لحظه شهادت فرمانده در سنگر کمین
هوران – گردان «یا رسول» سه گروهان داشت؛ یک گروهان رفت داخل کمین و ما هم خط اول بودیم. کمین جلوتر از خط اول بود. دو گروهان دیگر هم توی خط مستقر شد
نویسنده: غلامعلی نسائی
پایگاه خبری هوران: آنچه که میخوانید برشی از یک نیم روز از روزهای هشت سال دفاع مقدس است که به قلم یکی از رزمندگان به رسم ثبت و ماندگاری در تاریخ برای شما آورده شده است. یک روز عصر گفتند: دیگر وقتش است؛ سربندها را ببندید. سربند که روی پیشانی میآمد، حال بچهها جور دیگری میشد. یک حال و هوای معنوی خیلی خاص. خوب که به چهرة بچهها نگاه میکردی، ذرهای ترس و تردید در آنها نمیدیدی. اشک از گوشه چشم بچهها نمنم میچکید. دلی به دنیا نیست که کشیده شود؛ پایی به دنیا نیست که کنده شود؛ همه از همه چیز رها؛ از تعلقات به دنیا؛ از جاذبه خاک؛ دلها روانة کربلا بود.
نگفتند به کدام منطقه میرویم. حالوهوایی غریب ریخته بود توی دل رزمندهها؛ مثل عصر تاسوعا. انگار نه انگار که به جنگ تانکها میرفتیم. ترسی در دلها نبود؛ لرزشی در پاها نبود؛ قرص و محکم. سوار مایلرها شدیم. قدمان خیلی بلند نبود که بفهمیم از کجا رد میشویم. نخل بود و بوی خرما؛ همه نفس عمیقی کشیدند.
مدتی بعد مایلر تکانی شدید خورد و بچهها بلند صلوات فرستادند. یکی داد کشید: خرمشهر. از مایلر که پایین پریدیم، حدود دو ساعت راه رفتیم و درحاشیه یک رودخانه بزرگ در نخلستانهای خرمشهر، مستقر شدیم. سه، چهار شبی را کنار رودخانه گذراندیم. گفتند اینجا اروند پرتلاطم است. قایقها که آمدند، شب شده بود. سوار شدیم و به سمت فاو حرکت کردیم. طولی نکشید که به فاو رسیدیم.
گردان «یا رسول» سه گروهان داشت؛ یک گروهان رفت داخل کمین و ما هم خط اول بودیم. کمین جلوتر از خط اول بود. دو گروهان دیگر هم توی خط مستقر شدند. ده روزی گذشت. «رحمان صفار» رفت برای سرکشی کمین. غروب بود و ما دلواپس و نگران. دو نفر را فرستادیم پی رحمان و خبر آوردند که رحمان ترکش خورده. رحمان فرمانده دستهمان بود. سریع همراه فرمانده گروهان دنبالش رفتیم تا ببینیم چه خبر شده. نوک کمین روی زمین افتاده بود و داشت ذکر میگفت. جایی از بدنش خونی و زخمی نبود. خیالمان راحت شد.
چند دقیقهای که گذشت، دیدیم حالش یک جوری شد. بلندش کردیم و بردیمش به یک جای امن و لباسهایش را درآوردیم تا ببینیم کجایش زخمی شده؛ اما هر چه نگاه کردیم، تیر و ترکشی نبود؛ یعنی اصلا نشان نمیداد. هنوز نفس میکشید و آرام شهادتین میخواند.
لباسش را که پس زدیم، روی قلبش یک لخته خون نشسته بود. انگشتم را گذاشتم روی خون، یک حفره زیر لخته خون بود؛ انگشتم را که برداشتم، مثل چشمهای که بجوشد، خون از یک روزنه کوچک از قلبش فوران کرد. نه نالهای، نه فریادی؛ آرامش در چهرهاش موج میزد و نگاهم میکرد. خیلی طول نکشید. آرام یک «یا حسین» گفت و پرید. نام و یادش در دفتر دلم ثبت شد.