اسفندیار شمالی/ قسمت چهارم
خواهر شهید اسفندیار؛ خبر شهادت شیرین و سخت است
*نویسنده: غلامعلی نسائی
همسایهها اسفندیار را میشناختند، روابط عمومی قوی و آدم دوست بود، هرگجا فامیلی داشتیم، تا شعاع چند کیلومتری آن محله برادرم را میشناختند.
گروه حماسه و مقاومت هوران – امالبنین – خواهر شهید اسفندیار خادملو – همسر شهید خالصی نشسته بود. به امکلثوم گفتم: اول صبح خانم خالصی اینجا چه میکنه؟ گفت: همسایه است دیگه، همیشه میآد پیشم، دلتنگ که میشه، دلش که میگیره، منم دلداریاش میدهم. توی دلم گفتم: از امشب و فردا و پستری فردا، تو را کیمیخواد دلداری بدهد. دیدم خبری نیست و خبری نشده، آرام شدم. چیزی هم نگفتم. که دلواپس بشوند.

زن برادرم گفت: دیشب مرغ سرخ کردم، علیرضا نگذاشت شام بخوریم، مرغ سرخ کرده را گرفت و گفت: باشه برای بابا که فردا از جبهه میاد، همه با هم بخوریم. گفتم: بابا که فردا مرخصی نمیآد، مرغ سرخ شده را نمیشه، نگه داشت، باید که بخوریم، امشب گرسنه میمانیم. من توی یخچال تازه مرغ دارم، بابات که آمد سرخ میکنم و با هم دو نفری پدر پسری بخورید.
افتاد سر لج و اصلا نگذاشت مرغ پخته را دست بزنم.
گفت: نمیگذارم کسی بخورد. این غذای پدر من است، تا صبح نخوابید و توی خواب و بیداری بود.
رفتم بیرون برای علیرضا شیرینی خریدم و آوردم.
متوجه شدم خبر ندارند و خیالم راحت شد، چیزی نگفتم برگشتم، هنوز ظهر نشده، خبرشهادت برادرم رسمی شد.
از سپاه آمدند خبر دادند و گفتند: مادرش را هم خبر کنید.
من رفتم گلوگاه، شب شده بود، رفتم خانه خواهرم. دیدم خبر نداره، خودم را سرگرم کردم. گفتند: چه بیموقع آمدی خبری شده؟
خودم را زدم به بیخبری و سرگرمشان کردم.
پرسیدند اسفندیار چیزی شده؟
پنج شش بار زخمی شده بود و دل نمیدادند که شهید شده باشد.
گفتم نه خبر چی؟
به بهانهائی رفتم منزل همسایه خواهرم و گفتم: برارقلی شهید شده و نمیدانم چطوری باید به خواهرم و مادرم خبر بدهم.








