کد خبر:6212
پ
۱۴۰۱-۱۴۹۳-۱
شهید سیداسماعیل تقاعدیان

هفتمین سید از دور پیدایش شد!

هفتمین سید از دور پیدایش شد! سید اسماعیل تقاعدیان از سادات فین کاشان بود. یک جوان ۱۸ ساله که در عملیات محرم به شهادت رسید. سید اسماعیل یکی، دو روز قبل از شهادت، دوربینی می‌آورد و از دوستش عباسعلی سعیدی‌پور می‌خواهد تا عکسی به یادگار بیندازند. گروه حماسه و مقاومت هوران – سید اسماعیل تقاعدیان […]

هفتمین سید از دور پیدایش شد!

سید اسماعیل تقاعدیان از سادات فین کاشان بود. یک جوان ۱۸ ساله که در عملیات محرم به شهادت رسید. سید اسماعیل یکی، دو روز قبل از شهادت، دوربینی می‌آورد و از دوستش عباسعلی سعیدی‌پور می‌خواهد تا عکسی به یادگار بیندازند.

گروه حماسه و مقاومت هوران – سید اسماعیل تقاعدیان از سادات فین کاشان بود. یک جوان ۱۸ ساله که در عملیات محرم به شهادت رسید. سید اسماعیل یکی، دو روز قبل از شهادت، دوربینی می‌آورد و از دوستش عباسعلی سعیدی‌پور می‌خواهد تا عکسی به یادگار بیندازند. این عکس گرفته می‌شود و همان‌طور که سعیدی‌پور به شوخی گفته بود، در مراسم شهادت سید اسماعیل از همان تصویر استفاده می‌شود. ماجرای این عکس و خاطراتی از شهید تقاعدیان را در گفتگو با همرزمش عباسعلی سعیدی‌پور پیش‌رو دارید.

هفتمین سید از دور پیدایش شد!

هفت سید
در کاشان رسم داشتیم که روز عید غدیر حتماً به هفت نفر از سادات سر می‌زدیم. من از کودکی عادت کرده بودم که همراه پدرم به خانه سادات محله می‌رفتم. ایشان اعتقاد زیادی به این دید و بازدید‌ها داشت و به من و دیگر اعضای خانواده سفارش می‌کرد حتماً دیدار با هفت سید در روز غدیر را فراموش نکنیم.
در بین سادات محله ما، خانواده شهید سید اسماعیل تقاعدیان هم بودند. بار‌ها در سال‌های مختلف روز عید غدیر همراه پدرم به خانه پدری ایشان می‌رفتم و، چون تقریباً همسن و سال سید اسماعیل بودم، با او گرم می‌گرفتم و با هم صحبت می‌کردیم. سید اسماعیل یک پسرعمو هم داشت به نام سید عبدالله که ایشان نیز در جبهه‌های دفاع مقدس حضور یافت و به شهادت رسید.

محله سادات
این را هم اضافه کنم که در فین کاشان محله‌ای داشتیم به نام «محله سیدها» که اهالی‌اش عموماً از اولاد پیامبر بودند. مردم گروهی یا تک به تک می‌رفتند و به آن‌ها سر می‌زدند. اهالی محله سید‌ها روز عید غدیر همگی آمادگی برای پذیرش مهمان‌ها را داشتند و درِ خانه‌های‌شان باز بود. غالباً یک سکه یا یک اسکناس به عنوان عیدی به مردم می‌دادند که هنوز هم این رسم اسکناس دادن در عید غدیر وجود دارد. البته الان روز عید غدیر سادات در مسجد محله جمع می‌شوند و بعد از نماز و سخنرانی روحانی، اهالی با سید‌ها روبوسی و دیدار می‌کنند و همانجا جشن و پذیرایی مختصری برگزار می‌شود.

عید غدیر در جبهه
عید غدیر سال ۶۱ من در منطقه جنگی بودم. یکسری تنقلات و بیسکوئیت و اینطور چیز‌ها آماده کردیم و رفتیم به سادات دسته‌مان سر بزنیم. در مقری که حضور داشتیم شش سید بیشتر نبود. باقی دسته‌ها یا گروهان‌ها در جای دیگری مستقر بودند و آن روز امکان نداشتیم که برویم به مقر دیگر نیرو‌ها و با سادات آنجا دیدار کنیم. من که از کودکی به سفارش پدرم تقید داشتم حتماً در روز عید غدیر با هفت سید دیدار کنم، خیلی ناراحت بودم. مرتب به بچه‌ها می‌گفتم سید هفتمی را از کجا پیدا کنیم. بچه‌ها هم می‌خندیدند و می‌گفتند مهم دیدار با سادات در روز عید غدیر است، چه اصراری داری که حتماً هفت سید را ببینی؟
وقتی از فین کاشان به منطقه اعزام شدیم، در تقسیم بندی نفرات سعی می‌کردند بچه‌های یک محله یا یک شهر را در دسته‌ها و گروهان‌های مختلف تقسیم کنند تا اگر عملیاتی رخ داد، از یک محله تعداد زیادی شهید نشوند. تقسیم بندی صورت بگیرد و جانب احتیاط رعایت شود. به همین دلیل بچه‌های دسته ما از دیگر نقاط بودند و از رسم ما در عید غدیر خبر نداشتند.

سید هفتم
خلاصه هر چه آفتاب به سمت تاریکی می‌رفت، دل‌نگرانی من بیشتر می‌شد. انتظار می‌کشیدم تا سید هفتم از راه برسد. عصر نشستم و چشم به راهی دوختم که از مقر‌های دیگر به مقر گروهان ما می‌آمدند. ناگهان دیدم یک نفر از دور می‌آید. به دلم برات شد او باید هفتمین سید باشد. به بچه‌ها گفتم حتم دارم این شخص که از دور می‌آید از سادات است. گفتند از کجا مطمئنی. گفتم دلم اینطور می‌گوید. جلوتر که آمد، دیدم سید اسماعیل تقاعدیان است. تا او را شناختم سریع جلو رفتم و با هم گرم مصافحه کردیم. پرسیدم سید تو کجا اینجا کجا؟ گفت: «شنیدم که گروهان شما اینجا مستقر است، آمدم تا شما را ببینم.» سید اسماعیل دیرتر از ما به منطقه اعزام شده بود و از قبل خبر داشت که ما کجا هستیم، اما ما خبر نداشتیم که او هم به منطقه آمده است.
خلاصه هفتمین سید از دور پیدایش شد و من توانستم رسم دیدار با هفت سید را در منطقه جنگی هم انجام دهم. تا نزدیکی غروب همراه سید اسماعیل بودیم. از او پذیرایی کردیم و اوقات خوشی داشتیم. بعد گفت تا هوا تاریک نشده باید به دسته خودش برگردد. چون موقع تاریکی هوا ورود و خروج به مقر‌ها با سختگیری بیشتر انجام می‌گرفت و باید اسم شب را می‌دانستی تا بتوانی وارد مقرت شوی.

عکس یادگاری
گذشت و دو روز قبل از شروع عملیات محرم، بچه‌ها گفتند یک نفر سراغت را می‌گیرد. رفتم و دیدم سید اسماعیل تقاعدیان است. ایشان آمده بود تا پیش از عملیات همدیگر را ببینیم. ضمناً یک دوربین عکاسی آورده بود تا عکس یادگاری بگیریم. نزدیکی‌های ظهر بود. سید می‌گفت یگان‌شان کنار یگان ماست و فاصله زیادی با هم نداریم. خلاصه نماز خواندیم و ناهار خوردیم و رفتیم تا اطراف مقر عکس بگیریم.
همین طور که با هم می‌گشتیم و عکس می‌گرفتیم، من گفتم سید بیا یک عکس قشنگ از تو بگیرم که وقتی شهید شدی از همین عکس برای مراسمت استفاده کنند! او گفت خب چه کار کنیم که عکس جالب شود؟ گفتم بند حمایل من را ببند و چفیه‌ام را روی دوشت بینداز و یک پرچم سبز هم دستت بگیر. بعد به سمت دوربین بیا که انگار هنگام حرکت این عکس از تو گرفته شده است. او همین کار را کرد و من عکسش را انداختم.

تابلوی نقاشی
دوربین ایشان فیلم‌هایش ۱۳۵ بود و موقع عکس انداختن نمی‌توانستی متوجه شوی که عکس‌ها چطور از آب درآمده است. تا مدتی ما هم نمی‌دانستیم که کیفیت و نوع عکس‌ها چطور شده است. خلاصه آن روز سید هم یک عکس عین همان ژستی که من از او گرفته بودم، از من انداخت و رفتیم و با باقی بچه‌ها هم عکس یادگاری گرفتیم.
ساعتی با هم بودیم و بعد سید از ما خداحافظی کرد تا به یگان خودش برود. او دوربین را داخل ساکش گذاشته و خودش همراه دیگر نیرو‌ها وارد عملیات محرم شده بود. در همین عملیات محرم سید اسماعیل تقاعدیان شهید شد و من هم که با یگان خودمان وارد عملیات شده بودم، مجروحیت سختی پیدا کردم. اصلاً خبر نداشتم که سید شهید شده است. بعد از شهادت سید اسماعیل، ساک و دوربینش را به خانواده ایشان تحویل داده بودند. خانواده هم عکس‌ها را ظاهر می‌کنند و همان عکسی که من با بند حمایل و چفیه و پرچم از سید گرفتم، بسیار مورد توجه‌شان قرار می‌گیرد و از آن عکس در مراسم سید استفاده می‌کنند. همین طور عکس را به نقاشی به نام چوپانی داده بودند که در منطقه ما آدم شناخته شده‌ای بود. آقای چوپانی یک تابلوی نقاشی بزرگ در ابعاد یک و نیم در دو متر از همان عکس سید اسماعیل کشیده بود.

آخرین دیدار
بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدم و به خانه برگشتم، متوجه شهادت سید اسماعیل شدم. یادم آمد روزی که به مقر ما آمده بود، همراه او رفتیم و با سید علی امیری و رضا شبچی که از دوستان و همشهری‌ها بودند عکس یادگاری گرفتیم. سیدعلی و رضا روی نفربری بودند. الان همان عکس هم موجود است. سید اسماعیل آدم بسیار ساکتی بود. هر وقت کنارت می‌ایستاد، آرام به حرفت گوش می‌کرد و لبخند می‌زد. هر کاری می‌کردیم، صرفاً دو، سه جمله حرف می‌زد. می‌گفتیم این همه ما حرف زدیم خب تو هم چیزی بگو، می‌خندید و باز ساکت بود. آن روز وقتی عکس‌ها را انداختیم و سید رفت، بچه‌ها می‌گفتند سید اسماعیل نوربالا می‌زند. منظورشان این بود که احتمال شهادتش است. واقعاً هم آن روز سید اسماعیل بوی شهادت می‌داد. این آخرین دیدار ما بود. او رفت و در عملیات محرم به قافله سرخ آقا اباعبدالله (ع) پیوست و کربلایی شد.

پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید