کد خبر:11118
خاطراتی از گردان مسلم ابن عقیل(ع) - 3
گفتم: بزن بریم سمت خدا! خندید و دنبالم دوید
خاطراتی از گردان مسلم ابن عقیل(ع) – قسمت سوم گفتم: بزن بریم سمت خدا! خندید و دنبالم دوید. نویسنده: غلامعلی نسائی روی دیوار دلم برای مجتبی و مهرداد و بقیه رفقا نوشتم شما که نیستید، احساس گم شدن دارم، هیچ گرایی، قطب نمایی… به اجسام صدمه میزنم، به چادرها، به شب، به خودم. دیوانه شدم […]
انگار خدا دیگر دلش واقعا برای ما سوخت، خرم آباد مشکلی برای قطار پیش آمده بود که بیشتر از حد معمول توقف کرد، ما به وصال خود رسیدیم.
مطالب مرتبط
ارسال دیدگاه