کد خبر:10382
پ
۱۴۰۲-۴۱۳۵۱-۰
حواس‌پرتی خنده‌دار شهید

ماجرای حواس‌پرتی خنده‌دار «عماد مغنیه»

ماجرای حواس‌پرتی خنده‌دار «عماد مغنیه» یکی از همرزمان عماد مغنیه می‌گوید: یک روز در راه برگشت به خانه با عماد درباره وضعیت آموزش نیروها حرف می‌زدیم، نزدیکی میدان امام حسین (ع) بودیم و صحبتمان گل انداخته بود، یک دفعه مکثی کرد و گفت: ای وای من صبح با ماشین رفتم پادگان. گروه حماسه و مقاومت […]

ماجرای حواس‌پرتی خنده‌دار «عماد مغنیه»

یکی از همرزمان عماد مغنیه می‌گوید: یک روز در راه برگشت به خانه با عماد درباره وضعیت آموزش نیروها حرف می‌زدیم، نزدیکی میدان امام حسین (ع) بودیم و صحبتمان گل انداخته بود، یک دفعه مکثی کرد و گفت: ای وای من صبح با ماشین رفتم پادگان.

ماجرای حواس‌پرتی خنده‌دار «عماد مغنیه»

گروه حماسه و مقاومت هوران، ۲۵ سال تمام سرویس‌های جاسوسی و امنیتی دنیا به دنبال مردی لبنانی می‌گشتند که تنها اطلاعاتشان از او یک عکس بی‌کیفیت بود. مردی که دشمن شماره یک اسرائیل بود و شاخه نظامی حزب الله روی انگشتان او می‌چرخید. سرانجام شبح لبنانی یعنی عماد فائز مغنیه با حربه خیانت در کفرسوسه دمشق ۲۵ بهمن سال ۸۶ به شهادت رسید و پرده از راز حزب الله برداشته شد. یکی از همرزمانش خاطره‌ای جالب را از او روایت می‌کند:

ماجرای حواس‌پرتی خنده‌دار «عماد مغنیه»

شهیدان قاسم سلیمانی و عماد مغنیه

سال ۱۳۶۴ بود که با عماد در تهران زندگی می‌کردیم. خانه‌ای در زیر پل حافظ داشتیم. محل کارمان هم پادگان امام حسین (ع) بالای فلکه چهارم تهرانپارس و دانشگاه امام حسین (ع) فعلی بود که تعدادی نیروهای لبنانی را آموزش می‌دادیم.

عصر یکی از روزها، سوار بر ماشین پیکانم داشتم از در پادگان خارج می‌شدم که عماد را دیدم. قدم زنان داشت به طرف بیرون پادگان می‌رفت. ایستادم و با او سلام و احوال پرسی کردم. پرسید که به خانه می‌روم؟ وقتی جواب مثبت دادم، سوار شد تا با هم برویم.

در راه درباره وضعیت آموزش نیروها حرف می‌زدیم. نزدیکی میدان امام حسین (ع) بودیم و صحبتمون گل انداخته بود. یک دفعه عماد مکثی کرد و با تعجب گفت: ای وای … من صبح با ماشین رفتم پادگان.

زدم زیر خنده. صبح با ماشین رفته پادگان و یادش رفته بود. ناگهان داد زد: نگه دار… نگه دار …

گفتم: خب مسئله‌ای نیست که. ماشینت توی پارکینگ پادگانه. فردا صبح هم با هم می‌ریم اون جا. گفت: نه. نه. زود وایسا… باید سریع برگردم پادگان.

با تعجب پرسیدم: مگه چیزی توی ماشین جا گذاشتی که باید بری بیاری؟ خنده‌ای کرد و گفت:
– آره. من صبح با زنم رفتم پادگان. به اون گفتم توی ماشین بمون، من الان برمی‌گردم. توی پادگان که رفتم، اون قدر سرم شلوغ شد که اصلاً یادم رفت زنم دم در منتظرمه.

بدجور خنده‌ام گرفت. زنش از صبح تا غروب توی ماشین مونده بود. وقتی وایسادم، گفت: نخند خب یادم رفت با اون رفته بودم پادگان و یک ماشین دربست گرفت تا بره پادگان و زن و ماشینش رو بیاره.

پایان پیام/هوران

پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید