شهید قربانعلی غربا
بابا وقتی از جبهه برمیگشت خادمی مردم روستا را میکرد
قربانعلی در سال ۱۳۲۱ در روستای طزره به دنیا آمد. سوم ابتدایی درس را رها کرد و برای تأمین هزینه خانواده به کشاورزی پرداخت
گروه حماسه و مقاومت هوران – قربانعلی در سال ۱۳۲۱ در روستای طزره به دنیا آمد. سوم ابتدایی درس را رها کرد و برای تأمین هزینه خانواده به کشاورزی پرداخت. در روستای بق دامغان، زندگی مشترک را با همسرش شروع کرد و صاحب هفت فرزند شد. سالها در روستا عضو شورا بود. به مردم در کار حمام سازی، آبیاری و… کمک میکرد. با شروع جنگ از طرف بسیج به جبهه رفت. مدتها به عنوان تک تیرانداز خدمت کرد. تا اینکه ۱۷ مهر ۱۳۶۵، با برخورد ترکش به او در جاده خندقِ جزیره مجنون به شهادت رسید. آنچه در پی میآید ماحصل همکلامی ما با ابراهیم غربا فرزند شهید است.
داماد سادات
پدرم عشق و ارادت عجیبی به خاندان سادات مخصوصاً به حضرت فاطمه (س) داشت. خیلی دوست داشت داماد حضرت زهرا (س) باشد. مادر میگفت وقتی به خواستگاری ام آمد، پدرم گفت، چون شما سواد قرآنی دارید، ما شما را قبول کردیم… بابا همیشه به مادرم خیلی احترام میگذاشت. یکبار از ایشان پرسیدم پدر! خیلی برای مادر ارزش قائلی؟ گفت تمام سختیهای زندگی دوش مادرت است. اگر بروم جبهه و شهید بشوم او باید سختیها را تحمل کند. در ضمن یادت باشد مادرت سید هم است. مسجد، روبه روی خانه مان بود. هر روز که صدای طنین انداز «الله اکبر» از منارهها بلند میشد، دست من و بچهها را میگرفت و با خودش به مسجد میبرد. اعتقادش این بود که بچهها از کودکی باید عادت به رفتن به مسجد کنند.
اعزام به جبهه
مادرم از نحوه اعزام به جبهه بابا میگفت شب پنجم محرم بود، یکباره پدرت آمد و گفت سیده خانم! اسم نوشتم میخواهم جبهه بروم. با تعجب گفتم چه میگویی؟ جبهه چیست؟ حالا که پسرمان حسن در جبهه است! تو بروی من با هفت بچه قدونیم قد چه کنم؟ حرف حرف خودش بود و مدام دم از رفتن میزد. میگفت حسن باشد و درس بخواند و ادامه تحصیل بدهد تا به درد جامعه بخورد. میگفت بچهها باید اینجا باشند. من میخواهم بروم. مدتی در جبهه بود و برگشت. چند روزی از ماندنش نگذشته بود که دوباره هوای رفتن به سرش زد. گفتم نمیگویم نرو ولی بگذار بچهها بزرگتر شوند و آنها بروند. با لبخندی که در عمق نگاهش موج میزد، در پاسخم گفت خانم جان! سیدهخانم! من که یک دفعه رفتم، میدانم چه خبر است. شما نمیدانی. واقعاً اگر آدم آنجا برود، ساخته میشود، انسان میشود.
بدجور دلش به جبهه گیر کرده بود و زمزمه کلامش جبهه بود و میدان و تیر و ترکش. میگفت مکه که رفتم. یک دختر و یک پسرم هم که ازدواج کردند. دیگر هیچ آرزویی ندارم.
آبیاری و حمام روستا!
شهید تا آنجا که میتوانست دست خیر و محبتش را بر سر همگان میکشید. خدماتش به مردم خیلی زیاد بود. از وقتی به عنوان شورای روستا معرفی شده بود، پدر را نمیدیدیم. کارهای حمام، آبیاری باغها و خیلی از کارهای دیگر به عهده او بود. حتی زمینهای مردم را آبیاری میکرد. همه این کارها را وقتی از جبهه میآمد، انجام میداد. به او میگفتیم چرا این همه کار میکنی؟ میگفت کار روستا نباید زمین بماند. میگفتیم پس چرا جبهه میروید؟ همیشه روستا باشید و به مردم کمک کنید! میگفت آنجا بیشتر میشود خدمت کرد. با رفتن به جبهه حرف امام (ره) را گوش میکنیم.
توصیههای پدرانه
شب آخرین اعزام پدرم را هیچ گاه از یاد نمیبرم. در آخرین لحظات وداع، سرم را روی زانوی پدر گذاشتم. پدر از سر مهربانی دستی بر سرم کشید و گفت نمازت را بخوان و فراموش نکن! درست را خوب بخوان و مادر را اذیت نکنید. او گوهر زندگی شماست. پدرم رفت تا ناموس و شرفش حفظ شود و از میهنش دفاع کند. میخواست ما بمانیم و درس بخوانیم تا بتوانیم بهترین خدمت را به جامعه و کشورمان کنیم.
در بخشهایی از وصیتنامه شهید میخوانیم:
«.. شهادت تقدیری است الهی که نصیب همه افراد نمیشود. اینجانب بر حسب وظیفه شرعی و به حکم خدا و به فرمان امام امت، پیشوای شیعیان جهان اسلام که فرمود: «رفتن به جبهه و دفاع از اسلام واجب کفایی میباشد و جبههها را پر کنید» عازم جبهههای حق علیه باطل شدم که از اسلام عزیز دفاع کنم. این میراث اسلام داری از نسل آدم تا خاتم پیامبران محمد (ص) و علی (ع) و حسین (ع) شهید دشت کربلا و تا این زمان که نایب امام زمان (عج) خمینی بت شکن، این پیر جمار