سنگر ساندویچی و ترکش فلفلی
نویسنده: غلامعلی نسائی
سرویس دفاع مقدس هوران – صبح یک روز بهاری، توی حال خودم بودم که یک نفر از پشت، چشمم را محکم گرفت. بوی عطرش دلم را بیتاب، درونم را منقلب و روحم را میگداخت. دست بردم روی انگشتانش، همة گرمای عالم ریخت توی دلم. صورتش را چسباند به صورتم و مرا بوسید. محاسن بلندش، گونهام را نوازش میداد. هفت ماه، هفت ماه بود که ندیده بودمش. با همة وجودش، در دلم جای گرفته بود. هفت ماه برایم خیلی زیاد بود؛ یعنی دویستوده روز. تازه از عملیات فتحالمبین برگشته و خیلی دلتنگش شده بودم. گفتم: «کجایی مرد؟»
خندید و پیشانیام را بوسید. من هم چپ و راست، محکم بوسیدمش. قدم به بلندی قدش نمیرسید، دستش را انداخت دور پهلویم و سرم را به سینهاش چسباندم، محکم. توی دلم گفتم: «فرمانده دلم، مرا به خودت بدوز، هر جور که دوست داری. فقط مرا به خودت بدوز… میشوم باد، دود میشوم که در باد، بازیام دهی. میشوم رود که جاریام کنی. میشوم خاک، تا شکلم بدهی، هر طورکه میپسندی.»
آنقدر بزرگ نشده بودم که بفهمم عاشقی یعنی چه؟ فقط دوستش داشتم؛ مثل مهر مادری. پا به پایش دویده بودم، همهجا.
شهید علی اصغر عدالحسینی – شهید حبیب و غلام علی نسائی
رلست: شهید حبیب عبدالحسینی (وسط: غلامعلی نسائی) چپ: شهید علی اصغر عبدالحسینی
تنومند بود و بلندقامت. اسمش علیاصغر بود. بچهتر که بودم، پادوییاش را میکردم. توی شالیزار داد میکشید: «آهای پسر! چایی بذار.»
بزرگتر که شدم، او شد بنّا، من شدم شاگرد بنّا، توی آفتاب وگرما و سرما. از تاریکی میترسیدم. دستم را که میگرفت، دلم قرص میشد.
جنگ که شد، شدم همه کارهاش. هر جا که بود، مرا که میخواست، در دم پیش پایش زانو میزدم.
او هم همه جا در پی من میدوید.
تا گم میشدم، از جایش بلند میشد و همه جا سرک میکشید. من از پشت پایش، آرام میزدم روی پنجههایش، میگفتم: «فرمانده، اینجا هستم، من کجا را دارم که بروم؟»
او که میخندید، پر میشدم از شوق.
بعد از روبوسی حبیب هم آمد. شدیم سه نفر. من از هر دویشان کوچکتر بودم. حبیب، پسرعمویش بود و برادرزنش. هر سه، همسایه بودیم و نسبت فامیلی هم داشتیم.
فرمانده یک دوربین عکاسی با خودش آورده بود. همآنجا جلوی ورودی مقر، یک رزمنده را صدا زد. ایستادیم و یک عکس یادگاری گرفتیم. نمیدانم چه شد که من وسط قرار گرفتم؟ انگار میدانستند که من میمانم و خودشان دو نفر شهید میشوند.
عکس را که گرفتیم، کمی زیر سایة نخل از دلتنگیهای جنگ حرف زدیم، از اینکه کِی عملیات میشود. از فتحالمبین حرف زد که تازه از آن برگشته بود. مقرشان توی پادگان شهید بهشتی بود. و او فرمانده.
گفتم: «حالا چی؟ تا کی اینجا بشینیم؟ بریم داخل اتاق، یه چایی، صبحانهای. تا ناهار پیش ما باش، بعد ما را با خودت ببر خط.
شهید هوران
شهید حبیب عبدالحسینی – غلامعلی نسائی – شهید علی اصغر عبدالحسینی
گفت: «نه بریم اهواز، میگو خوری، هوا خوری.»
از جایش که بلند شد، من تعجب کردم. توی دلم گفتم: «میگو خوری؟» راه افتادیم.
طولی نکشید که روی چمنهای کنار کارون ولو شدیم. آب یخ و شربت آب لیمو خوردیم و خنک شدیم. راه افتادیم داخل بازار. اولین چرخی را که دید، ایستادیم. روی چرخدستی، چیز عجیبی بود که من برای اولین بار میدیدم. داخل یک کاسة نیمدار، روی پیکنیک جز و ولز میکرد،
دلم بالا آمد. رفتم کنار جوی و عق زدم. حالم بهم خورد. حبیب گفت: «این را بگیر، میگو ندیده!»
با خودم گفتم: «سوسک» و باز عق زدم.
علیاصغر گفت: «مگه تا به حال میگو نخوردی؟»
دستم را جلوی دهانم گرفتم و عقب عقب رفتم. از بوی میگو، از شکلش و از آن کاسه فلزی نیمسوخته، حالم به هم خورد. با دست اشاره کردم: «نه نه نه، نمیخورم.»
بعد دماغم را کیپ گرفتم و دور شدم. دو نفری آمدند طرفم و کلی سربهسرم گذاشتند. گفتم: «آخه دست خودم که نیست.» حبیب گفت: «این اصلاً آدمیزاد نیست. کی را دیدی از کباب کوبیده بدش بیاد.» اصغر گفت: «راست میگه؟»
راست میگفت. من هرگز توی عمرم کباب کوبیده نخورده بودم.
اصغر گفت: «باشه، پس بریم ساندویج بندری. حالت که به هم نمیخوره؟»
گفتم: «باید ببینم.»
آخر من هیچ وقت، ساندویچ هم نخورده بودم. یکی زد پشت گردنم و خندید، من هم خندیدم. حبیب گفت: «بابا این بیچاره دهاتیه، تقصیر نداره!»
گفتم: «چی؟ ها، تو بچة وسط پایتختی؟»
حبیب خندید و گفت: «آخه یه بار از دهات اومدی شهر و رفتی بسیج، برگة اعزام گرفتی و بعد یه راست رفتی غرب. از جبهه که برگشتی، باز یه راست رفتی بسیج، تسویهحساب و برگة اعزام دوباره گرفتی و با هم آمدیم جنوب. دروغ میگم، بگو دروغه.»
اصغر لبخندی زد و من باز خندیدم. سه نفری داخل ساندویچی شدیم.
مرد چاقی با یک روسری عربی چرک، روی دوشش، عرقهایش را خشک میکرد. کمی حالم بد شد، ولی اعتراضی نکردم. حبیب رو به مرد ساندویچفروش کرد و گفت: «سه تا بندری، ساندویچ بندری.»
دلم تابتاب میزد. با خودم فکر کردم: «حالا این بندری چی هست؟ ساندویچ را چهطوری میشه خورد؟ توش چی هست؟» خواستم بپرسم که جلوی خودم را گرفتم و شکمم را سپردم به دست سرنوشت. گفتم الآن اگر حرفی بزنم، اینها آمادهاند برای دست انداختن. روی یک تختة ده سانتی، کنار دیوار توی یک کاسة فلزی، چیزی بود به رنگ سرخ و زرد که به طلایی میزد. با نوک انگشت، پس و پیش کردم و گفتم: «حبیب اینا چیاند، کنجیاند؟»
حبیب لحظهای مکث کرد و بعد به اصغر نگاه کرد. لبخندی زدند و بهم خیره شدند! گفتم: «چیه، باز سوتی دادم؟»
اصغر خندید و دو قدم جلو آمد. دستش را گذاشت روی سرم و خیلی جدی و با آبوتاب، توضیح داد که این همان کنجیهای خودمان است. هر پاییز، زیر سه پایهها از توی خوشهها، هورت میکشیم.»
کاسه را برداشت، حبیب که همیشه از خودش ادا و اطوارهای عجیب درمیآورد، اینبارمثل بچة آدم، یک لیوان پر آب ریخت و گذاشت کنار دستم. اصغر کاسة کنجی را خالی کرد تو مشتش. حبیب لیوان آب را آماده به رزم، گرفت توی دستش. اصغر همیشه ته لبخندی روی لبش بود. دستش را گذاشت پشت گردنم و گفت: «دهانت را بازکن!» دهانم را تا بناگوش باز کردم و از این همه رفاقت، قند توی دلم آب شد. اصغر همة کنجیها را یک جا فرو کرد تو حلقم و یکی زد پشتم. حبیب آب را دستم داد و گفت: «هورت بکش، تو گلوت گیر نکنه.» لیوان آب را چسباندم به لبم و هورت کشیدم بالا. کنجیها، همه یک راست رفتند پایین. حبیب و اصغر زل زده بودند به من. چند ثانیه بعد، انگار بمبی وسط معدهام منفجر شد. از نای و مری و معده و رودهها تا همه جای وجودم آتش گرفت. داد زدم: «آی سوختم، سوختم.»
انگار کسی روی تنم بنزین ریخته و آتشم زده بود. مرد عرب یک مرتبه متوجه شد و عربی و فارسی را با هم قاطی کرد: «چی شد چی شد؟» حبیب و اصغر میخندیدند. من به مرد ساندویچی اشاره کردم و کاسة روی پیشخوان را بهش نشان دادم؛ خالی بود. گفت: «همه را خوردی؟»
نمیتوانستم حرف بزنم. حبیب گفت: «چیزی نیست، عادت داره، سر زمین باباش، کارش همینه.»
مرد ساندوچی گفت: «پسر! این فلفل تند بندری آدم را میکشه، اینهمه بخوره.»
متوجه شدم که رو دست خوردم و هوار هوارم بلند شد. مرد عرب شروع کرد سروصدا کردن با اصغر و حبیب. داشتم بالا میآوردم.
دویدم لب جوی و شروع کردم به داد و فریاد. همسایههای مغازه و رهگذران توی خیابان، جمع شدند دورم و من بیشتر سروصدا راه انداختم. حبیب چسبید به من و گفت: «خره، هی الاغجان! فلفل بود دیگه، گلوله که نخوردی.»
هم میسوختم و هم میخواستم یک جوری حالشان را جا بیاورم، ولو شدم وسط پیادهرو. هر دویشان کُپ کرده بودند. اصغر بلندم کرد. خودم را شل کردم تو بغلش و نالیدم: «آخ سوختم! آخ سوختم!»
سرم را چسباند به سینهاش، انگشتش را کرد توی حلقم و گفت: «ترسیدی، ترسیدی؟ هیچی نیست، هیچی نیست. بالا بیار، بالا بیار.»
بدجوری ترسیده بودند. کمی بالا آوردم، ولی باز از درون میسوختم. اصغر و حبیب، دست و پایشان را گم کرده بودند. داد زدم: «آب میخوام، آب، آب، آب. سوختم خدا، سوختم.»
خودم را مثل کسی که دارد میمیرد، انداختم گوشة دیوار. یاد روزی افتادم که توی پادگان امام حسین(ع) حبیب سرماخورده بود و من بردمش درمانگاه. یک آمپول ضد درد زد و آمد توی چمنها و شروع کرد به هوار هوار کردن. بچهها دورمان جمع شدند. من واقعاً ترسیده بودم. نشستم و سرش را گذاشتم روی پاهایم و داد زدم: «آخه بیانصافا! همینطور تماشا میکنین؟ رفقیم داره میمیره.»
همه میخندیدند. بعد فهمیدم که همه سرکاری بود. کلی جلوی بچه ها سرخ شدم، یکی زدم توی سرش و رفتم بالا.
الکی شلوغش کرده بودم؛ البته حالم هم بد بود، ولی اینقدر که شلوغش کرده بودم، نبود.
مردم جمع شده بودند و هر کس چیزی میگفت. مرد عرب، یک سطل آب آورد. من دست گذاشته بودم روی شکمم، میمالیدم و داد میزدم. حبیب ترسیده بود. اصغر سطل آب را محکم ریخت روی تنم. توی دلم گفتم: «ای بیرحم! یک ذره یواشتر، سرم درد گرفت.»
چشمم نمیدید. گفت: «خنک شدی؟»
حبیب گفت: «نه، یکی دیگه بیار.»
نالیدم و گفتم: «نه، نمیخوام، یخ کردم، سردمه.»
اصغر خندید و گفت: «هیچیات نمیشه، چیه الکی شلوغش کردی؟ آرپیچی میخورن و اینهمه هوار هوار نمیکنند.»
نالیدم: «آخه بابا، بی انصافا! من که از شهید شدن نمیترسم، صد تا گلوله هم که بخورم، صد بار هم که شهید شم، باکی نیست.»
داد کشیدم: «خدا من میخوام شهید شم، من را اینجوری نکش!»
دو نفری زدند زیر خنده، مردم تعجب کرده بودند.
«آخه بیانصافا! اگه الآن بمیرم، مردم به ننهم میگن پسرت رفته جنگ، دلهبازی درآورده و فلفل خورده و مرده…» حالا نخند، کی بخند. یک مرتبه ترس برم داشت. نکند واقعاً بمیرم. از این فکر خندهام گرفت.
دادی کشیدم و دویدم طرف رود کارون، از بس که از درون میسوختم. اصغر و حبیب هم به دنبالم. مرد عرب از پشت سر داد میکشید: «آهای پول ساندویچام.»
اصغر ایستاد و پول ساندویچها را داد و دوید طرف ما. حبیب میدوید و داد میزد: «بابا به خدا نمیمیری.»
من داد میکشیدم: «من میمیرم خدا… میخوام شهید بشم. من را اینجوری نکش.»
اصغر میایستاد، دولا میشد و نفس نفس میزد. دستش را میگذاشت روی زانوهایش و قاهقاه میخندید.
رسیدم لب کارون، پهن شدم رو چمنها و زار زار شروع کردم به گریه کردن؛ الکی. حال عجیبی پیدا کرده بودم. اصغر نشست و سرم را گذاشت روی زانوهایش، گفتم: «باهاتون قهر، قهرم تا روز قیامت.»
هر کاری کرد، ساندویچی را که با خودش آورده بود، نخوردم. دلم میخواست بخورم، ولی آنقدر هوارهوار کرده بودم که رویم نمیشد بخورم.
هیچکدام آن روز ناهار نخوردیم، رفتیم مقر. با هیچ کدامشان حرف نزدم. از دست حبیب خیلی عصبانی بودم. هنوز نمنمک میسوختم، گرسنه هم بودم. اصلاً نفهمیدم کی خوابم برد. طرفهای عصر بود، دیدم کسی دارد روی سرم دست میکشد. بلند شدم. فرمانده بود. یک ساندویچ دیگر آورده بود که همراه بستهای، گذاشت توی بغلم.
نماز ظهرم را هنوز نخوانده بودم، گفتم: «فرمانده بروم وضو بگیرم، نمازم را بخوانم، بعد.» هنوز تب داشتم. سر نماز بودم که بسته را باز کرد و جلویم گذاشت. روی جلدش نوشته بود: «صحیفه سجادیه»/ نسائی-هورن