کد خبر:15922
پ
۱۴۰۳-۷۴۱-۲
روایتی از «مردان‌جنگ»

یک ساعت دیگر منتظرم باش و من و در آسمان ببین!

روایتی از «مردان‌جنگ» یک ساعت دیگر منتظرم باش و من و در آسمان ببین! من بهش می‌گفتم: داداش‌جان مگه تو چند ساله هستی.؟ هنوز وقت سربازی‌ات نشده که شدی فرمانده عملیات سپاه خاش، انگار تمام این ایران مسئولیتش روی شانه‌های توست، یک مقدار هم به خانواده برس آخر گناه دارند. *نویسنده: فاطمه بنی یعغوب گروه […]

روایتی از «مردان‌جنگ»

یک ساعت دیگر منتظرم باش و من و در آسمان ببین!

من بهش می‌گفتم: داداش‌جان مگه تو چند ساله هستی.؟ هنوز وقت سربازی‌ات نشده که شدی فرمانده عملیات سپاه خاش، انگار تمام این ایران مسئولیتش روی شانه‌های توست، یک مقدار هم به خانواده برس آخر گناه دارند.

*نویسنده: فاطمه بنی یعغوب

گروه حماسه و مقاومت هوران – حلیمه مکتبی، خواهر شهید صادق مکتبی فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء»: محرم که می‌شد، نوحه می‌خواند، کلاه و پیراهن مشکی می‌پوشید. در لباس پوشیدن، زندگی شخصی‌اش، خوش پوش و زیبائی را دوست داشت.

هیچ وقت بیکار نبود، وقت را بیخودی هدر نمی‌داد. اولین شبی که بنا بود برود خاش، خیلی دست و پاچه بودکه ما نفهمیم، هم می‌خواست لباس‌های که لازمه را جمع و جور کند. هم این‌که ما شک نکنیم. گفت: فضه بلوزم گجاست، برام می‌شوری؟ فضه‌گفت: می‌خوای چکار؟

شهید صادق مکتبی

گفت: می‌شوری‌ یا نه؟ می‌خوام فردا باشکاه برم، فضه بلوزش را شست. هوا سرد بود، والور روشن می‌کردیم. کنار والر نشست، بالا و پائین کرد، خشک کرد گذاشت توی کیفش، ورزیده و رزمی کار بود. یکی دو روز در میان از باشگاه که برمی‌گشت، ساکش را می‌گذاشت روی سکو و من باز می‌کردم، لباس‌های ورزشی را می‌شستم. از لحاظ سنی، من پشت سر صادق بودم، به همین خاطر من را خیلی دوست داشت، منم همه کارهای شخصی‌اش را انجام می‌دادم، صادق از پول توی جیبی‌اش به من می‌داد می‌گفت: چیزی لازمته برو خرید کن. چند وقتی گذشت، یک شب لباس‌هایش را اتو کرد، تازد و گذاشت توی کیف، خوابید، صبح که بیدار شدیم، با عجله رفت. شب شد نیامد، فهمیدیم رفته خاش، مادرم بیتابی می‌کرد.

چند وقتی نکشید با لباس پاسداری برگشت، ازدواج کرد و میرفت و می‌آمد. مسئول حفاظت جنگل بود، یک روز با یک تویتا آمد جلوی در خانه‌ی ما پارک کرد، آمد داخل چای بخوره و حال ما را بپرسه، من ازدواج کرده بودم و یک بچه داشتم، مادرم گفت: صادق‌جان بی زحمت حلیمه را ببر برسان در خانه‌شان، صادق گفت: مادر ببین ماشین متعلق به سپاه، اموال بیت المال است، حلیمه و ربابه و خودتم سوارم نمی‌کنم، مادرم گفت: حلیمه گناه داره، شوهرش جبهه هست، صادق گفت: بخاطر این‌که شوهرش جبهه است.

طرح لبیک بود، خیلی از مردم آماده جبهه بودند، صادق توی طرح لبیک مانور لشکری که توی دشت آقلا برگزار شد، فرمانده تیپ بود، همه کسانی که توی مانور شرکت داشتند، می‌خواستند بروند جبهه، پدرم با داداش بزرگتر از خودم محمد هم بودند. صبح که شد، آمدند که غروب بروند جبهه، صادق‌گفت: این‌طوری که نمی شود، ما از یک خانواده سه نفر برویم، من که باید بروم، بین محمد و بابا باید یکی خانه بمانه، گاو داریم زمین کشاورزی هست، ننه تنها نباشد.

پدرم لج کرد گفت: نه من که حتما باید بروم، محمد کوتاه نیامد، صادق گفت: تنها راهش، «قرعه بندازیم» بنام هرکی افتاد باید خانه بماند، قرعه انداختند، بنام بابام افتاد که بماند. بابام ناراحت شد، به صادق گفت: تو کلک زدی؟ درست نیست، صادق گفت: بخدا اصلا کلکی در کار نبود. بابام راضی محمد و صادق رفتند جبهه. ولی بابام همیشه نق می‌زد این دو تا سر من کلاه گذاشتند.

برادرم صادق، نسبت به کارهای که انجام می‌داد خیلی احساس مسئولیت می‌کرد، همه خودش را وقف سپاه کرد، رفته بودیم خاش مهمان برادرم صادق بودیم، یک روز با موتور آمد جلوی حیاط، صدا زد حلیمه‌جان بیا من را نگاه کن، لباس بلوچی پوشیده بود، توی حیاط با موتور چرخی زد و گفت: ببین بهم میاد؟

توی دلم گفتم: داداش خواهر برات بمیره فقط این دنیا بهت نماد وگرنه همچی بهت میاد، بعد با صدای بلند گفتم: مبارک باشه برادرجان گجا میخواهی بروید؟

گفت: عملیات با قاچاق فروش‌ها بعد چرخی زد، موتورش را گاز داد، بلند داد زد، رفتیم که پدرشان را در بیاوریم؟

خندیدم نگاهی به قدوبالای صادق انداختم، زیر لب برای‌ش دعای خیر کردم.

گفتم: برو خدا پشت و پناهت برادر، چرخی دور حوض توی حیاط زد،کنار نخل بلند، لحظه ائی ایستاد، زیر لب چیزی زمزمه کرد، همیشه اهل ذکر و صلوات و دعا بود، با سرعت از حیاط بیرون رفت. تا وقتی من مهمان‌شان بودم، تا نیمه‌های شب بر نمی‌گشت، هر شب با اشرار و قاچاقچی‌ها درگیری داشتند. یک روز صبح زود زنگ تلفن خانه صدا کرد. زنگ زنگ، ما را از خواب بیدار کرد. هفت صبح بود.دگوشی را من برداشتم،

برادرم صادق بود. گفت: حلیمه خواهر، یک ساعت دیگر بیا توی حیاط منتظر من باش، من و در آسمان ببین، ساعت هشت صبح بود، من و دخترش فاطمه و خانمش توی حیاط منتظرش ماندیم. ناگهان یک هلی‌‎کوبتر ارتفاع آسمان را برید و آمد پایین و پایین‌تر بعد در بالگرد باز شد و چند شاخه گل ریخت توی حیا ، دوباره اوج گرفت و رفت بالا – ما دست تکان دادیم، من و ربابه، فاطمه توی بغلم بود، فاطمه که از صدای بالگرد ترسیده بود، جیغ می‌زد. از کارش خیلی لذت می‌برد، احساس مسئولیت می‌کرد.

من بهش می‌گفتم: داداش‌جان مگه تو چند ساله هستی؟ هنوز وقت سربازی‌ات نشده که شدی فرمانده عملیات سپاه خاش، انگار تمام این ایران مسئولیتش روی شانه‌های توست، یک مقدار هم به خانواده برسید، گناه دارند.

می‌گفت: امام بیشتر از خانواده، خانواده بیشتر از ایران، و اسلام، ما فرزند انقلاب هستیم، بعد از چند وقت ما از خاش برگشتیم، خانواده‌اش را برد ورامین و خودش هم رفته بود جبهه، خانواده که همیشه خدا خانه به دوش بودند، ما هم چشم به زنگ که کی بیاد.

یک روزی در سال ۶۴ بود از جبهه زنگ زد، با هم صحبت کردیم.

گفتم: صادق جان، برادرجان خانه ات نصفه نیمه مانده، از دست بابا و ننه هم که کاری برنمیاد، ربابه دست تنهاست، بیا باید ایرانیت بگیری، خانه ات را سر کنید، بابا رفته برای ایرانیت.

شهید صادق مکتبی

 گفتند: خود رزمنده باید باشد.

بابا گفت: صادق فرمانده است و نمی‌تواند به این زودی بیاید، چهار دیواری خانه را ساخته، سقف ندارد، باران می‌زند و دیوارش می‌ریزد.

گفتند: انشالله بیاد کار درست می‌شود. حتما خود صادق مکتبی که رزمنده است باید حضور داشته باشد، به بابا ایرانیت ندادند. همه چشم براه تو هستند بیای و شب عیدی اسباب کشی کنی، بروید داخل خانه خودتان، زن و بچه‌ات یک سرپناه داشته باشند.

گفت: خواهرجان به بابا و ننه هم بگو به ربابه و داداش محمدم هم بگو اگه بیاید این‌جا خانه‌های مردم را ببینید که صدام لعنتی همه را با خاک یکسان کرده، همه خراب شده، توی دزفول و اهواز و خرمشهر و هویزه، نمی‌دانی که خواهر هیچ کسی خانه ندارد.

شما به فکر این چیزها نباشید. انشالله درست میشه.

گریه افتادم و گفتم: تو هر سال شب عید پیش زن و بچه‌ات نیستی!؟

هر سال شب عید تو جبهه هستی؟

خندید و گفت انشالله عیدی میام.  شهر فاو که آزاد شد. آمد مرخصی، من آن روز خانه مادرم بودم و داشتم نماز می‌خواندم، صدای صادق را از توی حیاط شنیدم نماز عصرم را سلام دادم، آنقدر که عاشقش بودم، دوباره ایستادم دو رکعت نماز شکر خواندم، صدای برادرم را شنیدم، برادرم برگشته خانه، نماز شکرم را که سلام دادم، دیوار به دیوار خانه بابام مستاجر بود، زن و بچه‌اش را آورد خانه بابام و همه خواهرها و برادرها جمع شدیم.

صادق سرش را گذاشت روی زانوی مادرم، چهره‌اش همه خاکی، لباس‌ همان لباس‌ عملیات شهر فاو خاک گرفته و بوی دود و ترکش خمپاره و گلوله و گوگرد می‌داد. با بغض گفتم: برادرجان چرا صدات گرفته؟

گفت: هر کسی که توی شهر فاو بود، صداش می‌گرفت، بیست شبانه روز بچه‌ها نخوابیدند و جنگیدیم تا شهر فاو را آزاد کردیم. همین‎طوری که سرش روی زانوی مادرم بود، گفت: مادرجان یک بار سرم را دست بکشی، همه خستگی ام می‌ریزد.

ما همه خوشحال بودیم که آمده حالا سروسامانی به خانه‌اش می‌دهد، شب عیدی اسباب کشی می‌کند، از دست مستاجری راحت می‌شود، هنوز دو سه روز نگذشته بود که غیب شد….

پایان پیام/ هوران

منبع
تولید محتوا: پایگاه خبری هوران
پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید