کد خبر:148
پ
12345-154
مقابله به‌مثل با آهنگران

مقابله به‌مثل با آهنگران روی پُل دِز

مقابله به‌مثل با آهنگران روی پُل دِز نویسنده: غلامعلی نسائی دفاع مقدس هوران” «کامران قهرمان‌دوست» اهل ساری، رزمنده‌ی سبزه‌رویی که خمپاره‌ی خنده‌ی گردان مسلم‌بن عقیل(ع) از لشکر 25 کربلا بود، در یک روز سرد زمستانی صدایم کرد و گفت: «علی‌رضا علی‌پور! با من می‌آیی برویم دزفول هواخوری؟»   قبول کردم. هرچند که با قهرمان جایی […]

مقابله به‌مثل با آهنگران روی پُل دِز

نویسنده: غلامعلی نسائی

دفاع مقدس هوران” «کامران قهرمان‌دوست» اهل ساری، رزمنده‌ی سبزه‌رویی که خمپاره‌ی خنده‌ی گردان مسلم‌بن عقیل(ع) از لشکر 25 کربلا بود، در یک روز سرد زمستانی صدایم کرد و گفت: «علی‌رضا علی‌پور! با من می‌آیی برویم دزفول هواخوری؟»

 

قبول کردم. هرچند که با قهرمان جایی رفتن، مثل این بود که یک کوله‌پشتی خمپاره‌ی ماسوره کشیده‌ی عمل نکرده را، کول کرده باشی و مدام از این چاله بپری توی چاله‌ی بعدی!

 

دست قهرمان را گرفتم و رفتیم. هنوز هوای آن‌چنانی نخورده بودیم که ناگهان خودمان را روی پل دز دیدیم. رودخانه‌ای که از کرخه سرچشمه می‌گرفت و آبش، یخچالی بود. داشتیم هوا می‌خوردیم که از بداقبالی من زد و آهنگران از راه رسید. آهنگران، چاشنی اشک و مانور گریه بود و خیلی‌ها صدای او را آهنگ شورانگیز شب عملیات می‌دانستند.

دل توی دلم نبود و می‌دانستم قهرمان کاری دستمان می‌دهد. چند تا محافظ هم اطراف آهنگران بودند. زیرچشمی نگاهی به کامران کردم. رفته بود توی حس. بعد، چشمانش را باریک کرد، لبخند مرموزی روی لبش نشاد و در حالی که با ابروهایش اشاره می‌کرد، گفت: «علی‌رضا! آهنگران…»

 

اخم کردم که یعنی بی‌خیال هرچه توی سرت هست…

 

آهنگران داشت نزدیک‌تر می‌شد. کامران از لبه‌ی پل خودش را کشید وسط، جوری که آهنگران مجبور شود از لبه‌ی پل رد بشود. نمی‌دانستم چه در سر کامران می‌گذرد. نگاهی به عمق رودخانه کردم. فاصله‌ی لبه‌ی پل با آب به حدی بود که سرگیجه گرفتم. شاید بیست متری می‌شد. فکر شیرجه از این ارتفاع، در آب سرد رودخانه، دیوانگی محسوب می‌شد.

پیش خودم فکر می‌کردم که کامران نهایتا می‌خواهد عکسی یادگاری با آهنگران بگیرد و کمی سربه‌سرش بگذارد. توی دلم خندیم و گفتم: «عجب عکس یادگاری بیندازد این کامران با آهنگران.»

به کامران گفتم: «ببین پسر، محافظ دارد‌ها، توی دست محافظش هم کلاشینکف است، نمی‌بینی چه‌طور تریپ حفاظتی زده، این شهید همت نیست که بدون محافظ باشد، می‌فهمی؟»

 

گفت: «جان علی‌رضا کاری ندارم که، فقط می‌خواهم هلش بدهم توی رودخانه، تا برایش یک یادگاری بماند!»

 

همین‌طور هاج و واج مانده بودم و لحظه‌هایی که از پیشم می‌گذشت، برایم تار شده بود؛ کمی هم سیاه‌وسفید! انگاری فیلمی را روی دور کُند گذاشته بودند و من آن‌ها را از نظر می‌گذراندم.

 

آهنگران رسید. با لهجه‌ی خاصی سلام کرد. کامران دست برد روی شانه‌ی آهنگران، یک «علیکم‌السلام» گفت و آهنگران را هل داد توی رودخانه!

 

به حالت اولیه برگشتم و در آن لحظه فقط جیغ آهنگران را شنیدم و دیگر چیزی ندیدم. بعد هم صدای جیغ رگبار محافظ آهنگران بلند شد که داشت آسمان را سوراخ‌سوراخ می‌کرد و کامران که از معرکه‌ی خودساخته‌اش می‌گریخت. توی رودخانه را نگاه کردم و آهنگران که داشت توی آب سرد رودخانه تقلا می‌کرد. به محافظ آهنگران گفتم: «نزنی‌ها! شوخی کرد، رفیق من بود. شوخی کرده‌، شوخی… ما از گردان مسلم(ع) و لشکر 25 کربلاییم…»

بنده خدا سرخ و کبود شد و گفت: «این چه شوخی‌ای بود آخر. مگر شما دیوانه‌اید؟»

بعد نگاهی به دوردست کردم. کامران هنوز داشت می‌دوید. محافظ، کلاشینکفش را سمت آسمان گرفت و یک تیر دیگر خالی کرد.

بچه‌ها رفتند داخل رودخانه و آهنگران را خیس و آب چکان بیرون کشیدند. کامران هم آن دورترها ایستاده بود و می‌خندید. آهنگران که سالم از آب بیرون آمد، خیالم راحت شد. دویدم به‌سمت کامران، یک سقلمه بهش زدم و گفتم: «مرد حسابی! این چه کاری بود تو کردی آخر؟! نزدیک بود، به جای هواخوری، گلوله خوری نصیب ما بشود.»

خندید و گفت: «این آهنگران، شب حمله شیرمان می‌کند، شیرجه بزنیم جلوی تانک‌ و گلوله. حالا من هم هلش دادم توی رودخانه تا برایش یک یادگاری بماند!»

پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید