مجموعه تک روائی از عمامههای مهربانی/۱
روایتی از حجت الاسلام ولیالله ولینژاد
*نویسنده: غلامعلی نسائی
یک هسته مقاومت محلی در مسجد روستا شکل گرفته بود. مردم میآمدند. ما هم سر پرسودائی داشتیم، مقاله مینوشتیم و در جمع مردم میخواندیم. گاهی میرفتیم شهرستان بهشر تا انقلابیهای مشهور را ببینیم. برای ما دیدن افراد مبارز نقطه قوتی بود که خودمان را قویتر کنیم.
گروه حماسه و مقاومت هوران – حوالی جنگل مه آلود هزارجریبِ، روستای رودبار به فاصله ۳۰ کیلومتری شهرستان بهشهر در روز اول فروردین ۱۳۴۱ در خانواده مذهبی سنتی به دنیا آمدم. مادرم سیده بود و خانهدار و در امور زراعت و کشت و کار، دستیار پدرم در روستای رودبار که دور از دسترس شهر بودند در صفای پاک محلی زندگی میکردند. فاقد امکانات اولیه زندگی، بهداشت و درمان و تحصیلات، اگر در خانوادهائی یک نفر بیمار میشد باید از طریق گیاهان داروئی محلی، بصورت تجربی خود درمانی میکردند. در موارد بسیار خاص، شرایط اضطرار که رخ میداد، با اسب به شهر میرفتند.
آب و برق، گاز و راه اسفالته نبود، حمام خزینهائی متروک که از آب غیر بهداشتی رودخانه استفاده میشد. ریختپاشهای خاندان ملعون پهلوی، خوشگذارانیهای دربار و دولت شاه خائن فرصتی دست نمیداد تا به روستاه و مناطق محروم توجهائی اندک داشته باشند.
از پنج شش سالگی کمکیار کوچک خانواده شدم، به هشت سالگی که رسیدم در روستای شیرداری مدرسه کوچکی راه افتاد. رفت و آمد پرمشقت بود و راه دور، ناچار در خانه یکی از اقوم مهمان شدم، کلاس اول ابتدائی را با موفقیت طی کردم وارد کلاس دوم شدم. سطح آموزش دبستان پائین بود، از تحصیل بازماندم.
مادرم علاقه زیادی داشت به مکتبخانه بروم و اهل قران بشوم. به کمک و راهنمائی یکی از بستگان من را به مکتبخانه روستای ولم فرستاد تا نزد مرحوم علی اوسط عطشانی، استاد زحمت کش و دلسوز مومن کسب فیض کنم تا قرآن بیاموزم. شیوه تدریس مکتبخانه سنتی بود و شش هفت ماه ماه طول کشید تا از مکتبخانه کنده بشوم.
سطح اولیه آموزش قرآنی را بگذرانم. از سال ۱۳۵۲ شیخ علیجانی واسطه شد به مدرسه آیتالله کوهستانی در کوهستان بهشهر بروم. آیتالله کوهستانی سال ۱۳۵۰رفته بودند و توفیق دیدار حاصل نشد، ولیکن آقازاده آیتالله کوهستانی را دیدم. مرحوم هاشمینسب هم داماد ایشان مدیر حوزه بودند. مادر بزرگوار بنده، سیدهِ ماه جهانِهاشمی از سادات مکرم در زندگی من خیلی موثر بود. از مکتبخانه و مدرسه تا حوزه نقش بسیار مهمی داشتند. پدر ارجمندم عباس ولینژاد، معروف به عباسقلی که بار زندگی و تامین معاش خانواده را به دوش میکشید، از سختی روزگار گله داشت که توان تامین مایحتاج اولیه زندگی را نداریم. سطح درآمد کشاورزی بسیار ناچیز بود و زندگی سخت میگدشت. هزینه تحصیل در شهری دور دست، خرج راه و لباس و کتاب و دفتر، چندان مایل نبود که از روستا بروم.
پدرهای دوران قدیم بچهها را کارگر بار میآوردند تا کمکیارشان در امورات زندگی باشد. اما مادرم نقش دیگری علاوه برخانهداری و کشاورزی در زندگی ما داشت، بیسواد بود، اما فضا و زمان خودش را به درستی میشناخت، باهوش و تیزبین، آینده نگری داشت، فهمیده بود که حوزه با از دست دادن آیتالله کوهستانی اُفت تحصیلی دارد و جایگاه مناسبی برای پرورش فکری من نبود.
مادرم در زندگی من خیلی موثر بود، مکتبخانه و حوزه علیمه، ولی پدرم بخاطر بضاعت مالی، تامین مایحتاج تحصیلی، آمادگی چندانی به ادامه تحصیل من نداشت. در آن دوران روستائیها بچهها را بیشتر کارگر بزرگ میکردند تا تحصیلکرده، اهل دانش و علوم دینی.!
نیمه دوم سال ۵۶ از مدرسه آیتالله کوهستانی بیرون آمدم. مادرم آدم مطلع و اجتماعی بود، اصرار داشت به حوزه علمیه آیتالله ایاذی که خود عالم، اهل فقه و فضل بود بروم، چون سطح آموزش بهتری داشت و خودش روی سر بچهها بود.
نیمه دوم سال ۵۷ به جریان انقلاب بَرخوردیم. طلبههای کم سن و سال و پر و شور هیجان، آهسته و ناگهانی روح انقلاب در ما شعله ور شد. ریختیم تو خیابان و دست به تظاهراتهای انقلابی آمدیم تو خیابانها و شعارهای انقلابی دادیم. شعارهای تند هیجانی، مرگ برشاه، مرگ برشاه، مرگ برشاه، اللهاکبر – خمینی رهبر»، شعار سراسری انقلابیون در خیابانها و روی پشت بامهای شهر و روستا بود.
رستمکلاه بهشهر نسبت به بقیه روستاها بزرگتر و امکانات بیشتری داشت، بانک، پاسگاه ژاندارمی، شبها میرفتیم شیشه بانک را سنگ میزدیم، شعار نویسی میکردیم. اعتراض عمومی به دستگاه رژیم پهلوی، بود. یکی از شبها چند نفری زدیم شیشه بانک صادرات را خرد کردیم، صدای خرد شدن شیشههای بانک به همهجا پیچید، پاسگاهی که نزدیکی بانک بود، مامورین هجوم آوردند، هیجانی برپا شد، مامورین دنبال بچهها افتاند، هر کدام به سمتی دویدیم، فرارکردیم، هیچ کسی را نتوانستند دستگیر کنند.
اعلامیههای امامخیمنی به هسته مرکزی حوزه میآمد، جابجا میکردیم تا به دست مردم برسد. شبها شعار نویسی بچهها گل کرده بود، شبانه روی دیوارها شعار مینوشتیم. شور و هیجان طلبهها تابوهای شاه و پهلوی را از دیوارها پائین میآورد. حرارات انقلابی، شور طلبگی ما را به سمت پاسگاه سوق داد، شعار میدادیم، سنگ میزدیم، درگیری شدیدی رخ داد. تنش باعث شد، مامورین پاسگاه به طرف حوزه تیراندازی کنند. حوزه تعطیل شد و طلبهها به خانههای خود برگشتند. من برگشتم روستا ولی بیکار نبودم.
طلبه جوانی بنام شهید نصراالله دومهدی پسرعمهام، چند سالی از من بزرگتر بود و مدتی نزد یکی از اقوام در تهران زندگی میکرد. نسبت به بقیه مطلعتر و انقلابیتر بود. شد، شمع محفل بچههای انقلابی روستا، همه دورش جمع شدیم.
یک هسته مقاومت محلی در مسجد روستا شکل گرفته بود. مردم میآمدند. ما هم سر پرسودائی داشتیم، مقاله مینوشتیم و در جمع مردم میخواندیم. گاهی میرفتیم شهرستان بهشر تا انقلابیهای مشهور را ببینیم. برای ما دیدن افراد مبارز نقطه قوتی بود که خودمان را قویتر کنیم.
شهید نصراالله دومهدی در سال ۱۳۶۲ عملیات والفجر مقدماتی فکه به شهادت رسید، مفقودالاثر شد، بعد از ۱۲ سال پیکرش به روستا برگشت در گلزار شهدای بهشهر آرامید.
«درباره این شهید بیستر بدانید: اینجا را کلیک کنید»
در مسیر فعالیتهای انقلابی به روز ۲۲ بهمن رسیدیم. رژیم شاه سرنگون شد، دوران خفقان و ظلمت ناشی از جهل حکومت پهلوی فرو ریخت و جشن با شکوهی برگزار کردیم. شهید دومهدی فرمانده دلها شد و دل دادیم به مرام و مهربانیاش، دل بچهها به صفای درونش گرم بود، بیشتر اوقات را توی مسجد میگذارندیم. آموزشهای فکری و ایدولوژی، آموزش اسلحه و رزم شبانه، آمادگی خوبی پیدا کرده بودیم. رفته رفته مدارس و حوزه های علمیه باز شدند.
مادرم نسبت به قبل هوشیارتر و آگاهی بیشتری پیدا کرده بود، اصرار کرد که باید برای ادامه تحصیلات علوم حوزوی به قم بروم. اسباب و اثاثیه، کتابهای طلبگی، فکرم در حجره و حوزه رستمکلاه بهشهر بود.
مادر با شناختی که از طلبهها و عُلما داشت من را با آنها همراه کرد، به وسیله مینیبوس با جمع طلبهها به قم رفتیم. در سن شانزده سالگی وارد مدرسه آیتالله کوهستانی «موسیبن جعفر(ع)»، قم شدم.
در مدرسه با طلبههای هم تراز خود، همحُجره شدم. دوره جدید زندگی طلبگی را آغاز کردم. توی چهار مردان قم در جلسات سخنرانی شخصیتهای بزرگ انقلاب، « شهید باهنر و مقام معظم رهبری، شهید بهشتی و شهید آیت و فضلا و علما شرکت میکردم.
حضور در جمع آدمهای پر شور و انقلابی روح انسان را پروررش میداد. در بین سخنرانیها جزوات مختلفی توزیع میکردند. هر جزوهائی که میخواندم سطح بینش و آگاهی، ایدوئولوژی انقلابی من را بالا میبرد. یکی از عادتهای خوبم، نگه داشتن جزوات و اعلامیههای بود که بدستم میرسید.
یک نسخه از آن را بایگانی و تاریخ را در صندوقچهائی با خود همراه میکردم. در این مسیر شناخت بیشتری از خودم، پیرامون خود، از کشور و آدمهای که با آنها آشنا شده، پیدا میکردم. خداوند از آنچهکه میخواستم من را به جلوتر سوق میداد، زندگیام شبیه تونلی بود، هر چه جلوتر میرفتم وسیعتر و گستردهتر میشد. رویاءها چیزهای نیستند که ما فقط در ذهن و فکر خودمان میپرورانیم یا در خواب میبینیم، بلکه قطعاتی از آینده هستند که خواب را از چشمانمان میگیرند تا آنها را بسازیم. یک سری جلسات از طریق دفتر تبلیغات اسلامی قم با حضور شخصیتهای تاثیرگذار کشور و برخی وزیران دولت شهید رجائی و باهنر برگزار میشد، شخصیت فکری من را پرورش میداد. به همین خاطر در یک مقطع بسیار کوتاهی به یک رشد دفعی دست پیدا کردم.
در گذر از سال ۱۳۵۸ علاوه بر آشنائی با علمای بزرگ و شخصیتهای شهید در جلسات سخنرانی و حوزه با جوانهای پرشور انقلابی قم نیز آشنا شدم.
در آن مقطع منافقین در تهران جولان میداند و دست به شیطنتهای مختلفی میزدند، با رفقای حزبالهی به تهران میرفتیم. برای شخصیتهای انقلابی انتخابات تهران تبلیغات میکردیم. در قم با چالش جدی روبرو نبودیم.
چون میدانستیم که مردم انقلابی قم به شخصیتهای انقلابی قم رای خواهند داد. شهید دومهدی هم وارد سپاه پاسداران تهران شده بود و ارتباط خوبی با هم داشتیم. همه نگران وضعیت انتخاباتی تهران بودیم. برای تبلیغ بیشتر به نقاط بالای شهر تهران میرفتیم تا در صندوقهای رای چهرههای انقلابی بیشتر به چشم بیایند. رای بالاتری بیاورند.
انسان با استعدادهایش شکوفا میشود، جهش میزنند و هرگز متوقف نمیشوند و من نیز با شناخت و دانشی که از ایدوئولوژی شخصیتهای برزگ انقلابی، در جلسات و ارتباطات قم به دست آورده بودم، در ایام ماه مبارک رمضان و محرم به روستا برمیگشتم، آنچه که در قم فرا گرفته بودم به جوانهای محل منتقل میکردم.
شهید دومهدی که عضو رسمی سپاه تهران بود، فرصتی پیدا نمیکرد که نسبت به قبل روستا بیاید، ولی ارتباط دو سویه ما بیشتر از قبل برقرار بود. در سن ۱۹ سالگی در سال ۱۳۶۰ ازدواج کردم و تشکیل خانواده دادم. ضمن اینکه قم نقطع عطف زندگیام درس و تحصیلات علوی حوزوی بود، روستا هم جای بود که داشتههایم را مدیون هم محلیهای خودم میدانستم.
روستای ما نسبت به روستاهای مجاور در منطقه هزار جریب با بیش از صد روستا، به لحاظ فعالیتهای انقلابی در صدر قرار داشت. اولین پایگاه بسیج مسجد فعال منطقه را در روستا راهاندازی کردیم. در کنار برنامهها و جلسات قرآنی، ایدوئولوژی، تبلیغ دینی و مذهبی، خودسازی انقلابی، آموزشهای نظامی، سلاح و تجهیزات جنگی در پایگاه بسیج مسجد محل برقرار بود. با شروع جنگ، آموزشهای نظامی جدیتر شد. اردوهای آموزش نظامی، آمادگی برای رفتن به جبهه و از یک سو هم تقویت منابع روستا، پیرشفت و ابادانی، رسیدگی به معیشت مردم. خدمات رسانی پایگاه بسیج را فعال و ارتباط قم با روستا را تقویت میکردم.
پایگاه بسیج در کنار آموزشهای عقیدتی نظامی کار خدماترسانی بسیج محله را در دست گرفتیم. دوران رژیم منفور پهلوی، روستا از امکانات اولیه زندگی اجتماعی محروم بود. مدرسه، کوچهها و جاده روستائی، بهداشت، آب شرب و برق و حمام از عمده نیازهای مردم بود. ارتباط قوی پایگاه بسیج با مراکز دولتی، دستگاههای نهادی و خدمات رسانی، جهادسازندگی، بسیج و سپاه، فرمانداری و شهرداری، مشکلات عمرانی روستا را به سرعت پیگیری کردیم، خیلی زود عملیاتی شد. مدل روستاهای دور از دسترس شهر همیشه در آخر صف قرار میگیرند.
جنگ آغاز شده بود و بخشی از ارزاق ضروری مردم با کوپن توزیع میشد. مردم نیز به تنهائی چندان قادر نبودند به شهر بروند تا مایحتاج زندگی خود را تهیه کنند. ما به لحاظ ارتباطات، ارزاق ضروری مردم را تهیه، به تناسب خانوار به عدالت توزیع میکردیم. کم کم فکر کردیم که ما طلبه هستیم، در کنار کار خدماتی و آموزش نظامی، یک پیوست فرهنگی نیز روستا نیاز دارد. با کار قرانی شروع کردیم. به لطف خدا و برکت قرآن به سرعت کلاسهای قرآنی را در روستاهای مجاور گسترش دادیم،
«نه۹»، روستا را بههمدیگر وصل کردیم، روستاها هم نیاز به یک پیوست فرهنگی داشتند، روستای رودبار مدیریت واحد بود، به دیگر روستاها مبلغ و معلم قرآنی، طلبههای جوان را اعزام میکردیم. ارتباط خوبی با مسئولین فرهنگی شهرگرفته بودیم، از بهشهر تا گرگان و ساری بعد به تهران و قم وصل شدیم. از علمای قم کمک میگرفتیم. همایش سال قرانی برگزار میکردیم. مثمر ثمر هم بود، جادههای روستائی که ترمیم شدند، دلهای مومنین به هم وصل شده بودند. هر سال یکی از ۹ روستا را میزبان همایش قرانی میگذاشتیم.
به نحوی برنامهریزی کرده بودیم با مدیریت انسانی و پرورش فکری که با نبودن ما کار زمین نخورد. قدری که کارها سرو سامان گرفت من خودم به جبهه رفتم، ولی کلاسهای قرانی بطور مستمر تا بعد از پایان جنگ ادامه داشت. از چفت و وصلهای قرانی برخیها حافظ قران شدند. طلبه و معلمهای دینی قرآنی در آمدند. کار قرانی لطف الهی و شگفتانگیز است. خدا حمایت و هدایت میکند.
کارهای پشتجبهه را سپردم به رفقا و عازم جبهه شدم. معمول بود که رزمندگان جبهه اولی را به غرب میفرستاند. اولین اعزام من نیز گیلان غرب بود. جنوب غربی قصرشیرین در حاشیه رودخانه تکاب که آب رودخانهاش تلخ بود، برای خورد و خوراک سنگرها بچهها با تانکر آب میآوردند. دوره اعزام حدود سه چهارماهه بود. مرخص میکردند، به خانه برمیگشتیم. چند روزی خانه میماندم به قم میرفتم.
خانه و زندگی دوم من در قم بود. مدتی نگذشت، اینبار عازم جبهه سرپل ذهاب، در منطقه «دالاهو»، مشهور به کوهای شاه نشین در ریجاب و پادگان ابوذر مستقر شدیم. این دوره را هم گذراندیم و به قم برگشتم. برای بار سوم به جبهه خوزستان اعزام شدم. هفتتپه مقر بچههای لشکر۲۵ کربلا مستقر شدیم.
در جبهه حاج عمران به عنوان رزمی تبلیغی حضور داشتم. از روستای کوچک روبارما نیز رزمندههای زیادی به جبهه میرفتند، شهید دومهدی خیلی زود ما را ترک کرد، سال ۱۳۶۲ توی فکه شهید شد. شهید قربانی تو فاو به شهادت رسید. بچههای که تو مسجد و بسیج و حوزه قرآنی تربیت شدند به جبهه رفتند. رودبار روستای کوچکی بود، ولی پر از رزمنده و انقلابی، شهدا و جانبازان زیادی تقدیم انقلاب و ساحت مقدس حضرت ولیعصر (ع) شدند.
این خاطرات ادامه دارد…..
آیتالله کوهستانیاستان گلستانحجت الاسلام ولیالله ولینژاددستگاه رژیم پهلویرژیم پهلویرستمکلاه بهشهرروحانیروحانی شهید نصرالله دو مهریسازمان تبلیغات اسلامی گلستانسپاه پاسداران تهرانشهدای بهشهرشهید نصرالله دو مهریطلبهعمامه های مهربانیعملیات والفجر مقدماتیغلامعلی نسائیفکهگرگانمازندرانمدرسه آیتالله کوهستانیموسیبن جعفر(ع)نصرالله دو مهریهوران