کد خبر:9308
پ
۱۴۰۲-۲۹۱۵۰۰
اسفندیار شمالی/ قسمت چهارم

خواهر شهید اسفندیار؛ خبر شهادت شیرین و سخت است

اسفندیار شمالی/ قسمت چهارم خواهر شهید اسفندیار؛ خبر شهادت شیرین و سخت است *نویسنده: غلامعلی نسائی همسایه‎‌ها اسفندیار را می‌شناختند، روابط عمومی قوی و آدم دوست بود، هرگجا فامیلی داشتیم، تا شعاع چند کیلومتری آن محله برادرم را می‌شناختند. گروه حماسه و مقاومت هوران – ام‌البنین – خواهر شهید اسفندیار خادملو – همسر شهید خالصی […]

اسفندیار شمالی/ قسمت چهارم

خواهر شهید اسفندیار؛ خبر شهادت شیرین و سخت است

*نویسنده: غلامعلی نسائی

همسایه‎‌ها اسفندیار را می‌شناختند، روابط عمومی قوی و آدم دوست بود، هرگجا فامیلی داشتیم، تا شعاع چند کیلومتری آن محله برادرم را می‌شناختند.

گروه حماسه و مقاومت هوران – ام‌البنین – خواهر شهید اسفندیار خادملو – همسر شهید خالصی نشسته بود. به ام‌کلثوم گفتم: اول صبح خانم خالصی این‌جا چه می‌کنه؟ گفت: همسایه است دیگه، همیشه می‌آد پیشم، دلتنگ که می‌شه، دلش که می‎گیره، منم دلداری‌اش می‎دهم. توی دلم گفتم: از امشب و فردا و پس‎تری فردا، تو را کی‎می‎خواد دل‌داری بدهد. دیدم خبری نیست و خبری نشده، آرام شدم. چیزی هم نگفتم. که دلواپس بشوند.

خواهر شهید اسفندیار؛ خبر شهادت شیرین و سخت است

زن برادرم گفت: دیشب مرغ سرخ کردم، علی‎رضا نگذاشت شام بخوریم، مرغ سرخ کرده را گرفت و گفت: باشه برای بابا که فردا از جبهه میاد، همه با هم بخوریم. گفتم: بابا که فردا مرخصی نمی‎آد، مرغ سرخ شده را نمی‏شه، نگه داشت، باید که بخوریم، امشب گرسنه می‎مانیم. من توی یخچال تازه مرغ دارم، بابات که آمد سرخ می‎کنم و با هم دو نفری پدر پسری بخورید.

افتاد سر لج و اصلا نگذاشت مرغ پخته را دست بزنم.

گفت: نمی‎گذارم کسی بخورد. این غذای پدر من است، تا صبح نخوابید و توی خواب و بیداری بود.

رفتم بیرون برای علی‏رضا شیرینی خریدم و آوردم.

متوجه شدم خبر ندارند و خیالم راحت شد، چیزی نگفتم برگشتم، هنوز ظهر نشده، خبرشهادت برادرم رسمی شد.

از سپاه آمدند خبر دادند و گفتند: مادرش را هم خبر کنید.

من رفتم گلوگاه، شب شده بود، رفتم خانه خواهرم. دیدم خبر نداره، خودم را سرگرم کردم. گفتند: چه بی‎موقع آمدی خبری شده؟

خودم را زدم به بی‎خبری و سرگرم‌شان کردم.

پرسیدند اسفندیار چیزی شده؟

پنج شش بار زخمی شده بود و دل نمی‎دادند که شهید شده باشد.

گفتم نه خبر چی؟

به بهانه‌ائی رفتم منزل همسایه خواهرم و گفتم: برارقلی شهید شده و نمی‎دانم چطوری باید به خواهرم و مادرم خبر بدهم.

خواهر شهید اسفندیار؛ خبر شهادت شیرین و سخت است

همسایه‎‌ها اسفندیار را می‌شناختند، روابط عمومی قوی و آدم دوست بود، هرگجا فامیلی داشتیم، تا شعاع چند کیلومتری آن محله برادرم را می‌شناختند. مشهور و بنام بود. با همسایه برنامه ریختم که بعد از من بیایند منزل خواهرم، سر حرف را باز کنند، بگویند اسفندیار زخمی شده، ما از جائی شنیدیم. تا آماده بشوند.

من برگشتم خانه صغرا و نشستم، مادرم نگران و سراسیمه آمد، چی شده چی نشده، زد زیر گریه، های های گریه کرد. همسایه گفت: برارقلی زخمی شده، آوردند بیمارستان بندرگز، به ما خبردادند، از سپاه آمدند در خانه شما را زدند، کسی در را باز نکرد. شد قصه تو قصه، داستان‌سرائی کردیم.

تا در لحظه به مادرم آسیب نرسد. خبر شهادت شیرین و سخت است. مادرم گفت: زخمی نشده؟ من می‌دانم که پسرم شهید شده، شما دروغ میگید. شبانه حرکت کردیم بندرگز تا برویم بیمارستان، به ملاقاتی که وجود نداشت. مادرم توی راه خیلی بیقراری می‎کرد. رسیدم بندرگز و گفت: بیمارستان گجاست؟ هول کرده بود. چرا طرف خانه می‏روید.؟

گفتم: برویم احتمالا مرخص شده باشد.

رفتیم منزل برادرم، دیدیم همه جمع شدند.

دوستان شهید آمده بودند، شهباز حسن پور، ضیائی، تیما، مهدی کردی، برادر شهید بخشی و خیلی از دوستان بسیجی و پاسدار آمده بودند.
دوست و رفیق‌های صمیمی زیاد داشت، یک دفترچه تلفن داشت، نام و آدرس و نشانی دویست سیصد نفر توی دفترچه نوشته بود.

از دور و نزدیک، شهرهای مختلف، بچه‎‌ های که توی جبهه رفیق شده بودند، مرتضی قربانی، یحیی خاکی و صادق مکتبی و اردشیر رحمانی و عبدالحسینی… رفیق‎های بی‌شمار شهید داشت، خسرو بایان از دوستان بسیجی و صمیمی‎اش را ارازل اوباش چاقو زده بودند، ده نفر ریخته بودند سرش، فهمیده بود، فوری رفت بیمارستان خون داد.

همه آمده بودند، گفتند: آقامیر هم پیدایش کنید، رفتند پدرش را آوردند، بندرترکمن و بندرگز و گلوگاه، از همه جا آمده بودند، نماز را که خواندند، بردند گلوگاه، به وصیت مادرش توی گلزار شهدای سفید چال آرام گرفت.

ادامه دارد….

تولید محتوا: پایگاه خبری هوران

منبع
تولید محتوا: پایگاه خبری هوران
پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید