کد خبر:9445
پ
۱۴۰۲-۲۹۶۱۵-۳۱
 قصه رفاقت شهدا / قسمت دوم

شیرم حلالش، رفت پیش غلامرضا و برادر شهیدش

 قصه رفاقت شهدا / قسمت دوم شیرم حلالش، رفت پیش غلامرضا و برادر شهیدش *نویسنده: محدثه نسائی هر کسی شهید می‎شد من ناراحت می‎شدم. غلامرضا می‎گفت: مادر چرا ناراحت شدی خوش بحال‎شان جای خوبی رفتند. آخرش خودش رفت جای خیلی خوب و جعفر را هم برد. حماسه و مقاومت هوران – به روایت مادر جانباز […]

 قصه رفاقت شهدا / قسمت دوم

شیرم حلالش، رفت پیش غلامرضا و برادر شهیدش

*نویسنده: محدثه نسائی

هر کسی شهید می‎شد من ناراحت می‎شدم. غلامرضا می‎گفت: مادر چرا ناراحت شدی خوش بحال‎شان جای خوبی رفتند. آخرش خودش رفت جای خیلی خوب و جعفر را هم برد.

حماسه و مقاومت هوران – به روایت مادر جانباز شهید جعفر توحیدی – پدر و مادر خانم و خانمش هم آمده بودند، حالا نوبت دامادشان، پسر من بود که رو تخت بیمارستان بستری شده بود. آخرین لحظه من کنارش بودم، من راضی نبودم برود بیمارستان عمل بکند.گفتم؛ چرا این بیمارستان، اشاره کرد به بالای سرش دیدم اسمش را پاک کرده! تعجب کردم فقط نوشته بود توحیدی، می‌خواست نامش را نبینند تا با مریض‌های دیگر فرق بگذارد، خودش پاک کرده بود.

شیرم حلالش، رفت پیش غلامرضا و برادر شهیدش

گفت: «مادر – من در این‌جا گنمام هستم»، از بچه‌ها صحبت کرد. من امیدوار بودم که جراحی می‌کند و خوب می‎شود بر می‎گردد.

گفتم: ماشاالله فاطمه بزرگ شده است.

گفت: مادر دختر بچه که بزرگ شد، مراقب می‎خواهد. صحبت کردیم و گفت مادر شما بروید گرگان این‌جا اذیت می‎شوید. گفتم: محرم تر از مادر کی هست بالای سرت باشد.

دوست داشت تنها باشد و مزاحمتی برای خانواده نگذاشته باشد. راضی شد برادرزاده‌ها کنارش بمانند و من بروم خانه، نمی‌دانم چی شد که گفت: مادر بلند صحبت نکنید. بابا خواب است، پدرش کنار تختش چرت رفته بود. یک نگاهی به من کرد و تنشنج گرفت و بیهوش شد، بردند اتاق عمل چند ساعت طول کشید و هوش نیامد. شهید که شد همه آمدند جلوی بیمارستان، بچه‎های نیروی دریای سپاه و بسیج، از بیمارستان شهید را بردند نیروی دریای سپاه و از جلوی نیروی دریایی سپاه تهران تشیع شد.

شب را تو نیروی دریای ماندیم. برای شهید نماز خواندند و سخنرانی کردند. مراسم که تمام شد با چندین ماشین ما را بردند گنبد و از سپاه گنبد مراسم تشیع گرفتند. من حال خوبی نداشتم و مردم زیادی آمده بودند.
زن‎ها من را می‎کشیدند.

من فقط گفتم: از پسرم راضی هستم.

وقتی شهید شد همه خاطراتش، همه آمدند جلوی چشمم، مردم همه دنبال تابوتش می‎دویدند و او می‎رفت دل من را با خودش می‎برد و من یاد گذشته می‎افتادم. بعد از تشیع جنازه، خلوت که می‎شد، می‎آمد جلوی من و نگاهش می‎کردم. جعفر مسئول فرهنگی جهاد بود، جهاد کلاله هم می‎رفت، خیلی سر در نمی‎آوردیم چکار می‎کند. ولی شب و روز نداشت جنگ که شد رفتند جبهه، وقتی ازدواج کردند.

بعد از یک هفته رفتند مسافرت و برگشت رفت خانمش را گذاشت تهران خانه پدرش، صبح بود که از تهران تنهائی برگشت، صبحانه نخورد، گفتم: یک چیزی بخور ضعف می‌کنی گفت: باید بروم جلسه دارم. در یکی از روستاها با آقای منصوری جلسه داشتند. بعد از جلسه که تمام می‎شود، می‎خواست دست بدهند خداحافظی کنند یک مرتبه حالش بهم می‌خورد.

تو نگو تو جبهه زخمی شده بود قبلا به ما نگفته بود. بردنش بیمارستان جهاد از آنجا بردند بیمارستان شهدای گنبد. دو ساعت گذشت به عمویش زنگ زدند که جعفر بستری شده و سرش مشکل دارد، عمو گفت: جعفر تابحال سردرد هم نداشت. تازه فهمیدیم که از ترکش توی سرش هست که قبلا زخمی شده بود. رفت تهران عکس گرفتند، گفتند: ترکش رفته توی کاسه‌ی سرت، گاهی حرکت می‌کند. همین باعث می‎شود که ناگهان حالش بهم بخورد و بی‎هوش بشود. همین طوری بود، یک مرتبه از حال می‎رفت یکی دو ساعت می‎کشید تا برگردد.

قرص و دارو دادند، وقتی می‌خورد یک طرف بدنش می‎لرزید.

صدا می‌زدی نگاه می‎کرد، جواب نمی‎داد. بی حال می‎افتاد بعد از مدتی متوجه می‎شد که حالش خوب نیست. یک طرف بدنش، دست و پا لمس می‎شد. خیلی رنج و سختی کشید.

بیست سی تا قرص می‎خورد، مقاومت بدنش کم شده بود. حالا بنیاد شهید هم قبول نمی‎کند. ولی پیش خدا که شهید است، طرف تصادف می‎کند، تو هواپیما سقوط کرده مرده می‎گویند شهید شد،

دیوار روی سرش آوار شده شهید حساب می‎کنند. جعفر سی سال آزاگار از ترکش‎ها رنج و درد کشید و برای خدا زندگی کرد. با غلامرضا توی جهاد گنبد بودند و خیلی به ترکمن‌های منطقه کمک کردند، برای مردم روستاهای محروم مدرسه و حمام ساختند، غلامرضا می‎نشست روی تراکتور جهاد زمینهای مردم بی‎بضاعت، ترکمن‌ها را شخم و دیسک می‎کرد.

هر کسی شهید می‎شد من ناراحت می‎شدم. غلامرضا می‎گفت: مادر چرا ناراحت شدی خوش بحال‎شان جای خوبی رفتند. آخرش خودش رفت جای خیلی خوب و جعفر را هم برد.

شیرم حلالش، رفت پیش غلامرضا و برادرش، رفت پیش خدا. راضی‌ام به رضای خدا که من را مادر شهید صدا می‎زنند. افتخار می‌کنم که سایه رهبرم آیت‌الله خامنه‌ائی روی سرم هست. روی سر ملت و مسلمانان جهان است.

ادامه دارد

تولید محتوا: پایگاه خبری هوران

منبع
تولید محتوا: پایگاه خبری هوران
پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید