کد خبر:13257
پ
۲۰۲۳۱۰۲۳_۲۱۰۷۵۸
دنیایی کوچک برای قصه‌های مجید

دنیا برای قصه‌های مجید کوچک بود!

دنیا برای قصه‌های مجید کوچک بود! حاج مجید صانعی پا به پای آرزوی دیرینه‌اش، تیربارش را تنظیم و رگباری به سمت دشمن شلیک کرد، مهاجر مجاهد حلب دلش آرام بود و راه شهادت را باز می‌دید؛ آخر دنیا برای قصه‌های مجید کوچک بود و تقدیرش به آسمان. گروه حماسه و مقاومت هوران – بابا ناصر […]

دنیا برای قصه‌های مجید کوچک بود!

حاج مجید صانعی پا به پای آرزوی دیرینه‌اش، تیربارش را تنظیم و رگباری به سمت دشمن شلیک کرد، مهاجر مجاهد حلب دلش آرام بود و راه شهادت را باز می‌دید؛ آخر دنیا برای قصه‌های مجید کوچک بود و تقدیرش به آسمان.

گروه حماسه و مقاومت هوران – بابا ناصر می‌گفت «دوران کودکی‌اش مصادف بود با دفاع مقدس، به همین خاطر اکثر  بازی‌هایش جنگی بود، با چوب اسلحه درست می‌کرد و با بچه‌ها بازی می‌کرد، اصلا عاشق جنگ و مبارزه بود انگار که شجاعتش ذاتی بود و حرف زور قبول نمی‌کرد.

دنیا برای قصه‌های مجید کوچک بود!

یکبار که منزل یکی از اقوام بودیم چند نفر از بچه‌های فامیل با هم نشسته بودند و هر کدام از آینده و شغلشان می‌گفتند، نوبت بچه‌ام که رسید گوش‌هایم را تیز کردم ببینم چه می‌شنوم، می‌خواستم بدانم چه آرزویی دارد، سینه‌اش سپر شد و گفت من دوست دارم بزرگ که شدم شغلم رفتن به جبهه باشد و شهید شوم.»

رفیقش هم همین را می‌گفت ولی انگاری مرغش یک پا داشت و حرف به دلش نمی‌رفت که برادر من جنگ تمام شده و سن و سالت قد نداده برای شرکت در دفاع «اخبار جنگ و خط مقدم و شهادت این و آن را که می‌شنید، دست‌های کوچکش را مشت می‌کرد و با حسرت و بغض می‌گفت: «یعنی میشه ما بزرگ بشیم ریش و سبیل در بیاریم بریم به جنگ دشمن» تکه کلام ما هم این بود که جنگ تمام می‌شود تا ما بزرگ شویم.»

قد می‌کشید و آرزوی دفاع به تک تک سلول‌هایش بیشتر نفوذ می‌کرد، کاری هم نداشت جنگ تمام شده و او از قافله عشاق به سبب سن و سال تولدش جا مانده، آرزویش سر جایش بود و با قد و بالاش بال و پر می‌گرفت و گاهی نَقل محافل می‌شد و به این دوست و آن دوست می‌رسید «دبیرستانی که بودیم جنگ تمام شده بود ولی حسرتش با رفیق‌مان مانده بود همیشه می‌گفت: «یه روزی میاد که من هم میرم و دیگه برنمی‌گردم» ما در عالم دیگری بودیم متوجه حرف‌هایش نمی‌شدیم، اصلا کجا می‌خواست برود، جنگی نبود!»

حسابی مرد شده بود و استاد با کلی شاگرد اما باز هم صحبت‌هایش سَر از جبهه و خط مقدم درمی‌آورد و خاطراتش چسبیده به دوران عملیات و جنگ بود، تعریفش هم برای شاگردانش همین بود «هفت، هشت ساله بودم که دایی‌ام می‌خواست برود جبهه منم اصرار که دایی جون منم با خودت ببر؛ دایی با غیظ نگاهی کرد و ‌گفت الف بچه می‌خوایی بیایی اونجا چه کار کنی؟!

گفتم پشت جبهه تو تدارکات، بالاخره جایی را پیدا و کمک می‌کنم، سمت جلو جلوها پا نمی‌گذارم، از من اصرار و از دایی انکار وقتی دید حریفم نمی‌شود، یک سیلی آبدار مهمانم کرد! صدای سیلی که بلند شد علی‌آقا چیت‌سازیان که یک گوشه‌ای ایستاده بود به سمت ما آمد.

من از خجالت سرم را پایین انداختم علی‌آقا با همان هیبت و ابهتی که معروف بود، دلداری‌ام داد و مجذوب مرام و معرفتش شدم.»
من باید زمان جنگ شهید می‌شدم

کار و بار داشت و سری در سرها، عنقریب بود که ازدواج کند اما همین که اول و آخر حرفی ختم می‌شد به دفاع مقدس و جنگ تحمیلی از علاقه که نه! از عشقش می‌گفت «من باید زمان جنگ شهید می‌شدم حیف شد سنم نرسید تا به خودم بجنبم جنگ تمام شد اما به لطف خداوند همیشه و هنوز هم فرصت شهادت هست، من باید با شهادت از دنیا برم، دوست ندارم غیر از این سرنوشت دیگری داشته باشم، یک کلام برای من مردن در بستر ننگه.»

حرف و حدیث روزهایش که متصل از جبهه می‌گفت به مادرش می‌رسید و آه از نهادش برمی‌آمد، یاد ۶ ماهگی تک‌پسرش می‌افتاد همان روزهایی که دکتر و پرستار نمی‌دانستند به طفل شیرخواره چه شده که حالا دوا و درمان اثر ندارد «دیگه بچه رو نیار اینجا خانم، این بچه عمرش به دنیا نیست».

مادر کم نیاورد و دلش شکست و عاجزانه دست به دامن خدا شد، در عالم خواب سید بزرگواری را دید که مژده سلامتی بچه را می‌دهد و حالا این فرزند برومند و چهارشانه که سر و گردنش بیشتر از یکی بلندتر از بقیه بود حرف را به جنگ و جبهه و شهادت آن هم در فرصتی که نه جنگ و نه جبهه بود می‌رساند و دل مادر را ریش می‌کرد.

مادرش بنای تربیت و رشد دردانه‌اش را عجین با اسلام و عشق به ائمه گذاشته بود، ولی بالاخره مادر است و دلش شور دارد حتی وقتی جنگی و دفاعی در بین نیست.

هر زمان هم که دلش شور می‌افتاد خاطرات دیروز و پریروز تک‌پسرش را تعریف می‌کرد و قند در همان دل شورافتاده آب می‌شد و غنج می‌رفت «ایام محرم شور و شوق بچه‌ها برای خدمت به امام حسین(ع) حد و حصر نداشت، یک محرمی که پسرم هفت یا هشت ساله بود رفتم بازار، بچه‌ها خانه بودند وقتی برگشتم دیدم دامن سیاه من را برداشته و با قیچی تکه

تکه و چند پرچم مشکی درست کرده!

دوستان محله را هم صدا و پرچم‌ها را بین بچه‌ها تخس کرده بود، کلا خانه شده بود حسینیه و عزاداری می‌کردند، یک هیات جمع و جور راه انداخته بودند؛ بچه‌های کوچک و معصوم دور حیاط می‌چرخیدند و سینه می‌زدند.»

دست خیری که به دنبال کفش‌های کهنه می‌گشت

سوای بچگی، در نوجوانی و جوانی‌اش نوکری امام حسین(ع) را از اوجب اوجبات می‌دانست، بعد از نوکری در آستان ائمه، دستش خیر داشت یعنی دستگیری از فقرا را با جان و دل انجام می‌داد و رسمش برای خودش بود.

گاهی در همین راه و روش منحصر به فرد صدای دوست و آشنا درمی‌آمد که آقای رفیق چقدر همه‌جانبه فکر می‌کنی و حواست به همه جا هست و دست به کار می‌شدند تا کار مخفی‌اش را بوق و کرنا کنند، درست مثل رفیق شفیش که می‌گفت، «پیرمردی در محله‌شان کفاش بود و کسب مختصری به اضافه خانواده پرجمعیتی داشت، خلاصه که خرجش با دخلش نمی‌خواند و کم و کسری داشت.

رفیق خوش‌غیرت ما هر چه در توانش بود که البته خیلی هم نبود، کمک می‌کرد با این روش که کفش‌های کهنه را پیدا می‌کرد و به بهانه وصله کردن به پیرمرد می‌داد و حساب کتاب که تمام می‌شد، کفش‌ها را کنار می‌انداخت.

از این کارهای عجیبش کلافه می‌شدم و یک بند اعتراض می‌کردم اما او می‌گفت این کفاش یک عمر عزت داشته و کار کرده حالا هم باید عزتش حفظ شود.»

انگار که قهرمان جوان ما بدجور دل به دل مردم، هر که را می‌شناخت و نمی‌شناخت داده بود بخشی از زمانش را به کار خیر می‌داد و دغدغه‌اش مردم بودند.

دوست دیگری در مورد کارهای خیر حاج‌مجید می‌گفت «یکی از دغدغه‌های اصلی آقامجید کمک به فقرا بود، رسم خیلی خوبی داشت هر سال ماه مبارک رمضان با هم بسته‌های غذایی آماده و در مناطق محروم شهر توزیع می‌کردیم.

آدرس می‌گرفتیم و خانواده‌های بی‌بضاعت را پیدا می‌کردیم و گونی‌های برنج ۵۰ کیلویی را تقسیم و بالاخره بسته‌ای از مایحتاج تدارک می‌دیدیم.»

پرواز مهاجر مجاهد از دیوار به دیوار  حرم عمه سادات

 روزمرگی‌های حاج‌مجید با ورزش و دستگیری و عشق به خانواده و یک عالم خصوصیات خوب دیگر سپری می‌شد تا بخت در خانه کوچک و مستاجری‌اش را زد و پیغام آمد که بار و بندیل‌ ببند و راهی شو که راه برایت باز شده به سوی آرزوی همه عمرت.

حاج مجید صانعی دیوار به دیوار حرم عمه سادات پا به پای آرزوی دیرینه‌اش، تیربارش را تنظیم و رگباری به سمت دشمن شلیک کرد، مهاجر مجاهد حلب دلش آرام بود و با حوصله رخت رزم پوشیده بود و راه شهادت را باز می‌دید.

دنیا برای قصه‌های مجید کوچک بود!

همراه این مهاجر مجاهد درباره روز پروازش می‌گفت «آقامجید خیلی باحوصله و دقیق تیراندازی می‌کرد و تلفات خوبی از دشمن می‌گرفت، نیم‌ساعتی گذشت آقامجید با تیربارش خیلی تیراندازی کرد و دشمن نسبت به این نقطه حساس شده بود، به او گفتم برو پایین و تیرهایی داخل ماشین را بیاور، سریع بلند شد و رفت، من پشت تیربار مجید نشستم و تیراندازی کردم هر چه منتظر شدم خبری از مجید نشد.

نگرانی مثل خوره به جانم افتاده بود نکنه مجید …!!، اما از طرفی باید حواسم به روبرو بود تا از دشمن غافل نشوم تو همین فکرها بودم که یکی از بچه‌ها آمد و گفت، مجید شهید شد!! خبر یکهویی و شوکه‌کننده بود.»

حاج‌مجید صانعی ۲۵ مهر سال ۹۴، چشم در چشم دشمن داعشی با اصابت تیری به پهلویش به دیدار آسمان شتافت و بعد از کلی آرزو کردن به تمنای دلش رسید، قصه حاج مجید، استاد نینجوستو و قهرمان طاهای چهارساله، غزل و هم‌ردیف منظومه‌های تاریخی شد.

اما برگ آخر منظومه مجیدِ شهید، لبخند بود و سلام بر حسین(ع)، بعد هم تشییع باشکوه و دیدنی درست روز تاسوعا، ۲۷ مهرماه آن هم از امامزاده عبدالله(ع) همدان؛ همان جا که قول و قرار می‌گذاشت و نذر ادا می‌کرد.

یکی از خادمان امامزاده عبدالله(ع) می‌گفت «من از مجید خیلی چیزها دیدم، دنیا برایش کوچک بود اصلا و ابدا جای مجید تو این دنیا نبود، خوش به سعادتش والا.

خیلی وقت‌ها نماز صبح و راز و نیازش در امامزاده بود، وعده‌های دوستانش هم همین طور، آخر سر تشییع در روز تاسوعا هم از امامزاده عبدالله(ع) نصیبش شد، خدا قسمت ما هم کند.»

پایان پیام/هوران

پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید