چهلویک سال پیش در جبهه میانی، عملیاتی انجام شد که کمتر از آن شنیدهایم؛ عملیات محرم
چهلویک سال پیش در جبهه میانی و جنگیدن در سیلاب
پایگاه خبری هوران – ساعت ۶ صبح ۱۱آبان۱۳۶۱ به استثنای جناح چپ منطقه عملیات، کلیه یگانها اهداف تعیین شده را تصرف کردند و پس از یکی دو ساعت، بین همه نیروها الحاق حاصل شد. این اتفاق برای عملیاتی افتاد که از نوع عملیاتهای محدود بود و در منطقه عمومی موسیان روی ارتفاعات جبال حمرین آغاز شد.
گروه حماسه و مقاومت هوران – ویژگیهای مهم «عملیات محرم» دستاوردهای آن بود که به آزادسازی ۷۰۰ کیلومترمربع از خاک ایران و ۳۰۰ کیلومتر از خاک عراق منجر شد و باعث شکستن جو حاصل از عدم پیروزی «عملیاترمضان» شد. همچنین با پیدایش دورنمای شهر العماره عراق از روی بلندیهای جبال حمرین در این عملیات باعث شد استراتژی جدید برای عملیات گسترده در منطقه جنوب که هدفش تعیین سرنوشت جنگ بود حاصل گردد. از دیگر ویژگیهای این عملیات، استفاده بعثیها از گازهای شیمیایی بود که باعث شد مسئولان جنگ بهطور جدی برای مقابله با این سلاحها در عملیاتهای بعدی تدابیر لازم را اتحاذ کنند. چهار تیپ پیاده از سپاه و یک تیپ از ارتش در عملیات شرکت داشتند و یک تیپ سپاه هم در احتیاط قرار داشت. در چهلویکمین سالگرد این عملیات، سری به چند خاطره کوتاه زدیم تا فضای آن را بهتر درک کنیم.
«عملیات» واجبتر است
شهید محمود همامی معاون گردان ما بود. شب عملیات محرم وقتی از کنار من رد میشد، هدف گلوله دشمن قرار گرفت و نقش زمین شد. حالش وخیم بود، خواستم امدادگر را خبر کنم، نگذاشت و گفت: «زود باش به جلو برو عملیات واجبتر است.» فقط بچهها چیزی متوجه نشوند؛ چون در روحیهشان تأثیر میگذارد. نمیتوانستم او را با این حال رها کنم و به جلو بروم. خیلی عصبانی شد و درحالی که از شدت درد به خود میپیچید و بهسختی سخنمیگفت رو کرد به من و گفت: «شماها باید از روی جنازه امثال من رد شوید و پا روی جسد ما بگذارید تا بتوانید دشمن را شکست بدهید.» چارهای جز رفتن نداشتم و فردای آن روز نام محمود را جزو فهرست شهدا دیدم.
چرا خوابیدهاید؟!
در عملیات محرم، دشمن آتش شدیدی روی سر گردان اجرا میکرد، به طوری که تمام گردان زمینگیر شده بود. محل استقرار ما نیز روی جاده آسفالت بود و هیچ عارضه طبیعی جلوی ما نبود که پشت آن پناه بگیریم؛ لذا هر لحظه توقف، باعث ازدیاد تلفات میشد. در میان آتش سنگین، عباس امینی از زمین بلند شد؛ با آن قد و قامت بسیار بلند و کشیده، تمام قد ایستاد و فریاد زد: «چرا خوابیدهاید؟ چرا بلند نمیشید؟ نهایتش این است که یک گلوله یا ترکش میخورید و شهید میشوید. مگر چه خیری از این دنیا و زندگی در آن دیدهاید؟» در حالی که ترکشی به گردنش خورده بود و در آن لحظات عراقیها او را میدیدند، حتی صدایش را هم میشنیدند، او با فریاد خود، گردان را از زمین بلند کرده و به خط حمله برد.
شهامت قوقهای
در عملیات محرم، یک گردان از نیروهای قوی و با قدرت بدنی خوب به نام گردان آرپیجیزنها سازماندهی شد. فرماندهی این گردان با شهید حسینعلی قوقهای بود. با دلیری شهامتی که داشت با نیروهایش به قلب دشمن میزد. قوقهای در حین عبور از ارتفاع ۲۹۰ به شهادت رسید، ولی بچههای گردان او چند کیلومتر از نقطه الحاق جلوتر رفته بودند. هر چه علامت دادیم که برگردند، متوجه نشدند. اگر متوجه هم میشدند، در محاصره دشمن بودند، برگشتنشان امکان نداشت. فرمانده محور، مجید کبیرزاده از راه رسید. خودم را به او رساندم و گفتم: آرپیجیزنها محاصره شدهاند؛ ممکن است قتلعام شوند. مجید قدری به آنها علامت داد، ولی متوجه نشدند. جانشان در خطر بود؛ بایستی به هر صورتی بود آنها را نجات میدادیم؛ مجید گفت: «من میروم و آنها را میآورم.» با بیسیمچی حرکت کردند. مقداری که رفتند، بیسیمچی نتوانست از آن همه آتش و گلوله عبور کند؛ برگشت و گفت: من نمیروم؛ آتش خیلی سنگین است. مجید به تنهایی یک کلاش به دست گرفت و یک کلت منور هم به کمر بست و یک بیسیم به پشتش آویزان کرد و رفت. بعد از دوساعت از خود گذشتگی جمعی از بچهها را نجات داد و با خود آورد.
در محاصره سیلاب
در منطقه «عینخوش» نماز مغرب و عشا که برگزار شد، همزمان با رعد و برق و رگبار به طرف سنگرهای عراقی که آن طرف رودخانه دویرج بودند، حرکت کردیم. وقتی به رودخانه رسیدیم، سیلاب بزرگی در حرکت بود و آتشبارهای دشمن روی نیروهای ما شدید شد. به دستور فرمانده گردان به داخل رودخانه سرازیر شدیم. ناگهان سرعت آب زیاد شد و رودخانه طغیان و تعدادی از بچهها را غرق کرد یا آب آنها را با خود برد. من داشتم غرق میشدم، اما چون شنا کردن بلد بودم نجات یافتم؛ به یک شاخه درخت گیر کردم و خودم را بالا کشیدم. روی شاخه درخت نشستم و دست بچههایی که آب آنها را به کنار میآورد، میگرفتم و تا جایی که قدرت داشتم آنها را پرت میکردم طرف ساحل رودخانه. بعضی از بچهها که آب و گل خورده بودند، با سرازیر کردن آنها، آبگلها را از دهانشان خالی میکردم. حدود ۲۰ نفری شدیم که از آب نجات یافتیم. کنار رودخانه بودیم که ناگهان انفجاری در کنارمان رخ داد و هشت نفر از بچهها مجروح و دو نفر هم شهید شدند. به مجروحان کمک کردم. برادری دستش به یک پوست بند بود، میخواست دستش را جدا کند؛ نگذاشتم؛ دستش را حمایل کردم به گردنش که بعدا با عمل جراحی الحمدلله بهتر شد. در قسمت «چمسری» با چهار شهید و حدود ۴۰ مجروح و تعدادی نیروی سالم، بدون اسلحه و غذا، از نیمهشب عملیات تا فردای آن روز در محاصره سیلاب و میدان مین بودیم و سرانجام دو نفر از برادران با شنا کردن به طرف نیروهای خودی رفتند و مقداری طناب آوردند و با گرفتن طناب، بچهها را از آب عبور دادیم.
کلاه سبزها
بچههایی که از طغیان رودخانه نجات پیدا کرده بودند، در مرحله سوم عملیات با گردان یازهرا ادغام شدند. «ابوشهاب» آمدند و برای گردانها سخنرانی کردند و طریقه بمباران و کاتیوشازدن عراق را هم گفتند. برای مرحله سوم آماده شدیم. در تپههای ۱۷۵ تقریبا روزی که ادغام شدیم، اسلحه نداشتیم. اسلحهها را آب برده بود. دوباره اسلحه به ما دادند. شب را خوابیدیم و صبح زود، حدود ساعت ۴ حرکت کردیم تا به موقعیت برسیم؛ البته با کمپرسی، ماشینها راه را اشتباهی رفتند طرف چهل لوله و در دل دشمن. عراق منور زد، ما را دید و شروع کرد به خمپاره ریختن. بالاخره با سختی زیادی حرکت کردیم و رسیدیم به نزدیک تپههای ۱۷۵. جنازه عراقیها روی زمین ریخته بود و مشخص بود که نیروهای لشکرهای دیگر از این منطقه گذشتهاند. همینطور که پیش میرفتیم به طرفمان رگبار بسته شد. بچهها احساس میکردند که در محاصره هستیم، اما اینطور نبود. بچههای لشکرهای دیگر، کلاه سبز عراقیها را بر سر داشتند و به صورت دشتبانی، طرف تپههای ۱۷۵ میرفتند و آنها میگفتند؛ قبل از رسیدن ما، عراقیها لباسهای شبیه ما را پوشیده بودند و از این منطقه عبور کردند و مشخص نبود ایرانی هستند یا عراقی. به طرف ما تیراندازی میکردند و ما هم با آنها درگیر شدیم. بالاخره با همکاری سایر لشکرها و تیپها، تپه ۱۷۵ که انگار طلسم شده بود را تصرف کردیم.
آرامش خاص
پس از عملیات محرم قرار شد با تعدادی از فرماندهان، ازجمله برادران سپاه سوم و شهید ردانیپور، شهید خرازی، برادر زاهدی و حاجرضا حبیباللهی به دیدار آیتا… بهاالدینی برویم. من در ماشینی که حاجرضا رانندگی میکرد، بودم. عصر راه افتادیم. بعد از نیمه شب در جاده اراک برف شدیدی میبارید و مه غلیظی بود که در جاده دید را محدود میکرد. وقتی به حاجرضا نگاه کردم، دیدم با یک دست و با اطمینان خاطر رانندگی میکند و آرامش خاصی دارد. گویا در وادی دیگری سیر میکند. وقتی این حالات او را دیدم مجذوبش شدم. به قم که رسیدیم همگی خسته بودیم و در فکر خواب بودیم، ولی او مشغول نماز شب شد.