شبی که آمین بلند کار دست صاحبش داد!
*نویسنده: غلامعلی نسائی
مهرداد با زبان ساروی، گفت: تره یاد دَرهِ، رمضان پورهِ سرهِ، دَسه بالاوردی، گتی آمین، اِسا بَه فرماین، این گوی این میدان. «آن شب یادته، وقتی حاج حمید دعای شهادت می کرد، با صدای بلند «آمین» میگفتی، دست هات به آسمان بلند می کردی؟
گروه حماسه و مقاومت هوران – شب جمعه زمستانی، دعای کمیل منزل شهیدان موسی و رضارمضانپور دعوت بودیم، مداح جانباز حاج حمید میرشکار که صوت مناجاتیاش دل را میبرد، بود. آن شب در ساری همراه بچههای جبههای گردان مسلم، دور هم یک حلقه شیدائی داشتیم. من «علیرضا علیپور» بودم، رضا رحمتی و مهرداد بابائی و دیگر بچهها. در پایان مراسم، حاج حمید اینگونه دعا کرد: «اللهم ارزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک…»
همه بچهها، دستها را به طرف آسمان بالا برده و «آمین» گفتند.
اما در آن جمع شیدائی، رضا آمین را از همه بلندتر گفت، دستهای رضا، از همه دستهای دیگر به سوی آسمان بالاتر رفت.
آنها که آن شب صدای بلند آمین، بعد دستهای رو به آسمان رفته رضا را دیدند، با خودشان گفتند: عجیب است، این آقارضا چقدر آرزوی شهادت دارد و چقدر حسودیشان شد.
این ماجرا گذشت و رفتیم جبهه. همه بچههای آنشب گردان مسلم ابن عقیل(ص)، عملیات کربلای پنج توی کانال ماهی باهم روبرو شدیم. گردان مسلم خط شکن بود. خط را شکستیم و از کانال ماهی گذشتیم.
در آن سوی کانال ماهی یک جان پناه بود. روی دپوئی که عراقیها ساخته بودند، مستقر شدیم. آن سمت کانال ماهی، نبرد بشدت سنگین شده بود و آتش دشمن شدیدتر.
در سهراهی مرتضی قربانی فرمانده لشکر و اکبرنژاد به همراه تعدادی از فرماندهان در حال هدایت نیروها بودند.
از طرف جبهه دشمن گارد ریاست جمهوری عراق به فرماندهی عدنان خیرالله، معاون عملیاتی صدام مقابل ما ایستادگی میکردند و جنگی سخت و جان فرسا شروع شده بود.
دشمن تمام قوای جنگیاش را به سمت ما میفرستاد و از شدت آتش نمیتوانستیم سربلند کنیم. کانال دو قسمت میشد، یک طرف کانال دشمن بود، یک طرف دیگر هم گردان مسلم.
بچهها روبروی هم نشستهاند، به کانال تکیه کردهام و آسمان پرهیاهوی جنگی را تماشا میکنم.
ناگهان دیدم یک تکه نور به سمت ما میآید. در همین لحظه بحرانی و آتشفشانی، یکی از بچهها از کنارم بلند شد.
گفتم: چکار میکنی، بشین! پراضطراب گفت: دستشوئی دارم، دستشوئی، میرم پشت کانال!گفتم: نه پسر، مگر دیوانه شدی، نمیبینی آن پشت چه خبره؟
گفت: چکارکنم، بیطاقت شدم.
گفتم: اینجا، همین کنار من، من چشمهام و میبندم. به بقیه هم گفتم: بچهها چشمبند.
گفت: نه، مگه میشه اینجا من!
پرید پشت کانال.
پشت کانال دریاچه ماهی بود و اطراف آن نیزار.
اندکی نگذشته بود که آن جسم نورانی پشت کانال منفجر شد و چند ثانیه پس از انفجار، این بسیجی با دست خونی و متلاشی شده و آویزان برگشت.
دستاش از بالای آرنج قطع شده بود و با دست دیگر، دست قطع شدهاش را چسبیده بود که پائین نیفتد. عصبهای دست، مثل قلب میتپید و عضلات پاره شده را میلرزاند از رگهای بریدهاش خون فوراه میزد.
سریع دستاش را باندپیچی کردیم. گذاشتیم روی سینهاش و به شدت کف کانال خواباندیمش تا امدادگر بیاید او را به عقبه جبهه منتقل کند.
به حال خودم بودم که دیدم! خدایا! یک شی نورانی بصورت دورانی به سمت ما میآید. داد زدم، یازهراء، این چیه داره میاد سمت ما!!؟
در چشم بهم زدنی کنار گوشم «بمب» زمین منفجر شد.
فکر کردم ترکیدیم.
دود و غبار غلیظ و بوی داغ گوگرد، فضای غریبی ایجاد شد، حس کردم شهید شدم و جنازه ما پودر شده است.
چند لحظهای گذشت، غبار و دود که نشست، دستی به سر و صورتم کشیدم، زندهام و یک ذره خونی نیستم، سرم را چرخاندم، سمت چپ، دیدم هیچ خبری نیست، به راست، دیدم نه، هیچ یک از بچهها یک ذره خونی نشدهاند. همه سالم از جا بلند شدند و نشستند،
خیالم راحت شد، نه موجی نه ترکشی، تکیه دادم به کانال، نگاه کردم، به روبروم، به پای رحیم جباری، دیدم سالم است، سرم را یک ذره بلند کردم، شوکه شدم، از پوتین تا فانسقهاش سالم، فانسقه بسته به کمرش، بقیه پیکرهاش خرد شده، دستها نیست، سر ندارد.
تازه متوجه شدیم که چرا اصلا ما هیچ یک زخمی نشدیم.
«آرپیچییازده» مسقیم خورده توی شکم رحیم، ما همه سالم ماندیم.
آرپیچی یازده یک سلاح ضدزره است، ضد نفر نیست. انتظار این بود که سی چهل نفری که کنار هم نشسته بودیم، شهید بشویم. ولی یک گوشه چشم ما، بدن ما، هیچ کدام از ما، زخمی نشدیم.
گشتیم و پلاکاش را پیدا کردیم.
گذاشتیم توی جیب شلوارش، روی شلوارش نوشتیم «شهید رحیم جباری» تا بچههای تعاون گردان رحیم را شناسائی کنند.
عراقیها داشتند میآمدند. امتداد کانال هنوز دست عراقیها بود، پاتک سنگین، سهراه از چهارسو زیر آتش شدید دشمن قرار داشت.
در آن زمستان سرد، شدت آن همه انفجار، زمین را داغ کرده بود، دشمن تمام توانش را به کار گرفته بود که سهراهی را تصرف کند ما مقاومت میکردیم.
بچههای گردان مسلم در آن حجم شدید آتش دشمن یکی پس از دیگری روی زمین میافتادند.
خمپاره جای خمپاره، گلوله پشت گلوله، فضای سنگین جنگ، روحیه بچهها را تضعیف کرده بود.
در آن صداهای غریب و روحیههای شکسته ناگهان از ته ستون فریادی رسا بلند شد!
آن صدای آشنا، صدای مهرداد بابائی بود!
داشت یک نفر را صدا می زد: آقارضا آقا رضا.
نگاه کردیم و گفتیم: چی میگی؟
رضا ته ستون، مهرداد وسطهای ستون، داشت «رضا رحمتی» را صدا میزد!
حالا همه وسط معرکه جنگ، داریم گوش میکنیم، توی این آتش سنگین و هجوم وحشیانه تانکها، صدا زدن آقارضا چه معنائی دارد؟
این چه کار مهمی است که مهرداد اینگونه مضطرب صدا میزند. اصلا رضا رحمتی را چکار دارد؟
رضا که در اثرحجم شدید آتش سنگین به حالت سجده در جان پناهش به زمین چنگ میزد، بچهها بهش فهماندن که مهرداد کارت داره؟
رضا از ترس صورتش چسبیده بود به زمین، نیم تنه صورتش را برگرداند، دستاش را بغل گوشهایش چرخاند، اشاره کرد به مهرداد؛ چکار داری!؟
مهرداد تمام قد ایستاد، یک لبخندی به سمت رضا زد و دستانش را شپوری جلوی لبش برد تا صدا واضح به رضا برسد، آتش خیلی سنگین بود.
مهرداد گفت: آقارضا یادته؟
رضا بصورت مبهم و عصبانی، چسبیده به زمین، جواب داد: چی میگی تو، چی یادمه؟
مهرداد گفت: منزل شهیدان رمضانپور
رضا این بار عصبانیتر داد زد: کی، منزل شهید رمضانپور چی؟
مهرداد با زبان ساروی، گفت: تره یاد دَرهِ، رمضان پورهِ سرهِ، دَسه بالاوردی، گتی آمین، اِسا بَه فرماین، این گوی این میدان. «آن شب یادته، وقتی حاج حمید دعای شهادت می کرد، با صدای بلند «آمین» میگفتی، دست هات به آسمان بلند می کردی؟
بفرما آقا رضا؛ این گوی و این میدان.
تازه یادمان آمد که قصه چی هست، « آمین آرزوی شهادت» بچهها با دیدن این صحنه یک مرتبه زدند زیر خنده، حالا نخند کی بخند، برای مدتی همه آن سنگینی جنگ فراموش شد، میخندیدیم و حسابی روحیه گرفتیم.
تا نیم ساعتی بازار خنده توی آن باران گلوله براه بود.
پخندیدیم و گفتیم: مرحبا مهراد، توی این هول و ولا چطوری یادت به آن شب افتاد که به فکر یقه گیری رضا بیفتی.
تولید محتوا: پایگاه خبری هوران
آتش جنگآرپیچییازدهپایگاه خبری هورانخاکریزخمپارهداستان طنز جنگدعای شهادتدفاع مقدسرضاسارویشهادتشهادت هورانشهیدطنزعلی رضاغلامعلیغلامعلی نسائیمازندراننسائیهورانهوران ، دعای کمیل ، شهیدان رمضانپور ، مداح جانباز ، ساری ، بچههای جبهه ، گردان مسلم، حلقه شیدائی ، شهید مهرداد بابائی ، اللهم ارزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک ، هوران