قصه رفاقت شهدا / قسمت دوم
شیرم حلالش، رفت پیش غلامرضا و برادر شهیدش
*نویسنده: محدثه نسائی
هر کسی شهید میشد من ناراحت میشدم. غلامرضا میگفت: مادر چرا ناراحت شدی خوش بحالشان جای خوبی رفتند. آخرش خودش رفت جای خیلی خوب و جعفر را هم برد.
حماسه و مقاومت هوران – به روایت مادر جانباز شهید جعفر توحیدی – پدر و مادر خانم و خانمش هم آمده بودند، حالا نوبت دامادشان، پسر من بود که رو تخت بیمارستان بستری شده بود. آخرین لحظه من کنارش بودم، من راضی نبودم برود بیمارستان عمل بکند.گفتم؛ چرا این بیمارستان، اشاره کرد به بالای سرش دیدم اسمش را پاک کرده! تعجب کردم فقط نوشته بود توحیدی، میخواست نامش را نبینند تا با مریضهای دیگر فرق بگذارد، خودش پاک کرده بود.








