شهیدی با جورابهای قرمز فوتبالی
فرزند خاص و دردانه خانوادهاش بود. با اینکه دیگر فرزندان در جبهه حضور داشتند، اما مادر بدجور دل نگران مجتبی بود. دل نگرانی او 13 سال طول کشید.
سرویس اجتماعی هوران: نزدیک عید است و خانواده چشم انتظار دردانهاش. در باز میشود، خواهرزادهها به تصور اینکه دایی مجتبی آمده، به سمت در میروند، اما دایی مصطفی را با دستانی زخمی میبینند! خبری از مجتبی نیست. مادر، دلنگران جویای عزیز دلش میشود. جواب این است: پیشانی مجتبی زخمی شده و به زودی میآید.
خوشحال و خرسند از اینکه قرار است مجتبی بیاید، پدر و مادر شروع به شستن فرشها میکنند. در این حین به فکر نذر قربانی کردن یک گوسفند هستند. آن طرف خانه، خواهرها در حال خانه تکانی هستند. بعدازظهر که میشود، مصطفی مثل مرغ سر کنده است. حال و روز خوبی ندارد. یکی میپرسد: دایی جان! مجتبی کی میآید؟ دیگر تاب نمیآورد و میگوید: دایی مجتبی رفت پیش خدا! مات و مبهوت همه به هم نگاه میکنند. مصطفی پشت سر هم میگوید: مادر شرمندهام! شرمنده.
برو ولی اسیر نشو!
هوای ۱۸ بهمن ۶۲ کمی سرد است. اعضای خانواده تا جلوی در میآیند. پدر، مادر و ۳ خواهر و یک برادرش به غیر از مصطفی که آن هم در جبهه است، با چشمانی پر از اشک بدرقهاش میکنند. مادر از زیر قرآن ردش میکند و میگوید: مجتبی برو ولی اسیر نشو! طاقت اسارتت را ندارم
پیکری که در جزیره مجنون ماند
قبل از عملیات، مصطفی به مجتبی میگوید: جلوتر نرو. جواب میدهد: نیامدهام که کاری نکنم! برادر که در حین عملیات، شهادت برادرش را میبیند، وقتی در آمبولانس را باز میکند تا پیکر غرق خون برادر را در آغوش بگیرد، میبیند در میان جنازهها نیست. تصمیم میگیرد به محل شهادت برادرش برود. در مسیر تیری دیگر به پایش میخورد و دیگر نمیتواند جلو برود و اینگونه میشود پیکر شهید مجتبی محمدی دارانی در جزیره مجنون میماند.
آمد؛ اما ۱۳ سال بعد آن هم در محرم/ جورابهای قرمز ورزشی سالم بود
وقتی مصطفی بیقراریهای مادر و پدرش را میبیند، طاقت نمیآورد. سالها به دنبال پیکر برادر تا طلائیه میرود. ۱۳ سال تلاش میکند. بالاخره پیکر برادرش مجتبی پیدا میشود؛ سوراخ بودن پیشانی، جورابهای قرمز ورزشی، شکستگی کتف که حین فوتبال شکسته بود و …. سالم ماندن لباسها را که میبیند، مطمئن میشود و دستهایش را روی سر مجتبی میکشد.
محرم سال ۱۳۷۵ است و محله مجیدیه حال و هوای حسینی به خود گرفته. دود اسپند در خیابان شهید مجتبی محمدی دارانی پخش شده و کانون شهدا منتظر آمدن شهیدی است که پدر شهید متولی ساختش بوده. ناگهان صدای «یا حسین» اهالی محله بلند میشود.
شناسنامه شهید محمدی دارانی
قسمت چیز دیگری بود/ درخواست شهید از مادرش برای زنده ماندن
پدرش معمار است. کاری در شیراز به او پیشنهاد میدهند. همراه با خانواده به آن شهر میرود و خانهای اجاره میکند. در یکی از روزها، مجتبی همراه پدر میرود. کار بنایی در یکی از کوههای اطراف شیراز است. دو ساعت از رفتن مجتبی میگذرد که خبر میآورند از ارتفاع سقوط کرده است. دندانهایش خرد میشود و زبانش هم سه تکه. همه میگویند: مجتبی زنده نمیماند!
شناسنامه شهید محمدی دارانی
قبل از اینکه به اتاق عمل برود، به مادرش میگوید: برای سلامتیام گوسفندی را نذر حضرت ابوالفضل (ع) کن! یک ماه در بیمارستان بستری میشود. مادر شهید این بار معجزه را میبیند و خدا را شاکر میشود. از اینجا است که مجتبی میشود فرزند خاص خانواده؛ آن هم از نوع دردانهاش.
ترغیب همکلاسیها برای حضور در تظاهرات
صدای زیبا و دلنشینی دارد. قبل از انقلاب در سنین نوجوانی با این صدا غوغا میکند. در مدرسه دست از مبارزه برنمیدارد و به هر ترتیبی است، دیگر دانشآموزان را با خود همراه میکند و با تمرین ریتم شعارها به خیل جمعیت تظاهرکننده میپیوندد.
روزهای تعطیل، تدریس را رها نمیکرد
درسش که تمام میشود، قبل از سربازی نمیخواهد بیکار بماند. از همان کودکی عادت به کار دارد. دوست دارد دستش توی جیب خودش باشد. تابستانها کار میکند که خرج تحصیلش را بدهد. یک سال قبل از سربازی به کسوت معلمی در میآید و نخستین بار در مدرسه میثم منطقه مجیدیه تهران تدریس میکند. اینقدر به کارش علاقه دارد که روزهای تعطیل هم به مدرسه میرود.
بخشی از وصیتنامه با دستخط شهید محمدی دارانی
به خاطر علاقهای که به نظام دارد، در مرداد ماه ۱۳۶۲ به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در میآید و از آنجایی که یکی یکی خبر شهادت بچههای کانون شهدا و مسجد میآید، این شهادتها دل مجتبی را به درد میآورد و این بار عزمش را جزم میکند و ۱۸ بهمن ۶۲ راهی جبهههای جنوب میشود.
مرحوم حاج مرتضی محمدی دارانی پدر شهید
*مادر دیگر مربا درست نکرد/ گریه شبانه پدر در فراق شهید
مادر و پدر شهید بعد از شهادت مجتبی دیگر خوشحال نیستند. سالها جلوی در خانه مینشینند که شاید روزی او برگردد. مادر دیگر مربا درست نمیکند. خیلی از غذاها را از لیست غذایی حذف میکند. وقتی به او میگویند خانه خیلی بزرگ است، بفروشید، میگوید: اینجا، جای خواب مجتبی است. هر جای خانه یاد و خاطره مجتبی است. حتی مسافرت هم نمیرود. میگوید: شاید مجتبی برگردد، آن وقت کسی در خانه نباشد، چی؟! پدر هم در غم فراق فرزند روزها گریه نمیکند. به جایش، شبها تا صبح راه میرود، میخواند و گریه میکند.
اکنون ۳۶ سال از شهادت شهید مجتبی محمدی دارانی در روز یازدهم اسفند ماه ۱۳۶۳ عملیات خیبر در منطقه طلائیه میگذرد. خانه شهید در محله مجیدیه منطقه ۸ تهران هنوز هست، اما چند سالی است که فروخته شده. کانون شهدا هم هنوز هست و مسجدی در غرب کوچه که مزین به تصاویر شهداست. در این شرایط کرونایی کوچه کمی خلوت است. اما انگار هنوز صدای قرآن خواندن مجتبی در فضای اطراف مسجد طنینانداز است.