حضور مادر شهید غلامحسن صابری پس از ۳۵ سال بر مزار فرزندش
بارها به زیارتت آمدم و نمیدانستم کیستی
مادرمادر خیالش راحت بود که جگرگوشهاش، در نهایت عزت و احترام دفن شده و دعایمان میکرد. یک بار هم گفت اگر از دنیا رفتم، کنار پسرم دفنم کنید. وقتی دستهای چروکیده و نحیفش را گرفتم، با خودم فکر کردم این دستها چندبار به درگاه خدا بلند شده تا به دیدار فرزندش برسد.
سرویس اجتماعی هوران: شهید نامدار «غلامحسن صابری» در ۱۰ فروردین ۱۳۳۷ در روستای ناریان طالقان چشم به جهان گشود و در کنار چهار خواهر و پدر و مادر زندگی سادهای داشت و در جوانی عازم جبهه شد. وی اول اسفند ۱۳۶۴ در سن ۲۷ سالگی در عملیات والفجر۸ در منطقه فاو به شهادت رسید. پیکرش مدتها مفقود بود تا اینکه در سال ۹۲ تفحص شد و به عنوان شهید گمنام در بوستان ولیعصر شهرقدس به خاک سپرده شد. پس از ۳۵ سال گمنامی، پیکر شهید صابری با آزمایش DNA شناسایی و به خانواده معرفی شد.
خبر خوش
از ذوق خبری که مادرم پشت تلفن گفت، سر از پا نمیشناختم. به هر زحمتی بود، محمدحسن را برداشتم و با اینکه هوا سرد بود، راهی خانه مادر شدم.
دل توی دلم نبود که خودم را به بوستان ولیعصر برسانم. زمزمههای شناسایی یکی از شهدای گمنام بوستان ولیعصر، چند روزی بود که شنیده میشد.
تمام طول مسیر به این فکر میکردم که چرا نشد و نتوانستم در مراسم امروز شرکت کنم. آیفون را زدم، در که باز شد، کالسکه را کنار راه پله گذاشتم. محمدحسن را طبق معمول به مادر سپردم و راهی بوستان شدم. بوستانی که گلستان شده بود و سعدی باید میآمد و غزلها میسرود.
۳۵ سال انتظار
این بوستانِ گلستان، امروز طور دیگری بود. بوی پیراهن یوسف میداد. بوی وصال تمام بوستان را پر کرده بود.
مادر شهید غلامحسن صابری، بعد از ٣۵ سال چشمانتظاری، فرزندش را زیارت میکرد. قد و قامت مادر خمیده بود و با کمک اطرافیان راه میرفت.
یک روز قبل وقتی مادر شهید از بیمارستان مرخص شده بود، به او خبر میدهند که هفت سال است پیکر تفحص شده تنها پسرش در شهرستان قدس به خاک سپرده شده است.
مادر و خواهران شهید و همسر و فرزندانش به زیارت میآیند. استقبالی که از مادر شهید شد، درست مثل روزی بود که این شهدا وارد شهر شدند.
بوی بهشت
آبان سال ٩٢ بود که بوی بهشت در شهرقدس پیچید و خاک این شهر پارههای پیکر دو شهید گمنام را در آغوش گرفت. این دو شهید بعد از تشییع روی دستهای مردم شهرقدس، در بوستان ولیعصر به دامن خاک سپرده شدند. اما حالا دیگر چشمانتظاریها پایان یافته بود و چشمهای منتظر خانواده این شهید روشن شده بود.
مادر با تمام احساس مزار تنها پسرش را در آغوش گرفته بود و اشک شوق میریخت. وقتی کنار ایشان رفتم، هنوز صورتش خیس بود. خوشآمد گفتم و او خوشحال بود که فرزندش جای خوبی دفن شده و اینقدر همه دوستش دارند.
یادم رفت بگویم من و خیلی از دختران و پسران خوشبختیمان را در کنار مزار این شهدا جشن گرفتیم. با لباس عروس بر سر مزارشان آمدیم و گفتیم برایمان دعا کنند. من بارها به مزار این شهید آمده بودم و نمیدانستم کیست.
مادر خیالش راحت بود که جگرگوشهاش، در نهایت عزت و احترام دفن شده و دعایمان میکرد. یک بار هم گفت اگر از دنیا رفتم، کنار پسرم دفنم کنید.
وقتی دستهای چروکیده و نحیفش را گرفتم، با خودم فکر کردم این دستها چندبار به درگاه خدا بلند شده تا به دیدار فرزندش برسد. چه اشکهایی که با این دستها پاک شده، چند بار قاب عکسش را با این دستها پاک کرده و چند بار قربان صدقهاش رفته است.
مادران شهدا لطیفترین زنان عالمند که با دلتنگی نفس کشیدند و زندگی کردند. اما مظلومترین مادران شهدا، مادران شهدای گمنامند که در بیخبری گاهی چشم از جهان فرومیبندند و آرزو به دل دیدار فرزندشان میشوند.