کد خبر:9514
حسن گالیله! در اردوگاه صدام
گالیله در اردوگاه اسرا
گالیله در اردوگاه اسرا *نویسنده: غلامعلی نسائی یک افسر ارشد عراقی صدا زد: حسن! حسن تعال! ما نگران شدیم. حسن بلند شد. همه میدانستیم که عراقیها خیلی دوست دارند حسن در برابر اسرا و عراقیها به حضرت امام توهین کند. یعنی حسن دست به چنین کار میزد؟ گروه فرهنگ مقاومت هوران – حسن رو کرد […]
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. بسم اللهالرحمن الرحیم. «یا ایها الذین آمنوا ان جاءکم فاسق بنبا فتبینوا ان تصیبوا قوما بجهالة فتصبحوا علی ما فعلتم نادمین»؛
حسن آیه شش از سوره حجرات را برای سرباز عراقی خواند و خیره شد توی چشمهایش. سرباز عراقی برآشفت، ولی چیزی نگفت. چهره درهم کشید، اخم کرد و رفت. انگار حسن یک تشت آب جوش ریخته بود روی سرباز؛ آتش گرفته بود، تند گام برمیداشت. تو گویی حسن خبر ناگواری را به رمز به او گفته بود. ما نیز حیرت کردیم.
تکه روزنامه را که عکس امام رویش بود، نشان حسن داد و گفت: انه حسن.
نه این که حسن یا ما فوت امام را قبول نکرده باشیم، نه. فقط حسن میخواست که جلوی عراقیها کم نیاورد. آنها آمده بودند که با خبر فوت امام، ما را بشکنند، خرد کنند و روحیهها را ضعیف نمایند.
یک افسر ارشد عراقی صدا زد: حسن! حسن تعال! ما نگران شدیم. حسن بلند شد. همه میدانستیم که عراقیها خیلی دوست دارند حسن در برابر اسرا و عراقیها به حضرت امام توهین کند. یعنی حسن دست به چنین کار میزد؟
اسرا و عراقیها از این گالیله حسن خندیدند. حسن تلخندی به عراقیها و لبخندی به بسیجیها زد و گفت: گوش کنید! گالیله آمد و گفت، ای مردم! این زمین گرد است و به دور خورشید میچرخد. طولی نکشید که این خبر به دربار رسید، به قصر پادشاه، به گوش دانشمندان، به حکام. همهمهای برپا شد. خبر دهان به دهان، گشت و همه مردم آن سرزمین گفتند، آهای مردم! چه نشستهاید که دانشمندی به نام گالیله کشف کرده که زمین گرد است.
مجلسی برقرار شد و همه آمدند؛ شاهزادگان، پادشاه، داروغه و دار و دستهاش، دانشمندان و اهل نجوم، مردم کوچه و بازار همه جمع شدند.
شما باتوم دارید، کابل و تفنگ دارید. ما دست شما اسیریم. مشت و لگد و باتومتان را یک ساعت کنار بگذارید، بیایید با هم بشینیم و مباحثه کنیم، حرف بزنیم. رندی در کار نباشد. من ثابت میکنم که دین شما نسبت به دین ما خیلی ضعیفتر است. شما خیلی عقبتر از ما هستید.
حسن جواب داد، اما یک سوتی داد. همه را درست گفت، اما اصل موضوع را جا به جا کرد؛ یک اشتباه ساده لفظی. فرمانده عراقی هوارش بالا رفت که دیدی تو اصلا از خدا و اسلام و دین هیچی نمیفهمی، خدا را هم نمیشناسی.
حسن اشتباه گفت و پیچ ما هم شل شد. مگر حرفی برای گفتن مانده بود؟ سست شدیم. باید یک نفر بلند میشد و این سوتی حسن را جمع میکرد.
ناگهان چهره فرمانده به هم ریخت. غیض کرد و سیاه شد. ما حال غریبی پیدا کردیم. سؤال حسن از فرمانده ارشد ارتش عراق، مثل یک امداد غیبی بود. ما سرحال شدیم. از آن به هم ریختگی درآمدیم. فرمانده عراقی نه پیش ما، که در برابر سربازان خودش سرخورده شد. دستانش را بالا برد و داد زد: حسن! این چه سؤالی بود که کردی؟
مطالب مرتبط
ارسال دیدگاه