جعفر ایستادم و پشت به مردم و گفتم: خودت نمیروی این تشیع جنازه شماست؟
گفت: من همه جا هستم. برو به همسرم بگو اصلا ناراحت نباشد که حالم خیلی خوبه و همیشه توی خانه کنارتان هستم. یک بار هم خواهرش خواب دیده بود که جعفر از امام زاده بیرون آمده و دارد توی خیابان راه میرود. من هم پشت سرش هستم و داریم میرویم.
صدا زد، داداش جعفر تو خودت هستی؟
جعفر گفت: بله خواهرجان من خودم هستم. چقدر آخر به شما بگویم که من زندهام.
هر روز سوال میکنید.
خواهر دیگرش هم خواب دیده بود که جعفر دارد با تلفن حرف میزند و مادرشان هم کنارشان نشسته است. از جعفر پرسید؛ مادر بچهها حالشان خوب است، حال خانمت چطوره؟
جعفر گفت: بله مادر همه خوب هستند.
اینکه بچه را بردی دکتر بعد حالش بهتر شد. دستت درد نکنه مادر.
چند روز قبلتر بچههای جعفر بیمار شده بودند و مادر جعفر بچهها را برده بود دکتر و فقط خودش و خانواده همسر و بچهها میدانستند، خواهرش خبر نداشت.
حضور شهدا تو زندگی کاملا مشهود است. آخرین سالی که زنده بود، رفته بود زادگاهش روستای اردهال که حالش بهم خورد بردند بیمارستان تبریز بستری شد.
تبریز گفتند؛ ترکش توی سرش وخیم است و باید منتقل کنید تهران، از بیمارستان تبریز منتقل شد بیمارستان تهران، توی همان بیمارستانی که قبلا رفته بود، اسم دکترش را هم برای ما نوشته بود. من گفتم: یک سر میروم «سراب»، تبریز از آنجا بعد میام تهران، گفت نشد که من هم با شما بیایم رفتم و زود برگشتم تهران، خودش میدانست که آخرین سفر زادگاهش بود.
دلم میخواست که حالش خوب بشود با هم برویم گفت: نه شما بیا تهران دیگه سراب نرو، من نمیتوانم بیام. به دلش زده بود که شهید میشود.
از حرفهایی که میزد، متوجه شدم که روزهای آخر خودش را پیش بینی کرده و شهید خواهد شد. از رفتن به سراب پشیمان شدم. آخر هر بار حالش بد میشد، میرفت دکتر و بیمارستان بر میگشت. اینبار به همه گفت: من بر نمیگردم.
من رفتم تهران توی بیمارستان بستری شده بود کنارش ماندم. ته دلم گواهی داد که دیدار آخر ماست. گفت: احساس میکنم این لحظات آخر زندگی دارم ترکش سرم را بر میدارم.
من از اول راضی نبودم. مادرش هم راضی نبود.
چند بار هم گفتم قبلا هم که میرفت بیمارستان گفتم بگذار ترکش توی سرش بماند.
درد و عذاب دارد ولی شهید نمیشود. ُترکش را بردارند جعفر شهید میشود.
گفتم: بابا جان چرا آمدی این بیمارستان میرفتیم، بیمارستان بهتر، جعفر اشاره کرد بالای سرش که روی یک تخته سفید نام بیمار و پزشک را مینویسند.
جعفر گرفته بود، اسم خودش را پاک کرده و فقط نوشته بود توحیدی؟
مادرش داشت با جعفر صحبت میکرد که بیهوش شد و بردند اتاق عمل و بشهادت رسید.
ادامه دارد….
آذربائیجانیاستان گلستانبیمارستان تبریزتهرانجانبازجانباز شهید جعفر توحیدیجنگجهادیرزمندهرفاقتسبک شهداسرابشهیدشهید ، شهدا ، دفاع مقدس ، ساجد ، جعفر توحیدی ، شهدای گلستان ، تخریب ، جانباز شهید ، فرمانده تخریب ، شهدای گنبد ، شهدای استان گلستان ، شهرستان سراب ، هورانشهید جعفر توحیدیغنی توحیدیگرگانگنبد کاووسماه مبارک رمضانمحدثه نسائی