کد خبر:9080
پ
۱۴۰۲-۲۸۵۲
جعفر رفیق غلام‌رضا/ قسمت اول

خانواده عروس مذهبی و انقلابی و اهل جبهه و جنگ هستند!

جعفر رفیق غلام‌رضا/ قسمت اول خانواده عروس مذهبی انقلابی؛ اهل جبهه و جنگ هستند! *نویسنده: محدثه نسائی گروه حماسه و مقاومت هوران – عفت یک‌‎کلام، مادر شهید جعفر توحیدی – قبل از این که برای جعفر خواستگاری برویم، مادر عروس خواب دیده بود که حضرت امام خمینی آمده‌اند منزل‌شان برای خواستگاری دخترشان و امام گفتند: […]

جعفر رفیق غلام‌رضا/ قسمت اول

خانواده عروس مذهبی انقلابی؛ اهل جبهه و جنگ هستند!

*نویسنده: محدثه نسائی

گروه حماسه و مقاومت هوران – عفت یک‌‎کلام، مادر شهید جعفر توحیدی – قبل از این که برای جعفر خواستگاری برویم، مادر عروس خواب دیده بود که حضرت امام خمینی آمده‌اند منزل‌شان برای خواستگاری دخترشان و امام گفتند: من آمدم زهرا خانم را برای آقا جعفر خواستگاری کنم.

خانواده عروس مذهبی و انقلابی و اهل جبهه و جنگ هستند، داداش زهرا خانم شهید غلام‌رضا صادق زاده از تهران برای ماموریت آمده بود گنبد توی جهاد سازندگی که درگیر جنگ با ضد انقلاب شدند. آن‌جا بود که با جعفر دوست شدند،

خانواده عروس مذهبی انقلابی؛ اهل جبهه و جنگ هستند!

می‌‎آمد منزل و کم کم رفت و آمدهای ما با خانواده عروس در تهران شکل گرفت. غلامرضا و جعفر توی جبهه با هم بودند که غلامرضا توی جبهه شهید شد و یک روز جعفر آمد گنبد با همکاری سپاه برای غلامرضا مراسم گرفتند. دائی شهید صاد‌زاده هم آمده بود که به جعفر پیشنهاد داد که بیا با خواهرزاده من «خواهر غلامرضا ازدواج کن»، جعفر با ما صحبت کرد و بعدها ما فهمیدیم اول امام در خواب رفت از خواهر شهید غلام‌رضا برای شهید جعفر خواستگاری کرد و بعد ما رفتیم خواستگاری و عروس گرفتیم.

شهید جعفر توحیدی و شهید غلامرضا صادق زاده

شهید غلامرضا صادق زاده – شهید جعفر توحیدی 

در خصوص جعفر چندین نفر خواب‎های عجیبی دیده بودند، یکی دو سه نفر از فامیل‎های دور نزدیک و از دوستان جعفر همین آقای کریمی خواب دیدند؛ «یک طرف من هستم، یک‎طرف گل و درخت‎های سرسبز بلند، آن طرف در روبروی ما یک باغ بزرگ پر از گل‏های زرد و سفید و آبی تو یک جاده جعفر پشت سر من دارد می‎آید که با هم به آن باغ بسیار زیبا برویم. دو طرف گل‏های قشنگ و جلوی باغ دروازه‌ی بزرگی بود. رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به جلوی دروازه که یک نگهبان داشت، شبیه بسیجی‎ها بود و سلام کردم و گفتم: حاج قا اجازه بدید داخل باغ بشویم.
گفت: اجازه‌اش دست من نیست.

گفتم: پس شما این‌جا چکار می‎کنی؟

گفت: آن آقا، برگشتم دیدم جعفر پشت سرم نیست. گفتم: آقا نگفتی باید از کی اجازه بگیرم، با دست نشان داد، دیدم جعفر دروازه را باز کرده و توی باغ است.

گفتم: ای آقا این که پسرم جعفر است از کی اجازه گرفت رفت داخل باغ!؟

گفت: از خودش مادر، ایشان صاحب باغ هستند.

از خواب پریدیم. من خودم چند بار خوا‏ب دیدم. یک بار خواب دیدم از جبهه برگشته و می‎گه اجازه می‎دی برم جبهه؟

گفتم؛ پسرم، جعفرجان دیگه نمی‎خواد که بری.

همین‎طوری روبروی من توی اتاق ایستاد و به سقف نگاه کرد و گفت: ببین مادر این اتاق تعمیر می‎خواد. گفتم: مادرجان چه تعمیری، همین‎طوری قشنگه. گفت: نه مادر اگر بیست هزار تومان خرج کنیم خیلی خوشگل میشه، همان‌طوری که تو می‎خوای می‌شه. همان‌جوری می‌شه که دلت می‏خواد. از خواب پریدم و به سقف نگاه کردم. برگشتم دیدم جعفر نیست. به من خیلی علاقه‌ی شدیدی داشت.

اخلاق‌های خیلی خاصی هم داشت و به همه احترام می‌گذاشت. جلوی ما هیچ وقت پای خودش را دراز نمی‎کرد. مثل بچه‎های امروزی که جلوی خانواده لخت می‎شوند، وسط حال و پذیرائی جلوی پدر مادرشان دراز می‎کشند، بچه‎های قدیم این‌طوری نبودند. با صدای بلند صحبت نمی‎کرد، هیچ وقت نشیندم که صدای خودش را از ما بلندتر کند.

اول توی جهاد سازندگی کلاله کار می‎کرد. جبهه که می‎رفت زود به زود تلفن می‌کرد و خبر ما را می‎گرفت. چندین بار زخمی شد و رفت بیمارستان تهران بستری ‎شد و به ما هم خبر نمی‎داد.

یک‎بار که از طریق خواب فهمیدم این‌طوری بود، چند شب قبل از زخمی شدنش خواب دیده بودم که جعغر زخمی شده، وقتی از خوب که بیدار شدم تعریف کردم که جعفر با دست و پای زخمی آمده خانه. پدرش گفت؛ خواب زن چپ می‎زنه،

یکی دو روز نگذشت که یکی از فامیل‎های نزدیک توی تهران تصادف می‎کند و از قضا می‎برند در بیمارستان تهران، درست توی همان اتاقی که جعفر بستری بود.پ وقتی می‌فهمند جعفر زخمی شده و افتاده بیمارستان می‎خواستند به ما اطلاع بدهند که جعفر لباس بیمارستان را از تنش بیرون می‌آورد و می‎خواهد خودش را مرخص کند.

دوست نداشت کسی او را بشناسد که آمده بیمارستان و تر و ترکش خورده است.به فامیل می‎گوید؛ الان شما که آمدید این‌جا و من را دیدید، همه می‌فهمند که من بیمارستان هستم و می‎ریزند سرم، فوری فرار می‌کند. از بیمارستان می‎رود خانه‌ی یکی از دوستا‎ن خودش در تهران، از آن‌جا زنگ می‌زند به برادرش که بیا من را ببر گنبد.

آن‌‎شب پدرش تا صبح چشم به هم نگذاشت از ناراحتی. چشم به در بود که کی برسند. من هم نخوابیدم. وقتی جعفر را آوردند به ظاهر چیزی نبود، ولی ‌پاهایش را می‎کشید. دقت کردم به پاهایش بعد خندید و گفت: مادر چیز تازه‎ائی دیدی؟

این همان پای قبلی است که می‎خواستم بروم جبهه، مادر بزرگش آمد گفت؛ شنیدم جعفر تیر خورده، گفتم: نه الحمدالله سالم است. فامیل‌های که توی بیمارستان جعفر را دیدند گفتند: جعفر شا‌ل‌گردن را از دور گردنش باز نمی‎کرد.

وقتی هم که آمد شال دور گردنش بود، پس بگو چی شده؟ پشت سرش ترکش خورده بود و نمی‎خواست ما بفهمیم.

پشت گردنش یه گودی داشت که اگر خودکار فرو می‎کردی تا نصفه فرو می‎رفت تو سرش، ولی به ما نشان نمی‎داد. تا این‎که نا غافل دیدم و گفتم: چرا این‌طوری شده؟ گفت: ترکش خوردم. وقتی خوابم را تعریف کردم.

گفت: کدام دست و پا، دقیق که گفتم گفت: درسته مادر، آخرش خودش را لو داد. من گریه کردم. تا یکی دو سال زخمش خوب نمی‎شد. ولی با همین وضع هنوز چند روز نگذشته باز رفت جبهه و تا آخر جنگ هی رفت جنگ و زخمی شد و برگشت و دوباره رفت. غلامرضا که شهید شد آرام قرار نداشت، تا پایان جنگ تو جبهه بود وقتی برگشت مصیبت‌تازه‎ائی عمیق دلش را لرزاند.

خانواده همسرش که دو شهید توی جنگ تقدیم خدا کرده بودند، شهادت دو برادرخانم جعفر به فاصله چهار ماه که اول غلامرضا شهید شد بعد عبدالرضا، بعد از شهادت غلامرضا، برادرش به جبهه رفت، تا جای خالی او باعث خوشحالی دشمن نشود.

عبدالرضا در سن ۱۷ سالگی عازم جبهه شده و چهار ماه بعد پیکرش مفقودالاثر شد. شهادت غلامرضا به دور از باور نبود، تا جایی که همسرش نیز خواب شهادتش را دید؛ اما داغ دوری از غلامرضا هنوز تسکین نیافته که عبدالرضا هم شهید شد.

جنگ که تمام شد همه برگشتند، یک روز خانواده شهیدان صادق زاده به قم می‎روند، در این سفر همسر غلامرضا فهیمه خانم، زهرا خانم با دخترشان و پدر و مادر همسرش همه با هم به قم می‏روند که در راه برگشت تصادف می‎کنند و همسر شهید غلامرضا و دختر جعفر که نوه‌ام بود، از دنیا می‏روند و خانم جعفر به مدت بیست روز به کما می‏رود.

وقتی از بیمارستان برگشت دیگر حال روزگار خوبی نداشت و جعفر خیلی دلگیر و ناراحت بود، از شهادت غلامرضا و بعد فهیمه همسرش و تصادف دختر و زنش بهم ریخته بود و ترکش‎های توی سر و تنش خیلی آسیب جدی بهش واردکرده بودند. تا رسید به سال ۱۳۸۰ که قرار شد برود بیمارستان تهران تا ترکش‌ها را از بدن و سرش در بیاورند. توی سرش ترکش بود و ناگهان بی‎هوش می‎افتاد. توی بیمارستان تهران که بستری بود، پدرش و بچه‎هارفتند، من هم رفتم، دلم می‎خواست کنارش باشم.

*داستان جعفر رفیق غلام‌رضا ادامه دارد…

منبع
تولید محتوا: پایگاه خبری هوران
پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید