وقتی خبر رهبری آقا به اردوگاه اسرا رسید
نویسنده: غلامعلی نسائی
هوران: نام امام خامنه ای، مثل رعد وبرقی را میماند که دل صدامیان را آتش زد.
حماسه و مقاومت هوران – عراقی ها در اردوگاه تکریت، مثل شیر خبر مرگ امام را آورده بودند و بعد از اعلام جانشینی امام خامنه ای به رهبری، مثل روباهی راه گم کرده و پریشان و آتش گرفته گریختند…
فانوس کمین روایت غریبی از تعریف یک هدف است، هدفی خداجو که به مخاطب خود؛ امید و غرور و میل به وطن پرستی، ولایت مداری و ستم ستیزی می دهد و همگام تاریخ را با خود هدایت می کند.
آنچه ما امروز نیاز داریم، سرمشق هائی پاک باخته است برای پیروی کردن، به دور از شعار زدگی و سیاه بازی و دروغ و ریاء، فانوس کمین چهارده فصل را روایت می کند که به نوعی، از ایستگاه اول عاشقی! چون قطاری روی ریل به حرکت در می آید و هر فصلش ایستگاه غریبی است، که نویسنده آرام و بیقرار، شهدا و همرزمانشان را به رخ مخاطب خود می کشد، هر ایستگاه خود حکایت های فراوانی دارد.
بیماری امام خمینی، دست آویزی شده بود تا رسانه های معاند غربی توی دل بسیجی های رزمنده اسیر دربند را خالی کنند، تلویزیونهای دشمن بعثی نیز در هر اردوگاه، جشنی بزرگ از غم را برای بچه های ما به نمایش گذاشته بودند.
صدام ملحد لحظه شماری می کرد و منتظر پایان حکومت الهی جمهوری اسلامی بود، خبر لحظه به لحظه سنگین و سنگین تر می شد، و میرفت که داغ سنگینی بر دل خسته اسرا بنشاند.
بچه ها دل توی دلشان نبود. همه پریشان و سرگردان، که عاقبت ایران بعد مرگ امام خمینی چه خواهد شد. صدام و دشمنان، همه خندان؛ بسیجی های اسیر گریان….
*فصل ولایت فانوس کمین؛ آب جوش روی دل صدامیان می ریزد و داستان دیگری را در ادامه مسیر الهی جنگ هشت ساله رقم میزند.
در یک خرداد گرم، خبری بزرگ غافلگیرمان کرد؛ خبری بسیار گدازنده که همه روزمرّگیهای اسارت را در خود محو کرد. خبری که همه اردوگاهها را بههم ریخت.
خبر آوردند که امام بیمار است.
مردم ایران پشت در جماران هجوم آوردهاند.
همه کوچهها و خیابانهای تهران، همه ملت ایران دست به دعا برداشتهاند برای حضرت امام.
عراقیها این خبر را توی اردوگاه پخش کرده بودند که روحیه بچهها را خراب کنند.
نماز، دعا و نیایش ممنوع بود.
شبها به بهانه خواب میرفتیم زیر پتو و برای سلامتی امام دعا میکردیم.
گریه بود و دعای توسل و اشک.
خبر بیماری امام، دلها را شورانده بود.
تمام اردوگاه را ماتم گرفته بود.
روزهای اول که این شایعه توی اردوگاه پخش شد، گمان میکردیم برای تضعیف روحیه اسیران است.
حضرت امام برای ما یک سمبل بسیار مقدس بود.
عظمت داشت. آنقدر که بهیاد امام بودیم، به فکر پدر و مادر خودمان نبودیم.
آنقدر که برای امام دعا میکردیم، برای خانواده، برای آزادی و رها شدن از بند اسارت دعا نمیکردیم.
عراقیها این را خوب درک کرده بودند؛ برای همین هر وقت میخواستند حال یک اسیر بسیجی را بگیرند، به حضرت امام توهین میکردند.
به امام که توهین میشد، قلبمان میشکست و روح و روان ما را، رنجی بزرگتر از اسارت آزار میداد.
بارها پشت پنجره میایستادند و داد میزدند: «امام مات».
یا میگفتند امام حالش خیلی بد است.
اما این بار فرق داشت.
دلها نگران و هراسان بود.
انگار همه منتظر شنیدن خبر بزرگی بودند.
صبح روز چهاردهم خرداد، توی حیاط هواخوری، دلها نگران و پر از تشویش بود.
خدایا! حال امام چه خواهد شد؟
سرنوشت ایران به کجا خواهد کشید؟
اگر امام نباشد، چه کسی لیاقت رهبری را دارد؟
پرسشها بیپاسخ بودند.
با دلهای پر از تشویش و نگران، دوباره به آسایشگاه رفتیم.
نماز و نهار که در کار نبود. همه بهخاطر سلامتی امام، روزه داشتیم.
فضای اردوگاه آکنده از التماس و نیاز به درگاه خدا بود.
ساعت پنج بعدازظهر، در حیاط هواخوری، انگار تمام اردوگاه به ماتم نشسته بود.
عراقیها راهبهراه میگفتند: امامتان رفت؛ امام فوت.
بعد از افطار هر کدام کنجی کز کردیم و رفتیم تا کوچه پس کوچههای خیال. از مرز ایران گذشتیم. اهواز و اندیمشک و تهران، پسکوچههای جماران، خانهبهخانه و ذرهبهذره، روح و روان ما ذکر و دعا شده بود.
زن، مرد، پیر و جوان نشسته بودند. دستها بهسوی آسمان، پشت دروازههای جماران، ما هم بست نشستیم، زرد رخ، با لباسی به رنگ زرد، در جمع عاشقان امام.
در همین حال یک عراقی فریاد کشید: آهای ایرانیها! آهای بسیجیها! امامتان مُرد، امامتان رفت.
پریدیم پشت پنجره. سروان بود یا سرباز، نفهمیدم. یک عراقی خبر آورده بود؛ خبری که داغ بزرگی بر دل همه اسرا نشاند. ما که باور نداشتیم.
بچهها سرشان را کردند لای نردهها و داد کشیدند: دروغه، دروغه. عراقی دروغگو…
بعد، آن عراقی بهسمت آسایشگاه هشت رفت. من آسایشگاه هفت بودم. از پشت پنجره، حسن را صدا کردند.
– حسن رفسنجانی! تعال، تعال!
معروف بود به «حسن رفسنجانی». بچه رفسنجان بود، به همین خاطر عراقیها اینطور صدایش میزدند.
– بیا جلو، هی حسن! من الحسن روی.
به فارسی و عربی مخلوط حرف میزد. نه میتوانست خوب فارسی حرف بزند، نه همهاش را به عربی ادا میکرد. حسن آمد مقابل پنجره و روبهروی عراقی ایستاد. حسن چهره معصومانهای داشت. بسیجی و عاشق امام بود. قدش نسبتاً بلند، اما بهشدت نحیف و لاغر بود. با این حال نشان میداد که خیلی قدرتمند است. ۲۶ سالش بود، ولی اسارت شکسته بودش. بهظاهر خموده، پیر و افتاده شده بود؛ با این همه هنوز همان حسن رفسنجانی سنگر و تانک و خاکریز و کوچههای کمین بود.
سرباز عراقی گفت: حسن! آهای حسن!
اسرا دلدل میکردند که سرباز آمده است چه به حسن بگوید. حسن با آرامش گفت: بله!
سرباز خودش را جمع کرد و گفت: حسن! امام فوت. امامتان دیگر فوت، فوت.
حسن با طمأنینه و بدون اینکه واکنشی از خود نشان بدهد، یکراست و بدون حاشیه گفت: اعُوذُ بالله ِمنَ الشَیْطانِ الرَّجیم. بِسْمِ الله الرَّحْمنِ الرَّحیم. «یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَیَّنُوا أَنْ تُصیبُوا قَوْمًا بِجَهالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلى ما فَعَلْتُمْ نادِمینَ»؛ یعنی، اى کسانى که ایمان آوردهاید! اگر فاسقى براى شما خبرى آورد، فورى تحقیق کنید. مبادا بهخاطر زودباورى و شتابزدگى تصمیم بگیرید و ناآگاهانه به قومى آسیب رسانید، سپس از کردة خود پشیمان شوید.
*حسن آیه شش از سوره حجرات را برای سرباز عراقی خواند و خیره شد توی چشمهایش. سرباز عراقی برآشفت، ولی چیزی نگفت. چهره درهم کشید، اخم کرد و رفت. انگار حسن یک تشت آب جوش ریخته بود روی سر سرباز؛ آتش گرفته بود، تند گام برمیداشت. گویی حسن خبر ناگواری را با رمز به او گفته بود. ما نیز حیرت کردیم.
سرباز عراقی فردا صبح با یک برگ روزنامه در دست برگشت. صدا زد: حسن، حسن! روی، تعال!
حسن یک کنجی کز کرده و در خلوت خود به عزا نشسته بود. همه بچهها، نگران و ناراحت توی حال خودشان بودند.
سرباز عراقی وارد آسایشگاه شد و رفت پیش پای حسن؛ مثل کسی که بدهکار باشد. برای اولین بار یک عراقی، شکسته و خرد شده آمده بود که خودش را، حرفش را ثابت کند. آمده بود که از خودش دفاع کند.
حسن از جایش تکان نخورد. سرباز عراقی روزنامه را مقابل حسن نگه داشت. بعد چرخی زد و آن را به همة اسرا نشان داد و گفت: حسن، نگاه کن! این سند، این خبر.
تکه روزنامه را که عکس امام رویش بود، نشان حسن داد و گفت: اِنَّهُ حسن. بعد رو کرد به همة اسرا و داد زد: اِنَّهُ خبر، امام فوت و انگشت روی سینهاش گذاشت و داد کشید: أنا صادق. یعنی این خبر مرگ امامتان. من دروغ نگفتم.
حسن بلند شد. رو کرد به سرباز و داد زد: کُلّکم فاسق. از روزنامهنگار عراقی تا همة شما، سران حزب بعث و نوکران صدام، همه فاسقید.
نه اینکه حسن یا ما فوت امام را قبول نکرده باشیم، نه. فقط حسن میخواست که جلوی عراقیها کم نیاورد. آنها آمده بودند که با خبر فوت امام، ما را بشکنند و روحیهها را خرد کنند
سه روز در همة آسایشگاهها، عزای عمومی بود. بچهها نگران بودند: خدایا! سرنوشت ما چه خواهد شد؟ تا اینکه متوجه شدیم، آیتالله خامنهای به رهبری و جانشینی حضرت امام برگزیده شده است. جای خالی امام تو دل بچهها پر شد و نگرانیها از بین رفت.
نام امام خامنه ائی، مثل رعد وبرقی را میماند که دل صدامیان را آتش زد، آنها که این همه برای مرگ امام خوشخالی میکردند، ناگهان چون لاک پشتی خمیده و خسته سرشان را بردند داخل لاک خودشان..
مثل شیر خبر مرگ امام را آورده بودند و بعد از اعلام جانشینی امام خامنه ائی مثل روبائی راه گم کرده، گرسنه و خسته و گر گرفته پا پس کشیدند…