خواهر شهید حسین قجهای
بعد از شهادتش همه فهمیدند حسین که بود و چه کرد؟
مشرق: شهید حسین قجهایبرای گفتن از شجاعت و ایثار شهید حسین قجهای باید ساعتها صحبت کرد و چندین مطلب و کتاب نوشت. مقاومت او بر روی جاده خرمشهر- آبادان در جریان عملیات الی بیتالمقدس، سبب شد تا عملیات با موفقیت ادامه پیدا کند و در آخر منجر به آزادسازی خرمشهر شود. شهید قجهای، یک کشتیگیر، یک رزمنده و یک بزرگمرد بود که با فداکاری، شجاعت و قدرت ایمانش کارها را پیش میبرد.
حسینیه هوران: برای گفتن از شجاعت و ایثار شهید حسین قجهای باید ساعتها صحبت کرد و چندین مطلب و کتاب نوشت. مقاومت او بر روی جاده خرمشهر- آبادان در جریان عملیات الی بیتالمقدس، سبب شد تا عملیات با موفقیت ادامه پیدا کند و در آخر منجر به آزادسازی خرمشهر شود. شهید قجهای، یک کشتیگیر، یک رزمنده و یک بزرگمرد بود که با فداکاری، شجاعت و قدرت ایمانش کارها را پیش میبرد. زهرا قجهای، خواهر شهید در گفتوگو با «جوان» خاطرات برادرش را مرور میکند و برایمان از دوران خوش کودکی و فعالیتها و مجاهدتهای برادرش میگوید.
شهید حسین قجهای فرزند چندم خانواده بودند و شرایط خانوادگیتان چگونه بود؟
ما هفت فرزند بودیم که حسین فرزند چهارم خانواده بود و در زرینشهر ساکن بودیم. پدرمان کشاورز بود و حسین از ۹ سالگی در کشاورزی خیلی به پدرم کمک میکرد. خیلی کاری بود و در هر کاری نبوغ داشت. از نظر مهربانی و محبت به خانواده حسین فوقالعاده بود. حسین متولد ۱۳۳۷ بود و دو سال و نیم از من بزرگتر بود. ارتباط خیلی نزدیکی با هم داشتیم و خیلی به هم وابسته بودیم. خیلی مهربان بود و محبت داشت. هر روز دلتنگ مهربانیهایش میشوم. وقتی سنم کمتر بود اگر به اصفهان میرفت حتماً چیزی به عنوان سوغاتی برایم میگرفت و میآورد. خیلی هوایم را داشت. آدم وقتی برادرش را از دست میدهد قوت زانویش میرود و کمرش میشکند.
حسینآقا در خانه چطور بچهای بود؟
در خانه هم بچه آرامی بود و هم شوخیهایش را داشت. با من که خیلی مهربان بود. مهربانی حسین بیحد و حساب بود. شهید بیشتر از دیگر برادرهایم فعالیت داشت و درگیر انقلاب و جبهه بود. حسین همیشه یکی دیگر از برادرهایم به نام حسن را سمت خودش میکشید و بیشتر زمانش را با او میگذراند. حسنآقا حدود پنج سال از حسین کوچکتر بود و به نوعی حسین الگوی برادرش بود.
شهید قجهای چطور وارد مسیر مبارزه و جهاد شدند و این راه را انتخاب کردند؟
هنگام تحصیل حسینآقا میدیدیم وقتی از مدرسه میآید سریع به اتاقش میرود، در را پشت سرش میبندد و خیلی درباره کارهایش با کسی صحبت نمیکند. پدرمان کنجکاو شد و از حسین پرسید چرا وقتی از مدرسه میآیی، با عجله به اتاق میروی و در را میبندی؟ برادرم نیز گفت بعدها خودتان میفهمید. آن زمان پای رادیو مینشست و از طریق اخبار از وضعیت امام خمینی(ره) آگاهی پیدا میکرد. سخنرانیهای امام را با صدای کم گوش میکرد و پیگیر اتفاقات بود. یک روز به پدرمان گفت بابا یک روز یک آقایی به ایران میآید و کلاً وضعیت را تغییر میدهد و رژیم را عوض میکند. پدرم میگفت باباجان تو مطمئنی؟ حسین هم میگفت بله، مطمئنم که میشود و اگر شما هم سخنرانیهای امام را گوش بدهید میبینید چه حرفهایی میزند. حسین از همان سن پایین آگاه و فعال بود. برادرم از دوران راهنمایی دیگر در جریان اخبار سیاسی کشور بود و من میدیدم که با رادیو اخبار سیاسی را گوش میدهد. در دوران دبیرستان راهپیماییهای انقلاب به اوج خودش رسیده بود و همراه برادر دیگرم در جریان مبارزات قرار داشت.
حسینآقا ورزش کشتی را از چه سنی شروع کردند؟
شهید کشتی را از نوجوانی شروع کرد و مقامهای زیادی هم آورد. در مسابقات زرینشهر، اصفهان و تهران مقام آورده بود. بعدها بازویش ضربه سختی دید و کش آمد. حتی میگفتند باید دستش را عمل کنند. تقویتش کردیم و دکتر بردیم که دستش بهتر شد ولی باز دستش لاغر شده بود. خیلی ورزش کشتی را دوست داشت. دوستانش از عشق و علاقه حسینآقا به کشتی آگاهی دارند. به خاطر ورزشکار بودن جثهاش خیلی قوی و چالاک بود. حتی در جبهه پایش که تیر میخورد، خودش پایش را میشکافد، گلوله را از پایش درمیآورد و پایش را میدوزد. بعد پایش عفونت کرده بود و همرزمانش گفته بودند پایت سیاه شده و باید به عقب برگردی و درمانش کنی. حسین هم گفته بود الان رزمندگان همه در حال جنگیدن برای کشور هستند من کجا بروم و استراحت کنم. سه روزه به خانه آمد، پایش را عمل کرد و دوباره با عصا به جبهه برگشت. پدرمان هر چه گفت صبر کن تا کمی بهتر شوی و ما به تو برسیم و تقویت شوی اصلاً قبول نکرد. پدرمان کمی خوراکی و تنقلات برایش خریده بود تا با خودش ببرد، حسین هم به پدرمان میگفت باباجان بیشتر بگذار، بچههای دوروبرم گناه دارند میخواهم اینها را در جبهه با آنها تقسیم کنم.
پدر و مادرتان نگران فعالیتها و کارهای حسین نمیشدند که مبادا اتفاقی برایش بیفتد؟
چرا، خیلی نگران میشدیم. پدرم به حسین میگفت درست را ادامه بده و من دوست دارم دکترایت را بگیری، حسین هم میگفت سرنوشت من اینطوری نوشته شده و من درسم را هم میخوانم. با این حال باز تمام وقتش را در جبهه میگذراند. بسیار به خدمت در جبهه علاقه داشت. حسینآقا درسش معمولی بود ولی برای درس بازیگوشی نداشت. در دوران تحصیل اصلاً مردودی نداشت ولی وقتی بحث انقلاب پیش آمد، حسین تمام تمرکزش را برای فعالیتهای انقلابی گذاشت. اعلامیه میآورد و پخش میکرد. در دوران فعالیتهای انقلابی من را نیز همراه خودش میبرد. میگفت چون شما دختر هستید، اعلامیهها را زیر چادرتان بگذارید. همراه هم میرفتیم و اعلامیهها را پخش میکردیم. زرینشهر شهر کوچکی بود و باید خیلی حواسمان را جمع میکردیم. یک بار در حال پخش اعلامیه و نوشتن شعار به من گفت اگر جلویت را گرفتند، اصلاً نترس، خودت را به بیخبری بزن. حسینآقا فکر همه چیز را کرده بود و واقعاً یک نابغه بود.
مادر و پدرتان دلتنگ شهید نمیشدند؟
پدرمان خودش در فعالیتهای انقلابی و جبهه حضور داشت ولی مادرمان خیلی دلتنگ میشد. یک بار با ناراحتی به حسین گفت چرا اینقدر دیر به دیر به خانه میآیی و دلم برایت تنگ میشود و من هم دوست دارم بچهام دوروبرم باشد. حسینآقا طولانی مدت در جبهه حضور داشت. گاهی اوقات او را یک سال و نیم و گاهی تا دو سال و نیم نمیدیدیم. در این مدت هم ما کلی برایش پیغام میگذاشتیم و نامه مینوشتیم تا بیاید. نبودنهایش خیلی طولانی میشد. یک بار مادرمان از شدت دلتنگی پدرمان را دنبال حسینآقا میفرستد. پدرمان دنبال برادرم به کردستان میرود که خودش هم ماندگار میشود و کارهای آشپزی نیروها را برعهده میگیرد. پدرمان گفت بروم حسینم را ببینم و بیایم که رفت و به این زودی برنگشت. حسنآقا نیز کارهای مکانیکی را انجام میداد. یک برادر دیگرمان به نام ولیالله نیز در جبهه بود. در دوران جنگ ناگهان خانه ما خالی شد و برادرها و پدرم همگی به جبهه رفتند. خیلی برایمان سخت بود. پدرم برنجکاری داشت و کسی نبود محصولات را جمع کند. دایی خدا بیامرزم رفت شلتوکها را جمع کرد و تحویل مادرم داد.
شهید قجهای بیشتر در تهران بودند و کمتر به اصفهان میآمدند؟
حسینآقا از طرف تهران فعالیت میکرد. بیشتر در تهران بود و خیلی به اصفهان نمیآمد. حسینآقا خیلی شجاع بود و دل و جرئت داشت. وقتی تیپ۲۷ تشکیل شد ما نمیدانستیم که برادرمان یکی از فرماندهان تیپ است. به پدرمان هم گفته بود شما را به امام حسین قسم میدهم به دیگران نگویی من در جبهه چه کار میکنم و چه مسئولیتی دارم. بعد وقتی پدرمان برگشت، گفتیم حسین چه کار میکرد، میگفت هیچی، یک نیروی عادی بود و در جبهه همه مثل هم هستند. حسینآقا اصلاً دنبال ریا و نشان دادن خودش نبود. در زرینشهر هم هیچکس نمیدانست حسینآقا چه جایگاهی دارد و چه کارهایی کرده است. پس از شهادتش تازه خیلیها فهمیدند چه کسی بوده است. خودش میگفت میخواهم همیشه گمنام بمانم، مگر من برای اسم و رسم به جبهه رفتهام. پدر و برادرهایم بیشتر در جریان دوستی حسینآقا با حاجاحمد متوسلیان بودند، من خیلی خبر نداشتم. حاجاحمد متوسلیان برای شب هفتم شهادت حسینآقا به خانهمان آمد.
با شروع جنگ تحمیلی در شهریور ۱۳۵۹ حال و هوای شهید چطور بود؟
فعالیتهایش خیلی بیشتر شد. وقتی برادرمان بیرون میرفت و دیر میآمد مادرمان خیلی نگران میشد. مادرمان خیلی حسین را دوست داشت. حسین هم هر بار به خانه میآمد میگفت مادر برای من اتفاقی نمیافتد و نگرانم نباش. جنگ که شروع میشود اول حسینآقا میرود. پدرمان نیز در کردستان دنبال حسین میرود و خودش ماندگار میشود. بعد حسنآقا هم به آنها میپیوندد. پدرم پس از ۹ ماه برگشت. گفت دیگر حسینم را سیر دیدم و خیالم راحت شد. وقتی پدرمان برگشت، هفت یا هشت ماه بعد، حسین هم به خانه آمد و مادرمان حسین را دید. حسین مجروح به خانه برگشت و مادرمان خیلی نگران شد. سر حسین را در بغلش گرفته بود و گریه میکرد. حسین هم میگفت مادر من برای همین به خانه نمیآیم تا شما نگران نشوی. زمانی که خانه بود با مادرمان صحبت میکرد و به ایشان دلداری میداد. یک بار مادرمان به حسین گفت نمیخواهد حسن را با خودت ببری، حسینآقا هم گفت مگر خون حسن از دیگران رنگینتر است که نخواهم او را با خودم ببرم، باید بیاید و ببیند در جبهه چه خبر است. میگفت باید از وطنمان دفاع کنیم. وقتی حسین شهید شد، حسن بیشتر از گذشته احساس مسئولیت میکرد و میگفت نمیگذارم اسلحه برادرم روی زمین بماند. حسن ازدواج کرده بود و فرزند هم داشت باز به مادرم میگفت با وجود زن و بچه باز به جبهه میروم.
چه زمانی متوجه شهادت حسینآقا شدید؟
حسینآقا در اردیبهشت ۱۳۶۱ شهید شد. پدرمان میگفت من پای تلویزیون نشسته بودم و دیدم یکی از رزمندگان فریاد میزند که قجهای شهید شد. پدرم آنجا متوجه شهادت حسین میشود ولی چیزی به کسی نمیگوید. پس از ۱۲ روز پیکر حسین را از خرمشهر به زرینشهر آوردند. تا قبل از آن ما خبری از شهادت برادرم نداشتیم ولی پدرمان میدانست. شهادت حسین برایش خیلی سخت بود و آن چند روز خیلی در خودش ریخت و چیزی به کسی نگفت. مادرمان از شدت ناراحتی حالش خیلی بد شد و تا چهلم حسینآقا در بیمارستان بستری بود. هنوز هم فراق و دلتنگی حسینآقا برای مادرمان سنگین است. اگر ایشان را ببینید هنوز از داغ پسرش میخواند و گریه میکند. همیشه دلتنگی همراه مادرمان بوده است. اگر به خانهشان بروید عکس حسین و حسن را در خانهاش گذاشته و با عکسهایشان حرف میزند.
پیکر شهید را مشاهده کردید؟
بله، از پشت سرش چیزی نمانده بود و فقط صورتش بود. از پشت گلوله خورده بود. حسینآقا با اینکه فرمانده بود خودش وسط میدان همه کار میکرد و تا آخرین لحظه مقاومت میکند تا منطقه به دست نیروهای بعثی نیفتد. ما بعدها پس از شهادتش فهمیدیم که حسین فرمانده بوده و چه کار بزرگی کرده است. ما بعدها فهمیدیم حسینآقا چه کار بزرگ و مهمی انجام داده و چقدر سختی کشیده است. شهادت حسینآقا برای تمام فامیل و آنهایی که ایشان را میشناختند سخت بود. تازه پس از شهادت ایشان خیلیها فهمیدند حسینآقا چه کسی بوده و افسوس میخوردند که از دستشان رفته است. تشییع پیکر شهید خیلی شلوغ شده بود. وقتی حسین به مرخصی آمد و برای آخرین بار میخواست به جبهه برود نگاه عجیبی به خانه انداخت و رفت. گفت شاید آخرین بار باشد که همه را میبینم. بعد به هرکدام ما یک یادگاری داد. به من جانمازش را داد. احتمال میداد که این رفتنش برگشتی نداشته باشد. حسینآقا هنگام شهادت ۲۴ سال سن داشت.
مزارشان در گلزار شهدای زرینشهر قرار دارد؟
بله پیکرشان در گلزار شهدای زرینشهر مدفون است و خیلیها میگویند که از حسینآقا حاجت گرفتهاند. گاهی کنار مزارش خیرات میدهند و حاجتشان را از ایشان میخواهند. الان دیگر همه مردم شهر شهید را میشناسند و میدانند چه انسان بزرگی بوده است. الان جاده خرمشهر- آبادان به نام حسینآقا است. حسینآقا با کارش باعث شدند تا خرمشهر آزاد شود. همرزمانش میگویند اگر حسین نبود محال بود خرمشهر آزاد شود و حسین خیلی تلاش کرد و جنگید تا جاده را از دست ندهد. مقاومت شهید سبب شد تا خرمشهر یک ماه بعد آزاد شود.
کمی هم از برادر شهیدتان، شهید حسن قجهای بگویید.
حسنآقا سال ۱۳۶۳ شهید شد. حسنآقا متولد ۱۳۴۲ بود و فقط ۲۱ سال سن داشت. دو برادر با فاصله کوتاهی از همدیگر شهید میشوند و این خیلی برای پدر و مادرم سخت بود. هفتم عید بود که پیکر حسن را آوردند. حسن یک بچه داشت و پس از شهادتش فرزند دیگرش نیز به دنیا آمد و تمام اینها برای پدر و مادرمان سخت بود. پدرم خیلی توی خودش میریخت و غصه میخورد. حسنآقا زن و بچه داشت و شهادتش طور دیگری برایمان سخت بود. پدرم میگفت من چطور داغ حسن را تحمل کنم. پدرمان سال ۱۳۷۷ از دنیا رفت و بیش از ۲۰ سال میشود که در کنارمان نیست.