کد خبر:16966
پ
۱۴۰۳-۸۳۷۷
روایتی از «مردان‌جنگ»/ 2

از آهنگری تا فرماندهی جنگ در برابر گارد آهنین صدام

از آهنگری تا فرماندهی جنگ در برابر گارد آهنین صدام گفت: چقدر سخت می‌گیری فقط به مامان نگو که من گجا می‌روم بگو آمد کیف‌اش را گرفت یک کار جدید پیدا کرده است، برای نماز بیدار شدیم سرو صدا نکن ننه و بابا خواب رفتند من هم پریدم و رفتم. تو بیدار بمان با هم […]

از آهنگری تا فرماندهی جنگ در برابر گارد آهنین صدام

گفت: چقدر سخت می‌گیری فقط به مامان نگو که من گجا می‌روم بگو آمد کیف‌اش را گرفت یک کار جدید پیدا کرده است، برای نماز بیدار شدیم سرو صدا نکن ننه و بابا خواب رفتند من هم پریدم و رفتم. تو بیدار بمان با هم خدا حافظی کنیم.

فاطمه بنی یعغوب

گروه جهاد و شهادت هوران – فضه مکتبی خواهر شهید صادق مکتبی فرمانده گردان حمزه سیدالشهدا – قسمت دوم – بعد از واقعه پنج‌آذر صادق مصمم‌تر انقلاب را دنبال می‌کرد. روز ۲۲ بهمن من با صادق سه چهار بار آمدیم گرگان و برگشتیم. مردم دسته دسته می‌آمدند گرگان. شورحال خاصی داشتیم. طولی نکشید مدرسه‌ها باز شدند و صادق شبانه شروع کرد به درس خواندن، روزها هم کنار دست دائی کار می‌کرد. با فرمان امام عضو بسیج شد.

از آهنگری تا فرماندهی جنگ در برابر گارد آهنین صدام

بنی صدر که فرار کرد، شهر دچار دگرونی شد. منافقین با بسیجی‌ها درگیر می‌شدند. صادق با بدن زخمی و کبود خانه می‌آمد. یکی دو نفر فضول آمده بودند پشت سرِ صادق به پدرم چیزهای گفته بودند که بیا و ببین پسرت صادق چه کارهای که نمی‌کند؟

وقت نهار همه دور سفره نشسته بودیم، پدرم یک سیلی تو گوش صادق زد. همه ناراحت شدیم!؟

صادق گفت: بابا برای چی می‌زنی. من چکار کردم.؟

پدرم گفت: دیشب گجا بودی؟

صادق گفت: گجا باید باشم. توی مسجد بودم.

گفت: توی مسجد چکار می‌کنید؟

صادق گفت: چکار می‌خواهم بکنم. شب توی مسجد پیگیر کارهای بسیج روستا هستیم.

پدرم گفت: به من گفتند تو ضد انقلاب شدی، منافق شدی؟

صادق خندید و گفت: منافق! ما هر روز توی شهر با منافقین درگیریم. کتک می‌خوریم. این‌جا توی خود محمد آباد یک عده منافق هستند.

پدرم دستی به سر صادق کشید و گفت: «ببخشید صادق‌جان من نمی‌خواهم توی خلاف دین و انقلاب باشی. ما خانواده مذهبی و سنتی و قرانی هستیم.  فامیلی ما مازندرانی بود. بابا بزرگ ما «حاج علیرضا» مکتب‌خانه داشت به همین خاطر فامیلی ما را «مکتبی» گذاشت.

از آهنگری تا فرماندهی جنگ در برابر گارد آهنین صدام

فعالیت‌های انقلابی صادق همین‌طور گسترده تر می‌شد. یک روز غروب آمد خانه و گفت: من با پسر عمه «شعبان‌علیپور» می‌خواهیم به خاش برویم.  رفت سراغ کیف و لباس‌هایش، تند تند جمع کرد. شهید شعبان علیپور پسر عمه ما بود، روزهای نخست پیروزی انقلاب که سپاه خاش اعلام نیرو کرد، رفته بود. صادق هم به هوای شعبان با سن بسیار کم که داشت هوای سیستان و بلوچستان کرد، داستان صادق از اینجا شروع شد.

نشست و تند تند شروع کرد به جمع کردن وسیله های شخحصی اشت، گذاشت توی کیف و گفت من که رفتم بعد به مامان بگو که دلواپس نشود.

گفتم: برادر من تو هنوز خیلی کم سن و سال هستی! اصلا می‌دانی آن‌جا چطوریه؟

گفت: نترس من بزرگ شدم. می‌روم بزرگ‌تر بشوم. آدم که به سن و سال نیست به جرائت است که من دارم.

گفتم: الان مگر شعبان به تو گفته بیا که داری خود سر روانه می‌شوی؟

گفت: شعبان ثبت نام کرده بود، من هم رفتم سپاه ثبت نام کردم.

گفتم: صادق‌جان تو هنوز هیچ آموزشی ندیدی! داری با خودت چکار می‌کنی؟ ننه و بابا دق می‌کنند. بیا و همین جا بمان. نرو خطر دارد.

گفت: چقدر سخت می‌گیری فقط به مامان نگو که من گجا می‌روم بگو آمد کیف‌اش را گرفت یک کار جدید پیدا کرده است، برای نماز بیدار شدیم سرو صدا نکن ننه و بابا خواب رفتند من هم پریدم و رفتم. تو بیدار بمان با هم خدا حافظی کنیم.

گفتم: با چی داری میروی با کی هست که از این‌جا می‌روید.

گفت: با اتوبوس می‌رویم. شش هفت نفر با هم هستیم. من تنها نیستم.

من ناراحت شدم. فهمید که ناراحت هستم، بلند شد یکی زد پشت کمر من و گفت: تو پشت من باش هر گجا رفتم راه من ادامه داشته باشد.

بعد از پیروزی انقلاب دخترها روسری را «خمینی» می‌بستند، کلیپس می‌زدیم که یعنی ما دختر انقلابی هستیم.

صادق گفت: من رفتم حجابت رعایت کن. من جائی می‌روم که خداوند راضی هست، شما بروید و توی بسیج ثبت نام کنید. بسیجی بمانید.

گفتم: ما که همه حزب الهی و انقلابی هستیم حالا بسیجی هم می‌شویم.

شب تا دیر وقت با هم حرف زدیم.

بعد از نماز صبح که همه خوابیدند صادق یواشکی صبحانه نخورده خدا حافظی کرد و رفت.

همه که بیدار شدند صبحانه بخوریم مادرم گفت: صادق صبح کله سحر رفته سر کار.

 گفتم: مغازه دائی کار داشتند صبح زودی رفت.

مادرم تعجب کرد و هیچی نگفت.

پدرم گفت: مثلا چی بوده که صبح کله سحر رفته است.

از آهنگری تا فرماندهی جنگ در برابر گارد آهنین صدام

من چیزی نگفتم. پدر و مادرم رفتند صحرا و برای ظهر برگشتند، رفتند مسجد نمازشان را خواندند و آمدند. وقت نهار شد. صادق محل کارش میدان امام‌زاده عبدالله تا روستا راهی نبود، هر روز ظهر نهار خانه بود. حدود ساعت یک و نیم خودش را می‌رساند. سفره که پهن شد، پدر و مادرم ناراحت و نگران شدند. شاکی شدند که صادق گجا رفته، من هم هیچی نگفتم.

 مادرم از کنار سفره نهار بلند شد رفت خانه دائی‌ام.

پانویس: دائی‌ام پدر شهید«رسول جفعرآبادی» توی عملیات بدر مفقود الاثر شد. بعد از ۱۰ پیکرش آمد. هفت رسول که تمام شد، دائی از دنیا رفت.

من دنبال مادرم راه افتادم. تنم همین‌طور دقِ دقِ می‌لریزد.

مادرم به دائی گفت: دادش‌جان چرا صادق نیامده خانه، دلواپس شدم. دلم جوش می‌زند.

 دائی‌م خندید و گفت: رفت خواهرجان رفت.

مادرم هول زده گفت: «رفت! گجا رفت؟»

دائی گفت: زهدان.

ادامه دارد…

مطالب مرتبط:

یک ساعت دیگر منتظرم باش و من و در آسمان ببین! – ۱

پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید