کد خبر:121
پ
12345-158
پناهنده شدن شهردار در دیگ دوغ

پناهنده شدن شهردار در دیگ دوغ

پناهنده شدن شهردار در دیگ دوغ مقر حاجی جوشن و آشپزخانه لشکر تقی که سر ستون بود، بوی سوختن تن خاک، با تن داغ و سرخ خمپاره، مثل فلفل فرو رفته بود، تو سوراخ دماغش، پشت به پشت‌های عطسه می‌کرد، داد می‌زد… آهای هوار…. نویسنده: غلام علی نسائی سرویس طنز هوران:آفتاب عمود می‌تابید، هوا گرم […]

پناهنده شدن شهردار در دیگ دوغ

مقر حاجی جوشن و آشپزخانه لشکر

تقی که سر ستون بود، بوی سوختن تن خاک، با تن داغ و سرخ خمپاره، مثل فلفل فرو رفته بود، تو سوراخ دماغش، پشت به پشت‌های عطسه می‌کرد، داد می‌زد… آهای هوار….

نویسنده: غلام علی نسائی
سرویس طنز هوران:آفتاب عمود می‌تابید، هوا گرم و شرجی، شهردار بخت برگشته، پشت خاکریز، با پای برهنه، لخت، با چفیه‌ای بر شانه، شلوار گشاد کردی، عرق چکان، با یک پارچ و لیوان، کنار دیگ دوغ، با ژستی بخور و نمیر، پارچ و کله اش را تا نصفه و نیمه فرو می‌کرد، توی دیگ دوغ. کله اش را همیشه خدا توی آن ظل گرما، تیغ می‌زد، واسه همین مشهور بود، به «محمود کله»، محمود کله که عرق از گوش‌های بلندش، همین طور فر فر می‌چکید، پارچ را از دوغ لبریز می‌کرد، با فیس و افاده، می‌ریخت داخل پیمانه لیوان، بچه‌ها‌ را که توی صف ایستاده بودند، صدا می‌زد.

 

– تقی بیاد جلو!‌

 

واسه هر کدام، از ما یک اسم گذاشته بود، رمضان جبار، معروف به جبار سینگ، اکبر ریش و… با خودش کلی حال می‌کرد.

 

یک نی هم کاشته بود، مقابل یکی دو متری، ستون بچه‌ها، دستور داده بود، که بچه‌ها حق ندارند،تا صداشون نکرده، از سایه نوک نی، یک سانت جلوتر بیان…
ساعت حدود دو سه بعد از ظهر، چهل پنجاه نفر را از سنگر و پشت خاکریز، کشیده بود بیرون…

 

آهای دوغ دارم، دوغ داغ تگری، نه، به‌خدا راست راستکی، تگری تگری تگریه،… ترکش نخور بیا دوغ بخور، القصه؛ جان بچه‌ها را به لب شان می‌رساند، تا لبی از دوغ تر کنند، هنوز کاسه هفت هشت نفر را بیش‌تر از دوغ لبریز نکرده بود، که خمپاره لعنتی، شد خرمگس معرکه، بساط عیش و نوش ما را دوخت به‌هم….
وقتی صدای صوت خمپاره ویززززز کنان داشت نزدیک می‌شد، بچه‌ها هر کدام کاسه‌ها را یک طرف پرت کردند و خیز رفتند، حالا نخیز، کی بخیز، نفس‌ها در سینه حبس حبس شده بود،

 

یک دو سه،

 

خمپاره نترکیده بود، مثل چغندر، سیخکی فرو رفته بود، تو خاک، کنار دیگ دوغ، گرد و غبارش همه جا را محور کرده بود، محمود کله را هم…
تقی که سر ستون بود، بوی سوختن تن خاک، با تن داغ و سرخ خمپاره، مثل فلفل فرو رفته بود، تو سوراخ دماغش، پشت به پشت‌های عطسه می‌کرد، داد می‌زد… آهای هوار….

 

بابا خمپاره که نترکیده این تقی چرا هوار هوار می‌کنه، همه مات و حیران، از جا بلند شده بودیم، یک ور انداز کردیم، همه، حی و حاضر بودیم، جز یک نفر، شهردار بخت برگشته، گور به گور شده، محمود کله غیب اش زده بود،….

 

یکی می‌گفت: ناقلا در رفت تو سنگر، ترسیده در نمیاد، یکی می‌گفت رفته تو چاله خمپاره، چند متری آن طرف‌تر یک چاله گنده بود، از بس خاک بر سر عراقی‌ها خمپاره یک جا ترکونده بودند، شده بود، ببخشید بی‌ادبی نشه، مستراح بچه‌ها، دورش گونی پیچ کرده بودند، تقی دوید آن‌جا سرک کشید، محمود کله آن‌جا هم نبود. واقعا مانده بودیم که شهردار ما اصلا کجا در رفته، که یک مرتبه، مثل مرده‌ای که با کفن از تو قبر بیرون بیاد، سرتا پا دوغ چکان از توی دیگ زد بیرون، ایستاد. چشماش زنگ زنگ می‌کرد. پقی زدم زیر خنده، بعد یک حیرت نسبتا کوتاه، همه زدیم زیر خنده، حالا نخند کی بخند، بچه‌ها مثل ساقه پیچک، به خودشان می‌پیچیدند، قی می‌کشیدند و می‌رفتند هوا،……

 

محمود کله، غیض کرده بود؛ داد می‌زد؛ هرکی در بره و سهم دوغش را نخوره، تا یک هفته به طرز هولناکی از چای و شام و آب یخ، هیچ خبری نیست.
هر کی در بره، باباش و میارم جلو چشمش…

 

وسط دیگ، دوغ چکان، با همان پای برهنه، پارچ و می‌زد، سه تا سه تا، صدا صدا می‌کرد، کاسه‌ها را پر دوغ می‌کرد، دستور داده بود؛ باید جلوی چشمش، دوغ را سر بکشیم، هق می‌زدیم و دوغ را سر می‌کشیدیم. حسابی حال می‌کردیم،خنده بازاری بود به‌خدا…. هق می‌زدیم و می‌خندیدم، گور بابای صدام،‌های خوش بودیم. خوش…

 

 

پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید