بچه ها را دیدم که به آسمان می رفتند/1
نویسنده: غلامعلی نسائی
سرویس جهاد و شهادت هوران: گفتم: چرا جنگ؟ گفت: غیرت، امام، خاک! دیوارهای گلی خانههای کوچک روستایی، در خاک دویدن با پای برهنه و جیغ کشیدن در کوچههای دِه و رفیقانش را دنبال کردن، و لب تنور کنار مادر نان تنوری را بلعیدن، دنبال گوسفند دویدن، فقط تا پانزده سالگی او بود. او بعد از شانزده سالگی، نه میتواند بدود، نه میتواند نان را ببلعد و نه میتواند در کوچههای دِه جیغ بکشد. آخرین تیر خلاص را که افسر بعثی در میدان مین در دهانش شلیک کرد، قفلی بر دهانش زد.
در سال 1343 در روستای کفشگیری، در حوالی گرگان، پا به این جهان پرهیاهو گذاشت. بچة بازیگوش، کودکی را که گذراند، رؤیای غریبی در سر داشت، اما نمیدانست چه سرنوشتی دارد. تا اینکه انقلاب شد. امام که آمد، غربت رنگی دیگر گرفت، البته نه مثل این روزها که دیگر رنگ و رویی نداشته باشد. آن روزها غیرت رنگ مطلقی داشت و هر کس بویی از غیرت داشت پا به عرصة نبرد گذاشت.
اسماعیلها همان فرزندان دهة 43 بودند که امام به آنها اشاره کردند و فرمودند: یاران من در گهوارهها هستند. قرار ما برای مصاحبه با اسماعیل در بیمارستان بود. حال جسمی و روحی او اجازه نداد که ماجرا را به پایان برسانیم. و باقی ماند، شاید وقتی دیگر.
در دوران نوجوانی به خود میبالیدم که فرزند امام خمینی هستم. برای اولینباری که به شهر رفتم در بسیج ثبت نام کردم. در روستا به رزم شبانه و آموزش نظامی میپرداختم و مسجد شد پایگاه بسیج محل ما. از همین نقطه کمکم اوج گرفتم و خودم را شناختم و امام را و مبارزه با ظلم و ستم را.
و به دنیای دیگری که یکسره اخلاص بود و از خودگذشتگی پاگذاشتم و بسیج شد نامی که تا ابد همراه من باقی ماند.
هم کشاورزی میکردم و هم درس میخواندم. کلاس دوم راهنمایی بودم که به دنیای دیگر متصل شدم و از طریق بسیج گرگان به آموزش رزمی چهل روزه و سپس به غرب کشور رفتم. شش ماه کردستان بزرگم کرده بود. کوههای بلند و صخرههای مستحکم کردستان از ما انسانی سخت ساخته بود.
مثل دانشآموزی بودیم که با آزمونی سخت و ناشناخته روبهرو شده بود. آنجا زمستان سرد و برف و انجماد، و جنوب دیاری غریب گرم و سوزان. کردستان که بودم از خرمشهر و ظلمی که به کودکان و زنانش رفته بود، دلم هوایی میشد.
از صدای سوت خمپاره، از ترکشها، از سنگرها، از خاکریز، از زیبایی نخلها، از غربت شلمچه و خرمشهر و هویزه همه وجودم را به خود گره زده بود و این آرزو عاقبت در دهم فروردین سال 61 محقق شد.
بار دوم بود که به جبهه میرفتم. جنوب را به خاطر اروند و زیبایی خاکریز و سنگرهایش خیلی دوست داشتم. کردستان انسان را فرسوده میکرد. به عنوان نیروی بسیجی در پادگان شهید بهشتی مستقر شده بودیم. هنوز لشکر 25 کربلا پا نگرفته بود و ما در قالب گردان رزمی تیپ بیت المقدس بودیم. در یک صبح بهاری یک سپاهی به جمع ما آمد.
پس از کمی حرف زدن از مین و تخریب، گفت: چند بسیجی که برای بار دوم به جبهه آمده باشند را میخواهم برای گردان تخریب. هرکه اهل مین و معبر است یا علی. (شهید) حبیب صالحالمؤمنین بلند شد، من هم بلند شدم. احمد رضا رایجی، بچه محل ما دید من بلند شدم او هم بلند شد.
پانزده نفر میخواست که ما شدیم بچههای گروه تخریب. «تخریب» نامی غریب بود و سرنوشت ما اینگونه به یک گروه تخریب گره خورده بود. اولین شب در مقری به نام کاترپیلا مستقر شدیم. بنا شد ظرف چهل روز، آموزش تکمیلی تخریب را ببینیم که شب دوم چهار نفر پاسدار آمدند و پانزده نفر را جدا کردند.
حبیب صالحی، احمد رایجی و من و سیزده نفر دیگر در قالب گروههای پنج نفره تقسیم شدیم. فرمانده، گروه ما را در همان سنگر برای آخرین توجیهات فراخواند و گفت: ببینید بچهها، وضع تغییر کرده، شما باید تا شش روز کاملاً برای تخریب توجیه شوید. هرکس نمیتواند، همین حالا برگردد. اجباری در کار نیست. راهی که شما در آن قدم گذاشتید برگشت ندارد. همین حالا، همین امشب باید با خودتان تسویه حساب کنید. میمانید و با خطر همساز میشوید یا راه زندگی را در پیش میگیرید.
یا شهید یا زخمی، در هر صورت اینجا آخر زندگی دنیایی است؛ چرا که اگر زخمی هم بشوید، این زخم جنگ تا آخر زندگی هم سلامت تن و هم خوشی دنیایی را از شما خواهد گرفت، پس اگر اهل دنیا هستید، از همین جا بازگردید. حبیب داد کشید: «شهادت و دیگر هیچ.» فرمانده گفت: انشاءالله که همه به مراد دلشان برسند، اما وظیفة من بود به عنوان فرمانده گروه شما را توجیه کنم. خود دانید، از دو ساعت دیگر کار شروع خواهد شد.
گروه پانزده نفرة ما هیچ تغییری نکرد. اولین روز گذشت. هر روز قرار شد یک نفر شهردار باشد. حبیب صالحالمؤمنین روز اول سفره پهن کرد و غذا درست کرد و دوغ بامزهای را درست کرد. مادرم هم نمیتوانست چنین بانظم و ترتیب از ما پذیرایی کند. عصر که شد همه خوابیدیم. وقتی از سنگر بیرون آمدیم دیدیم حبیب نیست، اما تمام چفیههای ما را شسته و پوتینها را واکس زده و لباسهای چرک بچهها را هم شسته.
غروب که شد و چون روز اولش بود، گفتیم شاید از سر ذوق به جبهه باشد و به رویش نیاوردیم. صبح که از خواب بیدار شدیم دیدیم صبحانه را حاضر کرده و نشسته منتظر ماست. پرسیدم: صبخانه خوردی؟ گفت: نه، منتظر شما هستم. توی دلم به او خندیدم و گفتم این دیگه چقدر با حوصله است! ظرفها را شست و دوباره سنگر را تمیز کرد.
وقت نهار باز دوباره نهار را حاضر کرد و شب دوباره شام. آخرش داد بچهها درآمد. گفتیم مؤمن تو خسته نمیشی؟! درست نیست ما همه اینجا در مقابل همدیگه وظیفه داریم، بنا نیست همة کارها به گردن تو باشد. با التماس گفت میخوام نوکری شما را بکنم. میخوام خادم شما باشم. شما را به فاطمه(س) نگید نه! شروع کرد به زار زار گریه کردن. همة بچهها متعجب بودن و ما هنوز به اخلاص او نرسیده بودیم. مگر ما کی بودیم که بخواهد نوکری ما را بکند! تا نیمه شب بحث ما با حبیب به خاطر کارهایش طول کشید.
حدود ساعت دوازده ما را صدا زدند برای باز کردن معبر. کارمان وقت معینی نداشت. هر لحظه صدامان میزدند آماده بودیم. حبیب که کنار در سنگر میخوابید، اولین نفر حاضر میشد. فقط پنج نفر، من، حبیب، مهدی، احمد و دو نفر دیگر. توجیه کار اینگونه بود؛ گفت: شما همراه بچههای سپاه میروید برای باز کردن معبر. نزدیک پادگان حمید، کار شما فقط اینه، آنها مین خنثا میکنند و شما چاشنیها را از دستشان بگیر و لاشة مینها را جمع کن. تجربة خوبی بود برای ما که آموزش فشرده را گذرانده بودیم.
چهار ساعت کار باز کردن معبر تمام شد و برگشتیم به کاترپیلا. فردای آن روز متوجه عملیات وسیع بیتالمقدس شدیم. چند روزی گذشت. هیچ کس سراغمان را نگرفت و تا بیستم اردیبهشت، شب ساعت دوازده ما را جمع کردند و بردند ده کیلومتری پادگان حمید، جادة اهواز ـ خرمشهر. عراقیها آب بسته بودند و باتلاق درست کرده بودند.
تا سه راهی جفیر تانکها همه توی گل ولای گیر کرده بودند و ما شب و روز فقط راه رفتیم. سه روز و سه شب، نه گلولهای بود نه جنگ بود؛ فقط سکوت مطلق بود. تانکهای سوخته، جنازههای باد کردة عراقیها. تا اینکه رسیدیم به نزدیکی یک دژ که هنوز دست عراقیها بود. دژ محکمی بود. شاید بچهها چندین بار عملیات کرده بودند، اما نتوانسته بودند دژ را فتح کنند. منطقه را نمیشناختیم. میدانستیم در محدودة پادگان حمید هستیم.
عراقیها محدودة سه کیلومتری دژ را مینگذاری کرده بودند. منطقه به هم ریخته بود. سربازهای ارتشی توی کانال در گل ولای در حال پدافند بودند. وضع عجبیبی بود. از همان اول کار ما شروع شد؛ جمع کردن مین عراقیها. با ترفند مینگذاری کرده بودند.
شب سوم بود که گفتند قرار است خرمشهر آزاد شود. دو تن از بچههای اطلاعات عملیات آمدند. حتی صورتشان را با چفیه بسته بودند و ما را به دنبال خودشان به سمت معبر بردند. رفتیم توی کانال. یکی از آنها بلند قد بود، شروع به حرف زدن کرد.
لهجة شیرین شیرازی داشت. نمیدانم چرا اسمشان را نپرسیدیم. شاید هم به لحاظ امنیتی جوابمان را نمیدادند. ما پنج نفر بودیم و آنها هم دو نفر. میگفت: «باید این معبر ظرف دوساعت باز شود.
وقتی میگم باید، یعنی باید باز بشه، فهمیدین برادرا؟» حبیب به شیوة همیشگی کمی بلندتر گفت: اللهاکبر. زدم تو پهلوش، گفتم: آرام بابا، مگه نمیدونی کجا هستیم؟ کمکم رسیدیم به انتهای کانال و از کانال آمدیم بیرون. گلوله مثل باران میبارید.
تازه شده بود دوازده و نیم شب. صدای موسیقی عراقیها راحت به گوش میرسید. هوا خیلی تاریک بود، ظلمانی. گلولههای رسام رنگ عجیبی به آسمان داده بود. چپ و راست از هر طرف صدای ویزویز گلولهها در گوش میپیچید.
رسیده بودیم به چند متری معبر که یکی از بچهها به نام هادی که بچه مشهد بود، خاکریز عراقیها را دید. با هراس گفت: این همه به ما نزدیکاند و باید تو دهان دشمن معبر بزنیم! خودش را انداخت روی زمین و غلطید و شروع کرد ناله کردن که برادر سپاهی پرید و دهانش را گرفت و گفت: برادر میخواهی کل عملیات را لو بدی؟! تنش میلرزید.
راستش این ترس از مرگ گاهی آدم را اگر با خودش تسویه حساب درونی نکرده باشد، از پا درمیآورد. این بنده خدا هم بریده بود که ناگهان یک آدم تنومندی از یک گودال بلند شد و ما را کشید توی گودال. رفتیم توی گودال که یک ارتشی بلندقامت و یک نفر دیگر نشسته بودند. مثل اینکه منتظر ما بودند. آنها شدند چهار نفر و ما پنج نفر. افسر ارتشی خیلی تنومند و بلند قامت بود و اصلاً از گلوله نمیترسید.
راست راست تو گلولهها راه میرفت. گفتیم سرت را بدزد.
گفت: تا این گلولهها سهم من نباشه، نمیخوره؛ پس هنوز وقتش نرسیده. دست هادی را گرفت و جوری که خجالت نکشد از پیش ما بردش و برگشت و گفت: بندة خدا حالش خیلی بد بود. دیگر نیازی به او نداریم. با همین چند نفر انشاءالله به حول و قوة الهی راه باز شود. از توی گودال بیرون آمدیم و نشستیم. آرام متوسل به خانم فاطمه زهرا(س) شدیم.
حدود ده متر عرض میدان مین را تا چند متری که رفتیم، فرمانده ما، همان بچة اطلاعات عملیات در گوشمان گفت: ببینید پشت سرتان یک گروهان نیروهای بسیجی جانشان دست شماست. عرض را کم کنید و سریع تا دشمن متوجه نشده کار باید تمام شود. حدود سیصد متر تا خاکریز عراقیها، مانده بود. رسیدیم صدمتری خاکریز دشمن که دیدیم پشت سرمان یک گروهان بچههای بسیجی سینهخیز خودشان را جلو میکشند.
دیگر چیزی به پایان کار نمانده بود که اتفاق عجیبی رخ داد و ما حیران نگاه کردیم. خیلی عجیب بود. یک نایلون پلاستیکی از وسط میدان مین بلند شد. باد افتاده بود توی دهنة پلاستیک و آن را بلند کرده بود. آورد در چند متری ما، سمت چپ، به یک شاخ تله انفجاری گیر کرد، باد که میزد پلاستیک را حرکت میداد و شلپ شلپ صدا میداد. فقط دو سه متر بیشتر به آخر میدان نمانده بود. البته هرچه به عراقیها نزدیکتر میشدیم، مین کمتری بود.
خدایا این پلاستیک دارد عملیات را لو میدهد. حبیب از جایش بلند شد برود سمت پلاستیک که عراقیها شروع به زدن کردند. اول فکر کردیم ما را دیدند، ولی دیدم شروع کردن به سمت پلاستیک رگبار زدن. حیبب گفت اسماعیل، باید تا دو دقیقة دیگر راه باز شود که ناگهان این رگبار گلولة عراقیها به سمت ما رفت. مثل باران گلوله میزد. پشت سرِ ما یک گردان نیرو منتظر دستور حمله بودند که درگیری شروع شد. حبیب با سر افتاده بود و یک گلوله خورده بود توی گردنش. در جا شهید شد.
در چند متری من همان افسر تنومند ارتش بود که گلوله خورد به سینه و صورتش. تا رفتم نزدیکش باران گلوله بود که توی تنش ریخت. خدای من! با تیربار میزدنش. حدود صد تا گلوله توی تنش خالی کردند. هیکل درشتی داشت. مات او بودم که دیدم احمد دارد جیغ میزند. دهانش را چسبیدم تا داد نزند. رد کردمش طرف بچهها.
رفتم سمت مینها. دیگر کار داشت تمام میشد که گلولة تانک خورد نزدیکم. موجش من را چرخاند. از جا بلند شدم که یک گلوله خورد توی پهلوم. دویدم سمت کانال فکر میکردم دارم طرف بچههای خودی میروم. آنها توی معبر صد متری با ما فاصله داشتند. خودم را انداختم توی کانال. تا رفتم برگردم دیدم یک بعثی بلند هیکل با پوتین زد به کمرم و پوتینش را گذاشت روی گردنم و محکم فشار داد. بعثی غول پیکر با تمام توانش گردنم را فشار داد. داشت چشمهایم از حدقه میزد بیرون. نفسم بند آمد. در همین بین داشت چیزی میگفت که من متوجه نمیشدم.
یک مرتبه چشمش افتاد به خون و زخم سمت راست پاهایم. پایش را برداشت و محکم با پوتین کوبید روی زخم گلوله. سه چهار بار محکم کوبید روی زخم. با تمام وجودم فریاد کشیدم «یا زهرا، یا حسین» که پاهایش را برداشت و محکم زد توی دهنم. دندانم شکست. داشتم زار میزدم و گریه میکردم و اللهاکبر میگفتم. ناگهان صدای تکبیر رزمندگان را شنیدم. بعثی، کلتش را درآورد و گرفت سمت دهنم و زد توی گوشم. گلوله از پشت گوشم رفت و فکم را پاره کرد و دهنم پر خون شد. بدنم بیحس شد و عراقی از کانال پرید بیرون.
ناگهان غباری غلیظ فضا را فراگرفت و من در دالانی از نور به مقصدی نامعلوم در حرکت درآمدم. زمان را از دست داده بودم و هیچ دردی را در تنم حس نمیکردم. مثل بیداری پس از خوابی را میماند که در گردابی افتاده باشی. کمی که در این وضع در دالان نور به سمت بالا رفتم، ناگهان دوباره غباری سفید در اطرافم پر شد. خودم را دیدم زخمی و خونین کف کانال افتادهام و بچهها از رویم رد میشدند.
اما این مَنِ ایستاده را کسی نمیدید و توجهی نداشت. بر تلی از خاک ایستادهام و سیلی از نیروهای بسیجی با تکبیر الله اکبر از گودال میپرند و به سمت خاکریز عراقیها بالا میروند. دستهدسته رزمندهها گلوله میخوردند و به زمین میافتادند و چون نوری از تنشان بلند میشد و بیآنکه به پیکر غرق در خون خود نگاهی بیندازند، به سمت آسمان بالا میرفتند. لحظهای مادرم را دیدم که بر بالای جنازهام ایستاده و دستمال سفیدی را بر روی سر و صورت پر از خونم پهن کرد. صدایش زدم، ولی او توجهی به من نکرد.
فریاد میکشید چرا پسرم را دفن نمیکنید؟ یکی از بچهها گردنم را با چفیه بست و تا به چشمانم دست زد دیگر هیچ چیز نفهمیدم. انگار دوباره به سوی زمین بازگشتم. دردی عمیق در تنم پیچیده بود و حلقم پر از خون بود. با هر نفس خون بالا میآوردم. چند نفر دورهام کرده بودند و کاری از دستشان ساخته نبود. تکههای لباسشان را به هم گره زدند و مرا روی آن گذشتند و به سمت منطقهای نامعلوم حرکت دادند. دیگر چیزی….