به عراقیها گفتم: داوطلب آمدم
نویسنده: غلامعلی نسائی
سرویس مقاومت هوران: فرمانده! پیرمرد، بابا بزرگته. ببین این دست یک کارگر است؛ یک کشاورز روستایی. درسته که نصف عمر منو نداری و فرماندهام هستی، اگه روستایی باشی، حتماً بابات از قدیم ندیما برات گفته. گفته یا نه!؟ از خیش و گاو، گاوآهن، از درو، از کولهکشی و پاروکشیدن. همین یک ماهی که هفتتپه آموزش نظامی بود، کِی دیدی من کم بیارم؟ حالا به من میگی پیرمردی و بمان تو آشپزخانه. اصلاً یک حرفی؛ بیا با هم کشتی بگیریم!
نگاهی به دور و برم انداختم. بچهها با کله رفته بودن تو بحث من و فرمانده. همین که اسم کشتی را شنیدند، حلقة محاصره تنگتر و تنگتر شد. فرمانده حیران و ویران مانده بود چه جوابی بدهد. نمیخواست جلوی نیروهای تحت امرش کم بیاورد؛ هر چند قد و قواره تنومندی داشت. اگر چه جوان بود و توانمند، ولی من هم روغن حیوانی خورده بودم. حق داشتم که از قِبَلش بربیایم. از فرمانده انکار و از من اصرار.
طولی نکشید که رزمندهها میدان بازکردند و ما دو نفر وسط میدان، حیران و سرگردان. انگار فرمانده هم دلخوشی از پیشنهاد من نداشت؛
شاید هم حوصلهاش را. این از قیافهاش پیدا بود. رفته بود تو اَخم. من هم کُپ کرده بودم. عجب آشی برای خودم پختم! وامانده و سرگردان، داغ بودم و گمان نمیکردم کار به اینجا ختم شود.
از طرفی هم مانده بودم حالا که کشتی گرفتیم اگر کمرش را به خاک بمالم جلوی بچهها حتماً خجالت میکشد. خُب، جای پسرم بود. از یک طرف هم اگر این کار را نمیکردم باید قید عملیات و خطمقدم را میزدم. همش میشد هیچی. پس من برای هیچی آمدم؟
ته دلم آشوب بود، ولی چارهای نداشتم. با صلوات و تکبیر رفتیم روی تشک. بچهها با یک تکه زغال یک دایره کشیده بودند و وسطش نوشته بودند تشک؛ همین. من که سواد نداشتم، بعد برایم تعریف کردند. کلی سیاه شده بودیم. وسط کشتی و میان تکبیر و صلوات، گفتم: «فرمانده! از سرلج بیا پایین و من هم پشتمو به خاک میمالم.»
فرمانده متوجه قوّت بازوهای من شده بود و از شرم، سرخ و داغ، گفت: «باشه پیرمرد.»
تا گفت، من هم خاک شدم. همین که به خاک غلتیدم، فرمانده پرید سوار موتور و رفت. فهمیدم خجالت کشیده و روی دیدن منو نداره. خودش هم فهمیده بود که همه فهمیدهاند. یکراست داخل سنگر رفتم تا خودم را آماده عملیات کنم. اول کمی مقابل آیینه ایستادم و ریشهای بلند و پرپشتم را شانه کردم. هرچه نگاه کردم نشانی از پیری نبود. عکس امام را به سینهام سنجاق کردم. کلاش را برداشتم و زدم بیرون.
بچهها هر یک سرگرم خودشان بودند؛ یکی وداع میکرد، یکی دعا، یکی نماز میخواند و یکی پوتینهایش را واکس میزد. سربند «یازهرا» را بستم و به حسینیه رفتم. فرمانده از کربلا میگفت؛ از عباس(ع) علمدار، از حسین(ع) و زینب(س)، از خیمههای آتش گرفته، از تشنگی از ظهر عاشورا، از اسارت اهل حرم. هر عملیات یک عاشورا بود؛ هم حسین(ع) داشت و هم زینب(س)، هم عباس(ع) داشت و هم سجاد(ع).
نمازجماعت که خوانده شد، دستهها که مشخص شد، سوار کامیون شدیم و به طرف منطقه عملیاتی حرکت کردیم. دو ساعت خاموش و بیصدا و پر از التهاب درون که نمیدانم از ترس بود یا از عشق، هر چه بود، غوغایی داشتیم.
در منطقهای ناشناخته پیاده شدیم. بچهها به دو ستون کنار هم حرکت میکردند. هرچه جلوتر میرفتیم، صدای گلوله و خمپاره بیشتر به گوش میرسید. از معبری که با دو طناب سفید کشیده شده بود، رد شدیم. درگیری به اوج خود رسید. صدای آتش دشمن از گلوله و خمپاره در میان صدای اللهاکبر و یاحسین گم شده بود. ناگهان یک گلوله به پام خورد. افتادم. خون فواره میزد. با چفیه پاهام رو بستم و بلند شدم.
هنوز گرم بودم. همین که دو ـ سه قدم رفتم، یک خمپاره نزدیکم منفجر شد. دست و شکم و پاهایم دوباره زخمی شد. زمینگیر شدم. بچهها جلو میرفتند و شهدا و مجروحین عقب مانده بودند. بچههایی که سرحال بودند و زخم کمتری داشتند، رفتند. هر لحظه تنم بیحستر میشد. اصلاً نفهمیدم کی خوابم برد.
وقتی چشم باز کردم که متوجه شدم نیروها رفتهاند. کشانکشان حرکت کردم. ولی حالی نداشتم و رمقی در تنم نمانده بود. اصلاً نمیدانستم باید به کدام طرف بروم. ناگهان توی گرگومیش هوا دیدم چند نفر طرفم میآیند. داد زدم: «من اینجام. زخمی شدم.» ولی آنها به طرفم تیراندازی کردند. توی دلم گفتم: عجب آدمهایی هستند. من میگم تیر خوردم، اینها باز تیر میزنند. نزدیکتر که شدند، دیدم دارند عراقی حرف میزنند. رسید روی سرم و محکم لگد زد. تمام تنم زخمی بود.
گفتم: «من جای پدرت هستم. نزن.»
فکر همه چیز را کرده بودم، ولی اصلاً به فکر اسارت نبودم. ریش بلندم را چسبید و من را از گودال بیرون کشید. پرتم کرد روی خاک. از جا بلندم کردند و هر کدام یه مشت و لگد میزدند. ریشهایم بلند بود. یکی از عراقیها که از همهشان گندهتر بود، گفت: «الخمینی، الخمینی. عکس امام روی سینهام بود.»
محکم با قنداق زد روی عکس و هی عراقی حرف میزد. میگفت: «الخمینی الخمینی.» من که هیچی حالیم نمیشد، گفتم: «من داوطلب آمدم جبهه. به خاطر امام. فکر کردین زوری آمدم.» تا این را گفتم، دوباره شروع کردن به مشت و لگد. چشمهایم را بستند و انداختنم عقب یک ماشین. نمیدانستم کجا هستم و کجا خواهیم رفت. حالا من به اسارت رفتهام؛ مثل زینب(س)، مثل امام سجاد(ع). همین حالا من اسیر شدهام. نمیدانم چقدر گذشته بود که ماشین وایستاد و پایین آمدیم. متوجه شدم که بصره هستم. چند نفر ایستاده بودند و یک نفر فارسی حرف میزد. شنیده بودم که اینها منافق هستند و مزدوری عراقیها را میکنند. همان منافق پرسید: «اسمت چیه؟»
گفتم: «رمضانعلی کمال غریبی. میرمحله، قرق میشینم.»
گفت: زوری آمدی؟»
گفتم: «نه.»
اون منافق به عراقیها یک حرفهایی زد و سرهنگ با چوب محکم زد روی دستم که ترکش خورده بود؛ دستم همینطوری چرکش ریخت روی زمین. گفت: «الخمینی الخمینی.»
گفت: «پس داوطلب آمدی!»
نمیدانم چرا فقط به ریشم گیر داده بودند. و هی میگفتند «الخمینی» و هی میزدند. گفت: «چندتا بچه داری؟»
گفتم: «شش تا.»
گفت: «پسر یا دختر؟»
گفتم: «چهارتا پسر و دو تا دختر.»
گفت: «بیسواد یا باسواد؟»
گفتم: «فقط یکیشان بیسواده. داره شیر میخوره.»
با پوتین به ساق پام زد و گفت: «مسخره میکنی؟ یک شیری نشانت بدم.»
بعد گفت: «پسرهات جبهه هستند؟»
گفتم: «بله دوتاشان داوطلبن، مثل خودم.»
همین که میگفتم داوطلب، لگد میزد. گفت: «چند سال داری؟»
گفتم: «65 سال.»
گفت: «دستاتو بذار روی دیوار.»
من هم دستهایم را گذاشتم روی دیوار. خون میریخت. حال نداشتم. شروعکردند با شلاق زدن؛ حالا بزن کی نزن؛ حسابی که زدند، من را انداختند داخل یک زندان کوچک. اینقدر تنگ بود که همینطور سرپا ایستادم.
هم گرسنه بودم، هم تشنه. دو ساعتی گذشت. یک سرباز آمد و من را بیرون آورد. یک تکه نان داد با یک خرما که مثل سنگ سفت بود، ولی از بس گرسنه بودم، خوردم. بعد پیراهنم را پاره کردند و چشمهایم را بستند و انداختند عقب ماشین. هر وقت کار داشتند، اول محکم مشت و لگد میزدند. خلال پنبه، همینطوری پرتم میکردند، لگد میزدند. یک چیزهایی به عراقی میگفتند و من حالیم نمیشد.
من هم تو دلم فحش میدادمشان. میگفتم: زورتان به رزمندهها نمیرسد، سر من خالی میکنیند. آخرش نوبت ما هم میشه. اول رفتیم بغداد. یک فلکه داشت مثل همین فلکه شهرداری خودمان. اول توی دلم گفتم حتماً من را میبرند کربلا. هی ذوق کردم و هی ذوق کردم که این همه کتک خوردم، رفتن به کربلا ارزش داره.
خیلی خوشحال بودم که داریم میریم. اصلاً همة درد و سختیها یادم رفت. وقتی پیاده شدیم، دیدم توی اردوگاه هستیم. عراقیها همه با یک شلاق دارند بسیجیها را وسط محوطه توی هوای گرم، لخت، میزدنند. من را که پیاده کردند، مثل ملخ ریختند دورم. هی بزن کی نزن. ریش بلند باعث درد سرم شده بود. یک سرهنگ افتاد به جانم. بعد یک آجر کلان گذاشت توی دهانم و محکم با پوتین فشار داد. داشت نفسم قطع میشد.
همین که خِرخِر میکردم، دوباره ول میکرد. یک مدت که کتکم زدند، یک دست لباسدادند و فرستادنم پیش بسیجیها. هر کسی یک حرفی میزد. گفتند: «چرا ریشت را نزدی؟ اینا فکر میکنند تو فرمانده هستی.»
150 نفر توی یک اتاق بودیم. بچهها مثل پدرشان از من پرستاری میکردند.
گفتن: «باید ریشهایت را بزنی، وگرنه هر روز میبرند و کتکت میزنند.»
هر پنج نفر یک نصف تیغ میدادند. هرکار میکردم، ریش بلند من را نمیزد. چند روز بعد دوباره سرهنگ من را بیرون آورد و روی خاک یک مشت شکر پاشید. لختم کرد و گفت بخواب. به پشت خوابیدم. باز یک آجر گذاشت توی دهانم و فشار داد. همین که خِرخِر کردم، دوباره میگفت: «برگرد!» شکرها همه توی تنم فرو رفته بود. هوا هم خیلی گرم بود. بیحال که شدم، من را انداختند داخل اتاق. بچهها میگفتند: اینطوری نمیشود. اصرار کردند و به من فهماندند که سر آن ریش بلند هم خودم و هم آنها را به دردسر انداخته و حالا حالاها است که باید آنجا باشیم و اگر قرار است هر روز یک پاره آجر توی دهانم بگذارند به یک ماه هم عمرم قد نمیکشد. بعد چندتا تیغ نصفه دادند، ریشم را زدم؛ دیگر کمتر کتک میخوردم.
یک روز توی محوطه اردوگاه، عراقیها پوست پرتقال ریخته بودند. من هم که خیلی گرسنه بودم، یواشکی جمع کردم و همهاش را خوردم. شب که شد، شکم درد گرفتم. بعد شکمم دم کرد، مثل بشکه. داشتم میترکیدم. پوست پرتقال گاز داشت و من هم گرسنه بودم. همه دورم جمع شده بودند. به من عمو میگفتن. میگفتن: «عمو ترکید. عمو مرد و میخندیدن.»
گفتم: «لامصبا، من دارم میترکم. شما میخندیند؟»
یکی از بسیجیها گفت: «آخه پدر من! تو که سنی ازت گذشته. حالا ما بچهها اگه میخوردیم، یه چیزی.
بعد هر کس یک دستوری میداد؛ یکی میگفت: علف بخور، یکی هم میگفت: «بیا شکمترو سوراخ کنیم تا بادش خالی بشه.
من درد داشتم، اما اونا خندهبازاری راه انداخته بودند که… .
چهار سال گذشت. اصلاً متوجه گذشت زمان نبودیم. از بس روزگار سختی را سپری میکردیم، بیشتر به فکر درد و سختیها بودیم تا آزادی.