کد خبر:13348
پ
۱۴۰۲-۱۶۲۹۲۴۴
یک رمز خاص برای فرمانده

یک رمز خاص برای فرمانده

یک رمز خاص برای فرمانده بمباران شدید بود. سنگر تکان خورد و ترک برداشت، مقداری هم خاک از سقف ریخت. حسن هیچ عکس‌العملی نشان نداد. این‌قدر در نقشه و طرح تمرکز داشت که چه بسا اصلاً متوجه هواپیما هم نشد. گروه جهاد و شهادت هوران – فتح‌الله جعفری از فرماندهان دوران هشت سال دفاع مقدس […]

یک رمز خاص برای فرمانده

بمباران شدید بود. سنگر تکان خورد و ترک برداشت، مقداری هم خاک از سقف ریخت. حسن هیچ عکس‌العملی نشان نداد. این‌قدر در نقشه و طرح تمرکز داشت که چه بسا اصلاً متوجه هواپیما هم نشد.

گروه جهاد و شهادت هوران – فتح‌الله جعفری از فرماندهان دوران هشت سال دفاع مقدس و بنیانگذار یگان زرهی سپاه با اشاره به عملیات «مولای متقیان» روایت می‌کند: حسن باقری صبح روز جمعه ۳۰ بهمن‌ماه ۱۳۶۰ به بستان آمد. عکس هوایی و نقشه و گزارشات را خواست. دوباره یک جلسه گذاشت. گزارش شناسایی‌ها را کامل گرفت. بعد از جلسه به‌طرف خط رفتیم. از جاده رملی رفتیم چون امنیت بیشتری ‌دارد. همان مسیر را طی کردیم. به جایی رسیدیم که در دید و تیر بودیم. تیربار دشمن از روی «نبعه» به‌طرف جیپ ما شروع به‌کار کرد. فکر کردم حسن با این حجم آتش بر می‌گردد. رگبار گلوله به اطراف ما می‌خورد. گفت: «سرت را از جیپ ببر بیرون؛ از بغل، جلو را نگاه کن تا به تپه‌ها نزنم. »

دوباره مشغول کار روی نقشه و عکس هوایی شد.در همین هنگام هواپیمای عراقی آمد و قرارگاه مهدی را بمباران کرد. به حسن نگاه کردم. او از روی نقشه جابه‌جا نشد و حتی اصلاً پلک نزد.

خودش هم سرش را بیرون برده بود و رانندگی می‌کرد. جیپ مثل همیشه شیشه و سقف و در نداشت. از کنار در، جاده را می‌دید. حدود ۲۰۰ متر به‌همین شکل، زیر آتش تیربار، رانندگی کرد. تیرها از اطراف جیپ رد می‌شدند. به زیر «نبعه» که رسیدیم، جیپ را گذاشت پشت خط دوم و تا خط اول پیاده رفتیم. آقای پرویز شریف و نورعلی شوشتری و نیروهای خراسان در خط بودند. با آن‌ها صحبت کرد. گفت: «یک گردان پدافندی آماده کنید و یک گردان بکشید عقب تا برای عملیاتِ امشب، استراحت کنند. »

ما در خط بودیم. حسن باقری دامنه نبعه و خط را دید. با فرماندهان گردان‌های حاضر در خط صحبت کرد. گزارش شناسایی‌ها و موقعیت دشمن را گرفت و روی کالک علامت‌گذاری کرد. دوباره از همان مسیر به «قرارگاه مهدی(عج)» برگشتیم. در قرارگاه به تنهایی نشست و کالک و نقشه را جلویش پهن کرد. به بیسیم‌چی گفت: «بگویید آقای خادم‌الشریعه و فرماندهان، عصر به قرارگاه بیایند. فرمانده گروهان‌ها و دسته‌ها هم در جلسه باشند. »

دوباره مشغول کار روی نقشه و عکس هوایی شد. در همین هنگام هواپیمای عراقی آمد و «قرارگاه مهدی» را بمباران کرد. به حسن نگاه کردم. او از روی نقشه جابه‌جا نشد و حتی اصلاً پلک نزد. انگارنه‌انگار که هواپیمایی آمده. بمباران شدید بود. سنگر تکان خورد و ترک برداشت، مقداری هم خاک از سقف ریخت. حسن هیچ عکس‌العملی نشان نداد. این‌قدر در نقشه و طرح تمرکز داشت که چه بسا اصلاً متوجه هواپیما هم نشد.

از سنگر بیرون آمدم ببینم بر سر جیپ‌ حسن و نفربر خودم چه آمده است. هواپیما قسمت شرقی قرارگاه، حدود ۳۰ متر بعد از سنگر را بمباران کرده بود. بمب‌ خیلی بزرگ بود و حفره عمیق ایجاد کرده بود. خوشبختانه به کسی آسیب نرسید. نفربر و جیپ هم سالم بودند. برگشتم داخل سنگر و کنار حسن نشستم پرسید: «چه شده بود؟»

گفتم: «جیپ و نفربر سالمند. آن‌طرف یک بمب خورده و زمین گود شده، کسی طوری نشده. » پرسید: «چند تا نفربر برای عملیات می‌توانیم آماده کنیم؟» گفتم: «هر چه داشته باشیم. » گفت: «آن‌هایی که شنی دارند، آماده کنید.» گفتم: «۲۰ دستگاه کافی است؟» گفت: «بله.» گفتم: «آماده می‌کنم. ۱۰ تا تانک هم آماده می‌کنیم می‌شود ۳۰ تا، استعداد یک گردان.» گفت: «ان‌شاءالله.»

کار حسن‌ روی طرح و نقشه یک‌ساعت طول کشید. او طرح را نوشت و آماده کرد. عصر جلسه برقرار شد. چهار فرمانده گردان با فرمانده گروهان‌ها و دسته‌های‌شان آمدند. مسئول اطلاعات‌عملیات و مسئول ادوات و مهندسی جهاد هم بودند. اغلب نیروهای خراسان بود. چهار گردان را سازمان داد. فرمانده گردان‌ها را توجیه کرد. یک گردان برای عملیات در نبعه، یک گردان دامنه نبعه و یکی هم چزابه. فرماندهی گردان چهارم را هم خودش به‌عهده گرفت. فرمانده آن گردان نزد حسن باقری ماند. فرماندهان را روی نقشه توجیه کرد و به آن‌ها طرح داد. گفت که غروب یگان‌ها را آماده کنند و به منطقه چزابه بیایند که آخرین توجیه افراد برای حرکت انجام شود. البته فرمانده گردان‌ها منطقه را به‌خوبی می‌شناختند.

غروب همه به پیچ چزابه آمدند. حسن به فرمانده گردان‌ها فرکانس داد. همه را جمع کرد و برایشان صحبت کرد. گفت: «ما این‌جا تا حالا حدود ۳۰ گردان مصرف کردیم، چون صدام می‌خواهد بستان را بگیرد. آیت‌الله هاشمی‌رفسنجانی در بستان صحبت کردند. پای آبروی نظام در میان است. امشب ما باید به‌لطف خدا نبعه را آزاد کنیم. شما باید عاشورایی عمل کنید. همان عاشورایی که همیشه آرزو می‌کنید کاش حضور داشتید، همین امشب است. آماده باشید فرمانده گردان‌ها همراه نیروهای‌شان باشند، ان‌شاءالله امشب ما با حداقل تلفات می‌توانیم عملیات روی نبعه را انجام دهیم.»

فرمانده گردان‌ها همه بیسیم‌چی داشتند و بیسیم را پشت یک نفر می‌بستند و با گوشی صحبت کردند. حسن بیسیم را پشت خودش بست. من‌هم بندهایش را تنظیم کردم و فرکانسش را بستم. رمز حسن در عملیات« ۴۴ » بود. با کد ۴۴ با افراد صحبت می‌کرد.بعدها از حسن باقری پرسیدم: «چرا عدد ۴۴ را روی رمز خودتان گذاشتید؟» گفت: «برای یادآوری این‌که ۴۴ کشور در این جنگ علیه ما شرکت دارند.» گردان حرکت داد. خودش پیاده به‌سوی هدف رفت. اصلی عملیات همان مسیری است که به پشت دشمن می‌رسد. ایستادم تا در آن غروب چزابه به‌سوی نبعه دور شد. بعد به داخل نفربر رفتم، بیسیم را روشن کردم و به گوش بودم.

شب را داخل همان شیار ماندم. حسن باقری مشخص کرده بود که کدام دسته از کجا برود. هر گردان سه گروهان، هر گروهان سه دسته ۲۲ نفره، یعنی ۲۸۲ نفر طبق برنامه باید به تپه نبعه حمله می‌کردند. اما این‌جا کار پیچیده شد. آن‌شب هر کس فهمید حسن باقری فرمانده گردان شده، راه افتاد و خودش را به او رساند. سه نفر فرمانده گروهان و گردان‌های تیپ امام رضا(ع) که قبلاً در خط بودند و برای استراحت رفته بودند، برگشتند تا در عملیات حضور داشته باشند. یک‌مرتبه گردان شد یک گردان ۴۰۰ نفره. حسن باقری گفت: «ما سازماندهی کردیم و نباید کسی اضافه بیاید.»

دید همه مشتاق هستند و می‌خواهند به او کمک کنند و نمی‌شود به آن‌ها گفت نیایند. حسن باقری مطالعات زیادی داشت. از قرآن و نهج‌البلاغه و تجارب تاریخ خیلی بهره‌برداری می‌کرد. در حرف‌هایش از کلام خدا و احادیث استفاده می‌کرد. بنابراین باید حرفی می‌زد که طرف مقابل خودش قانع بشود و نیاید. در این‌جا حرفی زد که همیشه در گوشه ذهنم مانده است. گفت: «فکر می‌کنید در صحنه کربلا نام‌آورترین و شجاع‌ترین فرد از یاران امام حسین(ع) که بود؟ حضرت ابوالفضل بود. امام حسین(ع) به این رزمنده و فرد شجاع شمشیر نداد بلکه مشک آب داد، تا آب بیاورد. حالا برادران تکلیف دارند گردان‌های‌شان را برای عملیات بعدی آماده کنند، ما که همین یک عملیات را نداریم.»

خودم را به حسن باقری رساندم. در آن‌جا کماندوهایی قوی‌هیکل کشته شده و یک‌سری هم اسیر شده بودند.

واقعیت این بود که حسن باقری جاذبه، اخلاق و روحیاتی داشت که همه جذب می‌شدند. ما هم حساب کار خودمان را کردیم. نیمه شب، صدای حسن باقری از پشت بیسیم بلند شد که فرمانده گردان‌ها و دسته‌ها را صدا زد و رمز عملیات: «یا علی ادرکنی» را اعلام کرد. ساعت چند دقیقه‌ای از ۱۲ گذشته بود و تازه‌وارد اول اسفند شده بودیم. نسیم ملایمی از طرف غرب می‌وزید. منطقه آرام بود. ناگهان از دامنه تپه‌های نبعه آتش بلند شد. دشمن رویش به‌طرف بستان بود اما گردان حسن باقری از پشت به آن‌ها حمله کردند. یگان‌های عراقی پیش‌بینی پشت‌ سرشان را نکرده بودند. آرایش آن‌ها به‌طرف شرق و بستان بود.

در حالی‌ که نیروهای ما از غرب به آن‌ها حمله کردند، جاده عقبه را بستند و به‌سرعت، ظرف نیم ساعت یا ۴۵ دقیقه روی تپه نبعه مسلط شدند. آن بالا یک گردان نیروی مخصوص از تیپ ۳۱ عراق بود که همه کماندو بودند. حسن باقری آن سه گردان دیگر را به خط نبعه نزد. بلکه از زاویه جنوبی تپه یک رخنه ایجاد کرد و انداخت پشت خاکریز عراقی‌ها و به‌جای این‌که از شرق به آن‌ها حمله کنند از شمال حمله کردند. یعنی از روبه‌رو حمله نکرد بلکه آن‌ها را دور زد. نفربر من نمی‌توانست روی نبعه برود. سوار جیپ حسن شدم و به نبعه رفتم. حالا دیگر تپه‌های نبعه دست ما بود و دشمن عقب رفت.درگیری‌ها تا نماز صبح طول کشید. هنوز هوا تاریک بود که از سمت شرق به بالای نبعه رفتم. به یکی از همراهانم گفتم: «سریع برو جیپ را بردار بیاور پایین نبعه، نفربرها را هم بیاور.»

حسن باقری دیگر رمق نداشت. یکی دو تا از نیروهای اطلاعات‌عملیات آمدند بیسیم او را گرفتند. وقتی می‌خواست از دامنه تپه‌های رملی پایین بیاید دستش را می‌گرفتند.

خودم را به حسن باقری رساندم. در آن‌جا کماندوهایی قوی‌هیکل کشته شده و یک‌سری هم اسیر شده بودند. مرتضی زارع یکی از همکلاسی‌های دوران دبستانم را دیدم که شهید شده بود. از کلاس پنجم با او هم‌کلاس بودم. اکبر جمالی هم‌ـ که برادرش حسین با من همکلاسی و دوست بودـ شهید شده بود. او را از دوران دبیرستان می‌شناختم. آن‌ها هر دو با هم داوطلبانه از اصفهان آمده بودند. حسن باقری دیگر رمق نداشت. یکی دو تا از نیروهای اطلاعات‌عملیات آمدند بیسیم او را گرفتند. وقتی می‌خواست از دامنه تپه‌های رملی پایین بیاید دستش را می‌گرفتند. سوار جیپ شد و به قرارگاه مهدی رفتیم. صبحانه مختصری خورد، به خادم‌الشریعه راجع به عوض کردن گردان‌ها دستوراتی داد و دوباره به‌سوی نبعه حرکت کردیم.

بار دیگر از همین مسیر به بالای نبعه رفتیم. به بچه‌ها گفت که چه‌کار کنند. ساعت نزدیک ۹ صبح بود. حسن به یکی از بچه‌ها که می‌خواست سنگر بزند گفت: «این گونی‌ها را بردار و برو آن‌طرف بزن.» چون خسته بود گفت: «همین سنگر خوب است. »حسن گفت: «خمپاره می‌آید توی آن.» گفت: «چشم، هر چه شما بگویید.» همین‌ که از سنگر رفت بیرون، یک گلوله خمپاره آمد و سنگر خراب شد. نیروهای رزمنده سنگرهای‌شان را داخل نبعه درست کردند. تپه‌های نبعه دست ما بود. گاهی یک گلوله خمپاره می‌آمد ولی دیگر آن آتش نبود. به حسن گفتم: «خسته نباشید، آزادی این تپه‌ها کار مهمی بود.»

گفت: «این لطف و عنایت خداوند است. عراقی‌ها کاملاً در نبعه غافلگیر شدند. فکر نمی‌کردند از شمال دور بخورند.» در آمار شهدا پسر آیت‌الله سید جلال‌الدین‌طاهری [امام جمعه وقت اصفهان] هم جزو مفقودین عملیات بود. فکر می‌کنم چون باد در منطقه بود جنازه‌اش رفت زیر رمل‌ها و مفقود شد. ما سریع مجروحین را جمع کردیم. تا مبادا رمل روی‌شان را بپوشاند.»

انتهای پیام/هوران

پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید