جعفر رفیق غلامرضا/ قسمت اول
خانواده عروس مذهبی انقلابی؛ اهل جبهه و جنگ هستند!
*نویسنده: محدثه نسائی
گروه حماسه و مقاومت هوران – عفت یککلام، مادر شهید جعفر توحیدی – قبل از این که برای جعفر خواستگاری برویم، مادر عروس خواب دیده بود که حضرت امام خمینی آمدهاند منزلشان برای خواستگاری دخترشان و امام گفتند: من آمدم زهرا خانم را برای آقا جعفر خواستگاری کنم.
خانواده عروس مذهبی و انقلابی و اهل جبهه و جنگ هستند، داداش زهرا خانم شهید غلامرضا صادق زاده از تهران برای ماموریت آمده بود گنبد توی جهاد سازندگی که درگیر جنگ با ضد انقلاب شدند. آنجا بود که با جعفر دوست شدند،
میآمد منزل و کم کم رفت و آمدهای ما با خانواده عروس در تهران شکل گرفت. غلامرضا و جعفر توی جبهه با هم بودند که غلامرضا توی جبهه شهید شد و یک روز جعفر آمد گنبد با همکاری سپاه برای غلامرضا مراسم گرفتند. دائی شهید صادزاده هم آمده بود که به جعفر پیشنهاد داد که بیا با خواهرزاده من «خواهر غلامرضا ازدواج کن»، جعفر با ما صحبت کرد و بعدها ما فهمیدیم اول امام در خواب رفت از خواهر شهید غلامرضا برای شهید جعفر خواستگاری کرد و بعد ما رفتیم خواستگاری و عروس گرفتیم.
شهید غلامرضا صادق زاده – شهید جعفر توحیدی
در خصوص جعفر چندین نفر خوابهای عجیبی دیده بودند، یکی دو سه نفر از فامیلهای دور نزدیک و از دوستان جعفر همین آقای کریمی خواب دیدند؛ «یک طرف من هستم، یکطرف گل و درختهای سرسبز بلند، آن طرف در روبروی ما یک باغ بزرگ پر از گلهای زرد و سفید و آبی تو یک جاده جعفر پشت سر من دارد میآید که با هم به آن باغ بسیار زیبا برویم. دو طرف گلهای قشنگ و جلوی باغ دروازهی بزرگی بود. رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به جلوی دروازه که یک نگهبان داشت، شبیه بسیجیها بود و سلام کردم و گفتم: حاج قا اجازه بدید داخل باغ بشویم.
گفت: اجازهاش دست من نیست.
گفتم: پس شما اینجا چکار میکنی؟
گفت: آن آقا، برگشتم دیدم جعفر پشت سرم نیست. گفتم: آقا نگفتی باید از کی اجازه بگیرم، با دست نشان داد، دیدم جعفر دروازه را باز کرده و توی باغ است.
گفتم: ای آقا این که پسرم جعفر است از کی اجازه گرفت رفت داخل باغ!؟
گفت: از خودش مادر، ایشان صاحب باغ هستند.
از خواب پریدیم. من خودم چند بار خواب دیدم. یک بار خواب دیدم از جبهه برگشته و میگه اجازه میدی برم جبهه؟
گفتم؛ پسرم، جعفرجان دیگه نمیخواد که بری.
همینطوری روبروی من توی اتاق ایستاد و به سقف نگاه کرد و گفت: ببین مادر این اتاق تعمیر میخواد. گفتم: مادرجان چه تعمیری، همینطوری قشنگه. گفت: نه مادر اگر بیست هزار تومان خرج کنیم خیلی خوشگل میشه، همانطوری که تو میخوای میشه. همانجوری میشه که دلت میخواد. از خواب پریدم و به سقف نگاه کردم. برگشتم دیدم جعفر نیست. به من خیلی علاقهی شدیدی داشت.
اخلاقهای خیلی خاصی هم داشت و به همه احترام میگذاشت. جلوی ما هیچ وقت پای خودش را دراز نمیکرد. مثل بچههای امروزی که جلوی خانواده لخت میشوند، وسط حال و پذیرائی جلوی پدر مادرشان دراز میکشند، بچههای قدیم اینطوری نبودند. با صدای بلند صحبت نمیکرد، هیچ وقت نشیندم که صدای خودش را از ما بلندتر کند.
اول توی جهاد سازندگی کلاله کار میکرد. جبهه که میرفت زود به زود تلفن میکرد و خبر ما را میگرفت. چندین بار زخمی شد و رفت بیمارستان تهران بستری شد و به ما هم خبر نمیداد.
یکبار که از طریق خواب فهمیدم اینطوری بود، چند شب قبل از زخمی شدنش خواب دیده بودم که جعغر زخمی شده، وقتی از خوب که بیدار شدم تعریف کردم که جعفر با دست و پای زخمی آمده خانه. پدرش گفت؛ خواب زن چپ میزنه،
یکی دو روز نگذشت که یکی از فامیلهای نزدیک توی تهران تصادف میکند و از قضا میبرند در بیمارستان تهران، درست توی همان اتاقی که جعفر بستری بود.پ وقتی میفهمند جعفر زخمی شده و افتاده بیمارستان میخواستند به ما اطلاع بدهند که جعفر لباس بیمارستان را از تنش بیرون میآورد و میخواهد خودش را مرخص کند.
دوست نداشت کسی او را بشناسد که آمده بیمارستان و تر و ترکش خورده است.به فامیل میگوید؛ الان شما که آمدید اینجا و من را دیدید، همه میفهمند که من بیمارستان هستم و میریزند سرم، فوری فرار میکند. از بیمارستان میرود خانهی یکی از دوستان خودش در تهران، از آنجا زنگ میزند به برادرش که بیا من را ببر گنبد.
آنشب پدرش تا صبح چشم به هم نگذاشت از ناراحتی. چشم به در بود که کی برسند. من هم نخوابیدم. وقتی جعفر را آوردند به ظاهر چیزی نبود، ولی پاهایش را میکشید. دقت کردم به پاهایش بعد خندید و گفت: مادر چیز تازهائی دیدی؟
این همان پای قبلی است که میخواستم بروم جبهه، مادر بزرگش آمد گفت؛ شنیدم جعفر تیر خورده، گفتم: نه الحمدالله سالم است. فامیلهای که توی بیمارستان جعفر را دیدند گفتند: جعفر شالگردن را از دور گردنش باز نمیکرد.
وقتی هم که آمد شال دور گردنش بود، پس بگو چی شده؟ پشت سرش ترکش خورده بود و نمیخواست ما بفهمیم.
پشت گردنش یه گودی داشت که اگر خودکار فرو میکردی تا نصفه فرو میرفت تو سرش، ولی به ما نشان نمیداد. تا اینکه نا غافل دیدم و گفتم: چرا اینطوری شده؟ گفت: ترکش خوردم. وقتی خوابم را تعریف کردم.
گفت: کدام دست و پا، دقیق که گفتم گفت: درسته مادر، آخرش خودش را لو داد. من گریه کردم. تا یکی دو سال زخمش خوب نمیشد. ولی با همین وضع هنوز چند روز نگذشته باز رفت جبهه و تا آخر جنگ هی رفت جنگ و زخمی شد و برگشت و دوباره رفت. غلامرضا که شهید شد آرام قرار نداشت، تا پایان جنگ تو جبهه بود وقتی برگشت مصیبتتازهائی عمیق دلش را لرزاند.
خانواده همسرش که دو شهید توی جنگ تقدیم خدا کرده بودند، شهادت دو برادرخانم جعفر به فاصله چهار ماه که اول غلامرضا شهید شد بعد عبدالرضا، بعد از شهادت غلامرضا، برادرش به جبهه رفت، تا جای خالی او باعث خوشحالی دشمن نشود.
عبدالرضا در سن ۱۷ سالگی عازم جبهه شده و چهار ماه بعد پیکرش مفقودالاثر شد. شهادت غلامرضا به دور از باور نبود، تا جایی که همسرش نیز خواب شهادتش را دید؛ اما داغ دوری از غلامرضا هنوز تسکین نیافته که عبدالرضا هم شهید شد.
جنگ که تمام شد همه برگشتند، یک روز خانواده شهیدان صادق زاده به قم میروند، در این سفر همسر غلامرضا فهیمه خانم، زهرا خانم با دخترشان و پدر و مادر همسرش همه با هم به قم میروند که در راه برگشت تصادف میکنند و همسر شهید غلامرضا و دختر جعفر که نوهام بود، از دنیا میروند و خانم جعفر به مدت بیست روز به کما میرود.
وقتی از بیمارستان برگشت دیگر حال روزگار خوبی نداشت و جعفر خیلی دلگیر و ناراحت بود، از شهادت غلامرضا و بعد فهیمه همسرش و تصادف دختر و زنش بهم ریخته بود و ترکشهای توی سر و تنش خیلی آسیب جدی بهش واردکرده بودند. تا رسید به سال ۱۳۸۰ که قرار شد برود بیمارستان تهران تا ترکشها را از بدن و سرش در بیاورند. توی سرش ترکش بود و ناگهان بیهوش میافتاد. توی بیمارستان تهران که بستری بود، پدرش و بچههارفتند، من هم رفتم، دلم میخواست کنارش باشم.
*داستان جعفر رفیق غلامرضا ادامه دارد…
شهید جعفر توحیدی ، عفت یککلام ، هوران ، نسائی ، محدثه نسائی ، خانواده عروس ، مذهبی و انقلابی ، جبهه و جنگ ، شهید غلامرضا صادق زاده ، تهران ، گرگان ، گنبد کاووس ، استان گلستانشهیدان صادق زاده ، مادر شهید ، ابوالقاسم سلامت قمصری ، غلامرضا صادق زاده ، عبدالرضا صادق زاده ، سوریه ، دفاع مقدس ، رژیم پهلوی ، حکم جهاد ، مدافع حرم