کد خبر:7163
پ
۱۴۰۱-۱۷۹۵
چادر مشکی مادر

چادر مشکی مادر برای تکه‌های پیکر یوسف کفن شد

چادر مشکی مادر برای تکه‌های پیکر یوسف کفن شد در اغتشاشات اخیر خیلی طول نکشید که دست ایادی استکبار و گروه‌های جدایی‌طلب رو شود؛ همان‌ها که سال‌ها برای ایران اسلامی نقشه می‌کشند و گاهی با فریب جوانان آن‌ها را با خود همراه می‌کنند. به گزارش گروه حماسه و مقاومت هوران – در اغتشاشات اخیر خیلی […]

چادر مشکی مادر برای تکه‌های پیکر یوسف کفن شد

در اغتشاشات اخیر خیلی طول نکشید که دست ایادی استکبار و گروه‌های جدایی‌طلب رو شود؛ همان‌ها که سال‌ها برای ایران اسلامی نقشه می‌کشند و گاهی با فریب جوانان آن‌ها را با خود همراه می‌کنند.

به گزارش گروه حماسه و مقاومت هوران – در اغتشاشات اخیر خیلی طول نکشید که دست ایادی استکبار و گروه‌های جدایی‌طلب رو شود؛ همان‌ها که سال‌ها برای ایران اسلامی نقشه می‌کشند و گاهی با فریب جوانان آن‌ها را با خود همراه می‌کنند. خشونت افسارگسیخته از ویژگی‌های این جریان‌هاست.

نمونه وحشی‌گری‌شان را در ماجرای شهادت بسیجی‌هایی، چون شهید آرمان الله‌وردی و شهید روح‌الله عجمیان به عینه دیده‌ایم. در تاریخ دفاع مقدس نیز از این قسم ماجرای دردناک بسیار است، مثل ماجرای شهادت احمد وکیلی که منافقین بعد از شهادت گوشت بدنش را خوردند یا شهید یوسف داور‌پناه که دموکرات‌ها او را تکه‌تکه کردند. حال و هوای این روز‌ها ما را بر آن داشت سراغ خانواده شهید یوسف داور‌پناه برویم و از زبان آن‌ها ماجرای شهادت عجیب یوسف را جویا شویم.

ابتدا با مادر شهید تماس گرفتیم؛ مادری که با لهجه آذری‌اش همه مهرش را از پشت خطوط تلفن نثارمان کرد، اما شرایط جسمی و روحی ایشان اجازه نمی‌داد خیلی با او صحبت کنیم. برای همین خواهرزاده شهید را به ما معرفی کرد. یوسف عبدالله‌نژاد خواهرزاده شهید یوسف داورپناه خود نیز فرزند شهید است.

او برای ساعاتی میهمان روزنامه جوان شد تا پاسخگوی سؤالات‌مان از دایی شهیدش باشد.

زاده آذربایجان
یوسف عبدالله‌نژاد، خواهرزاده شهید دعوت‌مان را برای حضور در دفتر روزنامه جوان می‌پذیرد و از آذربایجان‌غربی میهمان‌مان می‌شود. ساعتی با او به گفتگو می‌نشینیم و از او می‌خواهیم خانواده‌اش را برای‌مان معرفی کند. او می‌گوید: «خانواده شهید اصالتاً اهل آذربایجان‌غربی (ارومیه) هستند.

پدر شهید ارتشی بود و سه فرزند پسر و دو دختر دارد. یوسف آخرین فرزند خانواده بود. از آنجا که پدر شهید ارتشی بود و برحسب مأموریت‌های کاری به شهر‌های مختلف مهاجرت می‌کرد، آن‌ها به اکثر شهر‌های ایران سفر کرده بودند. دایی یوسف و مادر من در کرمان متولد و در شیراز بزرگ شدند. تقریباً دوره نوجوانی یوسف داور‌پناه یعنی تا سن ۱۲سالگی ایشان در شیراز سپری شد و از آنجا هم به شهر خودشان ارومیه بازگشتند.

مادربزرگ علاقه زیادی به مادر و دایی شهیدم داشت. از لحاظ وضعیت اقتصادی خانواده شهید شرایط سختی نداشتند و امور و امرار معاش خانواده به خوبی می‌گذشت. با همه این‌ها پدربزرگ و مادر‌بزرگ اهل حرام و حلال بودند و به کسب رزق حلال و عاقبت‌بخیری‌شان اهمیت زیادی می‌دادند.»

پدر ارتشی و عاشق امام
یوسف با اشاره به فعالیت‌های انقلابی دایی بیان می‌دارد: «مادر من و شهید داورپناه فعالیت‌های انقلابی داشتند. آن‌ها از اواخر سال۱۳۵۵ به بعد همراه مردم در تظاهرات شرکت می‌کردند. گاهی شهید داور‌پناه توسط عوامل ساواک مورد تعقیب قرار می‌گرفت، اما هرگز نتوانستند ایشان را دستگیر کنند.

با اینکه پدرشان هم ارتشی بود، اما مخالفتی با فعالیت‌های بچه‌ها در بحبوحه انقلاب نداشت. پدربزرگم علاقه خاصی به امام خمینی (ره) داشت. ایشان انسان معتقدی بود، البته یک مرتبه خود پدربزرگ را دستگیر کردند و شش ماهی به این اتهام واهی که قصد ترور فرمانده ارتش آذربایجان‌غربی را داشت، در زندان بود. بعد از اثبات بی‌گناهی آزاد شد. شهید یوسف داور‌پناه دانش‌آموز ممتاز مدرسه‌شان بود، به طوری که گاهی بچه‌ها می‌آمدند پیش یوسف تا اشکالات درسی‌شان را رفع کند. ایشان بسیار باهوش بود.

در ریاضی و فیزیک بسیار نابغه بود. یوسف وقتی می‌خواست به بچه‌ها درس بدهد یا در خانه‌شان جمع می‌شدند یا به مسجد محل می‌رفتند. آن‌ها کم‌کم به پایگاه بسیج مسجد محل‌شان مسجد موسی‌بن جعفر (ع) راه پیدا کردند و همین دورهمی‌ها و تکلیف و درس، آن‌ها را به روز‌های اعزام به جبهه رساند.»

دلتنگی‌های شهید براتعلی حقیقی
ایشان در ادامه به خاطره‌ای از اعزام شهید اشاره می‌کند: «دایی و شهید براتعلی حقیقی بسیار باهم صمیمی بودند، به طوری که آن‌ها گاهی خانه همدیگر می‌رفتند و شب را آنجا میهمان بودند. یک مرتبه قبل از اعزام به جبهه، شهید حقیقی منزل شهید داور‌پناه بود، قرار داشتند صبح روز بعد به جبهه بروند، اما این بار مادربزرگم رضایت نداشتند. فردای آن روز وقتی که مادر وارد اتاق یوسف می‌شود، جای خالی بچه‌ها را می‌بیند. دایی یوسف و براتعلی راهی جبهه شده بودند.

مادر شهید خودش را به مسجد می‌رساند و سراغ بچه‌ها را از روحانی مسجد می‌گیرد. ایشان هم می‌گوید حاج خانم براتعلی و یوسف هر دو اعزام شدند. آن زمان دایی یوسف ۱۶سال داشت. شهید حقیقی دو سال بعد از شهادت دایی به شهادت رسید. ایشان بعد از دایی روز‌های سختی را سپری کرد.

هر دو بسیار به هم وابسته بودند. شهید حقیقی بعد از شهادت دایی، به مادر‌بزرگ سر می‌زد. مادر‌بزرگ تعریف می‌کرد که براتعلی به من می‌گفت: بعد از یوسف دیگر نمی‌توانم تحمل کنم من هم باید بروم. ایشان هم دو سال بعد از یوسف در شلمچه به شهادت رسیدند.»

مدافع حرم انقلاب و ولایت
عبدالله‌نژاد با اشاره به خاطراتی که از مادر‌بزرگ شنیده است در ادامه می‌گوید: «مادر‌بزرگم بعضی وقت‌ها از دایی برایم تعریف می‌کرد. می‌گفت: دایی یوسف‌ات مهربان بود. او حتی پول‌هایی را که به او می‌دادم تا برای خودش هزینه کند به ایتام و نیازمندان می‌بخشید.

بار‌ها شده بود که وعده غذای خودش را برای دیگران می‌داد. یوسف بسیار دلسوز بود. لباس‌های نویی را که برای او می‌خریدیم را به مستمندان هدیه می‌کرد. دایی با اینکه سن کمی داشت، اما بسیار اهل مطالعه بود. وقتی وارد مجلسی می‌شد، برای دوستان و همراهان از احادیث ائمه (ع) استفاده می‌کرد. دوستانش می‌گفتند: هر حرفی را که می‌خواست آغاز کند، قال الصادق و قال الباقر می‌گفت.

ایشان همواره در مورد انقلاب و ولایت فقیه بسیار محکم و مستدل صحبت می‌کرد. آنطور که می‌گویند در بحث‌هایی که گاهی افراد می‌خواستند ولایت فقیه و انقلاب را زیر سؤال ببرند، ایشان به شدت از حریم انقلاب و ولایت دفاع می‌کرد و لحظه‌ای هم کوتاه نمی‌آمد. توصیه همیشگی‌اش هم دفاع از ولایت و انقلاب بود، اینکه باید محکم پای انقلاب ایستاد. او در آن شرایط ایستاد و جانش را هم در این راه گذاشت.»

حکایت درخت توت وقفی
ایشان در ادامه می‌گوید: «دایی زمان شهادت در سال ۱۳۶۲، ۱۸ سال داشت. اواخر سال۱۳۵۹ بود که راهی جبهه شد. عضو گروه ضربت بود. زمانی که نقده از طرف کومله و دموکرات روز‌های ناآرامی را می‌گذراند، دایی همراه با گروه ضربت به پیرانشهر، سردشت و نقده می‌رفتند. یکی دیگر از دایی‌هایم حدود دو سال در جبهه حضور داشت و مادر من هم از سال۱۳۶۱ در ستاد پشتیبانی از جنگ سپاه فعالیت می‌کرد. ایشان به خانواده شهدا سرکشی و مواد و اقلام خوراکی مورد نیاز جبهه را آماده می‌کردند.

مادر‌بزرگ هم با همراهی مادر شهید امینی که فرمانده عملیات سپاه ارومیه بود، منزل‌شان پایگاه همسران و خانواده شهدا و رزمنده‌ها بودند که از آنجا البسه، پوشاک و اقلام خوراکی را تهیه می‌کردند و به جبهه می‌فرستادند. آنجا محلی برای کمک به نیازمندان و ایتام شده بود.

همیشه چند مادر شهید از جمله مادربزرگ من همیشه آنجا حضور داشتند. من آن زمان کوچک بودم، بعد از شهادت دایی و پدرم، من هم همراه مادر‌بزرگم به آنجا می‌رفتم. یک درخت توت وسط حیاط خانه بود. یک بار من یک توت از درخت کندم و خوردم. مادر شهید امینی به مادر‌بزرگ گفت: این درخت وقف خانواده فقراست. رد مظالم بدهید تا حلال شود. ایشان نسبت به این مسائل حساس بود.»

مرخصی تشویقی شهید باکری
روایت لحظات اسارت و شکنجه شهادت یوسف داور‌پناه نه تنها برای مادر شهید که برای خواهرزاده شهید که میهمان ماست هم دشوار است. او می‌گوید: «شهید یوسف داور‌پناه در روند اجرای یکی از عملیات‌ها موفق می‌شود هلی‌کوپتر بعثی‌ها را منهدم کند.

این اتفاق منجر به پیروزی عملیات می‌شود. ظاهراً شهید مهدی باکری برای تشویق به او مرخصی می‌دهد و ایشان هم برای دیدار با مادرشان به ارومیه می‌روند. خانواده مادر‌بزرگ در روستای اسلام‌آباد سقز خانه و زمین زراعی داشتند. دایی وقتی به خانه‌شان در ارومیه می‌رسد، متوجه می‌شود مادر به روستا رفته است. برای همین راهی روستا می‌شود. آن زمان دموکرات و کومله شب‌ها بر آن منطقه احاطه داشتند.

گویا وقتی دایی به روستا می‌رسد و مادرشان ایشان را می‌بیند، نگران می‌شود و می‌گوید چرا آمدی؟ می‌دانی اینجا پر از دموکرات و منافق است؟ خیلی زود متوجه می‌شوند که اینجا هستی. نباید می‌آمدی. من باید چه کار کنم!
دایی می‌گوید: ان‌شاءالله اتفاقی نمی‌افتد. من آمدم شما را ببینم و برگردم. بعد دایی نزدیک اذان صبح برای نماز شب بیدار می‌شود. مادر‌بزرگ می‌گفت: آن شب خیلی نگران بودم. یوسف به نماز ایستاده بود و من هم از پنجره این‌طرف و آن‌طرف خانه را نگاه می‌کردم. لحظه‌ای دیدم که از دامنه کوهی مشرف به خانه‌مان، چند نفری به هم چراغ می‌دهند. نگران شدم.

حدس زدم که آن‌ها در پی یوسف من هستند.

نماز شب یوسف که تمام شد، مشغول نماز صبح شد. اصلاً اهمیت نمی‌داد. صدای دویدن‌ها را از پشت بام می‌شنیدم. چند نفری را روی دیوار خانه دیدم. همان لحظه به یک باره به داخل خانه هجوم آوردند، لحظات وحشتناکی بود. داعشی‌های دهه۶۰ آمده بودند تا پسرم را با خود ببرند.
من و پدرش نشسته بودیم. یوسف، اما نمازش را قطع نکرد. پردل و جرئت بود. چند نفری اسلحه را روی من گرفته بودند. همین که نماز یوسف تمام شد و سلام آخر را داد، به او گفتند: برای چه کسی نماز می‌خوانی؟ برای خمینی نماز می‌خوانی؟ یوسف با آرامشی خاص به آن‌ها نگاه کرد و گفت: اولاً امام خمینی، دوماً من برای کسی نماز می‌خوانم که همه زندگی‌اش را به خدا اقتدا کرده، شما هم وقتی نام امام خمینی را می‌آورید یادتان نرود از کلمه امام استفاده کنید. آن زمان یوسف من یک جوان ۱۸ساله بود.

یوسف به آن‌ها گفت اسلحه را از روی مادر من بردارید. شما با من طرف هستید. بعد با آن‌ها درگیر شد و نامرد‌ها در مقابل چشمان من و پدرش او را زدند و با خود بردند.»

خواهرزاده شهید از قول مادر‌بزرگش می‌گوید: «در آن لحظات خیلی شوکه شده بودم. خودم را روی پله بالکن رساندم. یوسف دید دلهره دارم و گفت مادر نگران نباش، اتفاقی نمی‌افتد. این‌ها کسی نیستند که بخواهند کاری کنند. آرام باش و اجازه بده من با آرامش بروم. گویا یوسف را به دو روستا بالا‌تر برده بودند.

مادر‌بزرگ می‌گوید: طلاهایم را داخل کیسه ریختم تا شاید آن‌ها در عوض گرفتن طلا‌ها او را آزاد کنند. بی‌درنگ به دنبال یوسف راه افتادم، اما نمی‌دانستم او را به کجا برده‌اند تا اینکه یک آقایی که سوار تراکتور بود، من را در مسیر دید و گفت: دنبال پسرت هستی؟ آن‌ها او را به دو روستا بالاتر بردند.

مادر‌بزرگ هر طور که بود خودش را به یوسف می‌رساند. اصرار می‌کند که یوسف را ملاقات کند، اما آن‌ها مادر‌بزرگ را اذیت می‌کنند و در نهایت اجازه ملاقات می‌دهند.»

یک کیسه طلا
ماجرای نحوه شهادت یوسف دورپناه بسیار دردناک است. خواهرزاده شهید می‌گوید: «مادر‌بزرگم هر وقت آن روز‌ها را به یاد می‌آورد، عمیقاً ناراحت می‌شود. ایشان می‌گفت وقتی که رفتم دیدار یوسف، در گوشه یک اتاقی زندانی‌اش کرده بودند. گفتم یوسف این طلا‌ها را آورده‌ام بدهم به این‌ها تا شاید تو را آزاد کنند.

مانع شد و گفت مادر این‌ها طلا‌ها را از تو می‌گیرند. من را که آزاد نمی‌کنند هیچ، بعد همین طلا‌ها می‌شود تیر و به سینه بچه‌های خودمان می‌خورد… مادر‌بزرگ می‌گوید، به شهید گفتم اجازه بده بروم به بچه‌های سپاه اطلاع بدهم و کمک بیاورم، اما یوسف گفت: نه مادر این کار را هم نکن.

اگر بچه‌ها بیایند شاید در مسیر برای آن‌ها هم کمین بگذارند و آن‌ها را هم به شهادت برسانند. مادربزرگ بازمی‌گردد. در این فاصله یوسف را بسیار شکنجه می‌کنند و بعد به یوسف می‌گویند: ما تو را آزاد می‌کنیم، اما باید برای ما کاری انجام بدهی.

یوسف می‌گوید باید چه کار کنم. آن‌ها می‌گویند ما مردم را داخل مسجد جمع می‌کنیم. تو باید برای مردم علیه انقلاب و امام صحبت کن.

یوسف می‌پذیرد و با خود می‌گوید این فرصت خوبی است که مردم را آگاه کنم تا گرفتار کید این منافقان و کومله‌ها نشوند. آن‌ها مردم را جمع می‌کنند. یوسف شروع به صحبت می‌کند. او در صحبت‌هایش امام و انقلاب را عزیز و بزرگ و دموکرات و کومله را با صحبت‌هایش ذلیل و خوار می‌کند. فضای مسجد بر ضدکومله می‌شود. آن‌ها هم تاب نمی‌آورند و یوسف را می‌زنند و باز با خود می‌برند. یوسف را یک روز کامل شکنجه می‌دهند؛ شکنجه‌هایی که بعد‌ها مادرم از آن‌ها برایم اینگونه روایت کرد: بدن دایی پر بود از جای سوختگی. پر بود از ته مانده سوخته سیگار، ناخن‌ها را کشیده بودند. صورتش را متلاشی کرده بودند. خنجر را داغ کرده و به بدنش فرو کرده بودند. لب و دهان و چشم‌ها از بین رفته بود.»

پیکر ارباً اربا
مادر شهید داور‌پناه نحوه شهادت فرزندش را این طور روایت کرده بود: «بعد از اینکه یوسف را از مسجد می‌برند، او را به شهادت می‌رسانند و بعد هم می‌آیند در خانه و به ما می‌گویند بیایید جنازه پسرتان را ببرید. پسرتان به حرف ما گوش نداد که اگر گوش کرده بود، حالا زنده بود. خیلی بچه سرسختی دارید.

آن‌ها به خاطر سرسختی یوسف با من هم تندی می‌کردند. من و پدرش راه افتادیم. میانه راه از دور پیکری را دیدم و نزدیک شدم، پیکر غرق به خون، یوسف من بود. آن‌ها دقیقاً همان نقطه‌ای یوسف را به شهادت رسانده و پیکرش را رها کرده بودند که بچه‌های سپاه چند دموکرات را در همان نقطه به هلاکت رسانده بودند.

گویا ابتدا از پشت چند تیر به ایشان زده و بدنش را تیرباران کرده بودند. چند خشاب گلوله بر پیکر یوسف خالی کرده بودند. پسرم تکه‌تکه شده و گوشت‌ها پخش شده بود. نمی‌دانستیم چه کنیم. تا صبح کنارش نشستیم و با او صحبت کردیم. چشمم به بدن ارباً اربایش که می‌افتاد، می‌سوختم و اشک چشمم بی‌امان و بی‌روضه سرازیر می‌شد. یاد علی‌اکبر امام حسین (ع) افتادم.

آن لحظه‌ای را که امام حسین (ع) بر بالای پیکر علی‌اکبرش رسید و مبهوت ماند، تجسم می‌کردم. من و همسرم تنها بودیم و کسی جرئت نمی‌کرد به کمک‌مان بیاید. در همان خفقان تنها ماندیم. لحظات سختی را با یوسف گذراندیم. آن‌ها به من گفتند باید همین جا دفنش کنی.

نه آبی دادند که غسلش کنم نه پارچه‌ای که کفنش کنم و نه فرصت که برایش نماز بخوانم. چادر سیاهم را برداشتم و تکه‌های پیکر پسرم را داخل چادر گذاشتم. چادرم شد کفن یوسف.

یکی از روستایی‌ها که جرئت داشت، آمد تا به من و پدر شهید کمک آمد. آن‌ها قبری برای یوسف حفر کردند. ابتدا خودم وارد قبر شدم. خاک‌های قبر را کنار زدم. سنگ‌ها را جدا می‌کردم و بیرون می‌انداختم. میان همان گریه و ندبه‌ها به خدا گفتم آخر من چگونه فرزندم را اینجا بگذارم و بروم.

همان لحظه رویایی را به چشم دیدم که قوت قلب و آرامش بسیار به من داد. بلند شدم و علیه دموکرات و کومله شعار دادم. آن‌ها تهدیدم کردند که ما تو را هم همین جا می‌کشیم و دفنت می‌کنیم. مهر تربت را با سنگ خرد کردم و روی پیکر و صورت یوسفم ریختم. همان جا گفتم حلالم کن.

چاره‌ای ندارم مجبورم اینجا دفنت کنم. با یوسف به سختی وداع کردم و خاک‌ها را با پدرش روی یوسف ریختیم. بعد هم از راه و بیراه خودمان را به مهاباد رساندیم. دامادم که بعد‌ها او هم به دست منافقین به شهادت رسید، موضوع را متوجه شده و به استقبال‌مان آمد. سوار خودرو شدیم و به ارومیه آمدیم. ما تابوت خالی را با خودمان بردیم و آن‌ها که به استقبال آمده بودند تا دیگر پسرم را تشییع کنند، فقط چند تکه پیراهن خونی یوسف را دیدند و همان جا در ارومیه پیراهن پسرم را تشییع و تدفین کردیم.»

نفوذ و انحلال گروهک منافقین
یوسف عبدالله‌نژاد به کینه‌ای که منافقین و دموکرات از دایی به دل داشتند، اشاره می‌کند و می‌گوید: «برای خودمان هم سؤال بود که چرا منافقین دایی را تحت نظر گرفته و او را اینگونه به شهادت رساندند. حکایتی دارد که از زبان یکی از دوستان ایشان شنیدیم.

ایشان می‌گوید: شهید یوسف با درایت خاصی به یک گروهک منافقین نفوذ کرده و منجر به فروپاشی این گروهک شده بود که قصد داشتند شخصی را به عنوان کاندیدای نماینده مجلس وارد انتخابات کنند. به خاطر شرایط آذربایجان این کار دایی پنهان ماند، شاید تا به امروز که من درباره آن با شما صحبت می‌کنم، حتی رفقایش می‌گفتند بیا برویم جبهه، گویا روند کار از حوصله دوستانش خارج شده بود، می‌گفتند که کار فرسایشی است، اما دایی اصرار داشت که بماند تا کار این گروهک به نتیجه‌ای که می‌خواهند برسد، گفته بود اینجا هم جبهه است، اینجا که کارمان تمام شد به جبهه برمی‌گردیم.

دایی ماند و کار را به اتمام رساند. هنوز حکم اعدام دایی که به امضا و مهر دموکرات و کومله رسیده دست مادر‌بزرگ است.»

توابین!
او در ادامه می‌گوید: «پدربزرگم تعریف می‌کرد و می‌گفت چند وقت بعد از شهادت یوسف در مسجد بودم که یک نفر به شانه من زد و گفت: شما پدر یوسف هستی. گفتم بله من هستم. گفت: من یکی از آن‌هایی هستم که یوسف را گروگان گرفته و او را شکنجه کردیم. ما بعد از شهادت یوسف توبه کردیم و جزو توابین شدیم.

درست است که ما شهید داور‌پناه را به اسارت گرفته بودیم، ولی یوسف آنقدر قشنگ صحبت می‌کرد که ما دگرگون شده بودیم، اما می‌ترسیدیم و نمی‌توانستیم کاری کنیم.

گویا ما اسیر یوسف بودیم. تعدادی از ما بعد از شهادت یوسف فرار و از کارهای‌مان توبه کردیم و برگشتیم. تنها عامل توبه و جدایی ما از منافقین و دموکرات صحبت‌های تأثیرگذار یوسف بود.»

پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید