کد خبر:14134
پ
۱۴۰۲-۳۱۴۵۰۵۴
به خواستگاری ستاره رفت

جانشین گردان امام حسین(ع) به خواستگاری ستاره رفت

جانشین گردان امام حسین(ع) به خواستگاری ستاره رفت گفتم: چه خوب دختر بسیار خوبی هم است. سال۱۳۶۱ بود، رفتیم خواستگاری و وصلت سرگرفت، آن موقع هر روز شهید می‎آردند حزب‎الهی‌ها و خیلی از مردم عروسی پر سرو صدا نمی‎گرفتند. خیلی آرام برگزار می‎شد. محدثه نسائی گروه فرهنگی هوران – سکینه رستمی مادر شهید سردار شهید […]

جانشین گردان امام حسین(ع) به خواستگاری ستاره رفت

گفتم: چه خوب دختر بسیار خوبی هم است. سال۱۳۶۱ بود، رفتیم خواستگاری و وصلت سرگرفت، آن موقع هر روز شهید می‎آردند حزب‎الهی‌ها و خیلی از مردم عروسی پر سرو صدا نمی‎گرفتند. خیلی آرام برگزار می‎شد.

محدثه نسائی

گروه فرهنگی هوران – سکینه رستمی مادر شهید سردار شهید محمدباقر ساور‌علیا، گفت: مادرجان من این‌‎بار یقین دارم که شهید می‏شوم، باید تحمل کنید که شهادت راه حقیقت و عشق است، راه انبیاء الهی است. اگر شهید نشویم باید بمیریم. حرف‌های عجیبی می‏زد. می‌گفت: دعا کن من شهید بشوم. کدام مادر می‏تواند برای جگر گوشه‌اش دعا کند که شهید بشود. دلش می‏خواست زندگی و منزل و حیاط ما، سرای و محله ما بوی شهادت بگیرد. از کنار هر خانه‌ی شهیدی می‎گذشت حسرت می‏خورد. هربار که به مرخصی می‎آمد و محل شهید می‏داد، افسون می‏شد.

شهید

می‎گفت؛ یکی از شئونات ما با انقلاب، شهادت است که عاقبت بخیر می‎شویم. هیچ انسانی نیست که در راه غیر خدا قدم بردارد و عاقبت بخیر بشود.
پدرش می‎گفت: پسرم برو در راه خدا بجنگ، من خودم زمین‌های کشاورزی را سرو سامان می‏دهم، ولی من دل‎نازک بودم و بی‎تابی می‎کردم.
جبهه که می‎رفت، نامه می‎نوشت.

مادرجان ببخشید که تو را تنها گذاشتم.

همه سختی‎ها را گردن شما انداختم و تحمل می‎کنید.

مرا ببخش که نمی‎توانم در امورات کشاورزی کنار شما و پدر باشم.

محمد باقر که همیشه جبهه بود و ما هم نمی‎دانستیم در جبهه چکار می‎کند.

بعضی وقت‌ها پدرش هم می‏رفت، برادرش هم جبهه بود، یک وقت‌های همه مردهای خانه جبهه بودند، ما زن‎ها خانه بودیم. گاو و گوسفند‌ها و زمین‎ای کشاورزی را سرو سامان می‎دادیم. خدا هم خودش برک می‌داد.

یک بار یکی از همکلاسی‎هایش در روستای ایلوار شهید شده بود از جبهه که آمد همه رفیق‌های جبهه‌ائی و بچه‌های همکلاسی را جمع کرد و مراسم گرفتند.
علاقه زیادی به خانواده شهدا داشت، هربار از جبهه بر می‎گشت، به خانواده شهدا سرکشی می‎کرد. توی جبهه که بود، همرزمانش که مرخصی می‎آمدند، خبر می‎گرفتیم از حال و روزگار محمدباقر بچه‌های رزمنده می‎گفتند، محمد باقر رزمنده و فرمانده خیلی مهربانی است، توی همه عملیات‌های از همه جلوتر است.
بعد از عملیات تک تک سنگرها را سرکشی می‎کرد، مراقب رزمنده‌ها بود.

هیچ وقت بچه‌ها از محمدباقر دلگیر نبودند. به همرزمان خودش بیشتر از خودش توجه داشت. شنیدیم که جانشین گروهان است، از خودش که می‎پرسیدیم می‎گفت: نه بابا من هم یک رزمنده عادی هستم و رانندگی می‎گنم. برای بچه‌ها آبو غذا می‏برم.
گرگان که مستاجر بودیم یک روز آمد گفت مادر من می‎خوام زن بگیرم. امام گفته که بچه‎هی حزب‎الهی باید ازدواج کنند. با شرم و حیا البته صحبت می‎کرد.
گفتم:ایشاالله مبارک باشه حالا دام دختر را زیر نظر داری؟

گفت: ستاره

گفتم: چه خوب دختر بسیار خوبی هم است. سال۱۳۶۱ بود، رفتیم خواستگاری و وصلت سرگرفت، آن موقع هر روز شهید می‎آردند حزب‎الهی‌ها و خیلی از مردم عروسی پر سرو صدا نمی‎گرفتند. خیلی آرام برگزار می‎شد.

قرارهای اولیه که انجام شد رفتیم مختصر خیدی کردیم و با سلام و صلوات دوتائی رفتند سر خانه و زندگی‎شان. اول که ازدواج کردند آمدند توی یکی از اتاق‌های خانه ما مدتی زندگی کردند، محمد باقر روزها با ماشین کار می‎کرد که دستش جلو ما درزاز نباشد و پیش زنش خجالت بکشد. شب‎ها با ستاره می‏رفتند مدرسه شبانه درس می‎خوانند. بعد از ند ماه رفتند خانه مستقل گرفتند و از پیش ما رفتند. محمد باقر با دختر همسایه ازدواج کرد، خانم ستاره حاجیلری که حاصل ازدواج‌شان سه فرزند شد. بچه‌ی اول‌ «امین»، بعدی دختر شد «الهام» و بچه سوم «احسان»، وقتی محمد باقر شهید شد سه ماه بود. محمد باقر کلاس سوم راهنمائی «نهم»، رفت خدمت سربازی در بیرجند و تهران بعد از مدتی انتقالی گرفت آمد گنبد، وقتی خدمت سربازی‎اش را تمام کرد و برگشت خیلی آدم قوی و متحولی شده بود.

این داستان ادامه دارد….

پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید