خبرهای مهم را روی کاغذ سیگاربعثیها به سایر اسرا میرساندم
دکتر ابوالقاسم عیسیمراد عضو هیئت علمی دانشکده روانشناسی دانشگاه علامه طباطبایی از آزادگانی است که در دوران اسارت به شغل معلمی و انجام کارهای فرهنگی پرداخته است.
حماسه و مقاومت هوران – دکتر ابوالقاسم عیسیمراد عضو هیئت علمی دانشکده روانشناسی دانشگاه علامه طباطبایی از آزادگانی است که در دوران اسارت به شغل معلمی و انجام کارهای فرهنگی پرداخته است. او با وجود شکنجههای مداوم بعثیها و حتی شکستگی در ناحیه فک و آسیب مهرههای گردن و کمر، دست از آموزش اسرا برنداشت. عیسیمراد در بخشی از خاطرات خود درباره جمعآوری محتوا و تهیه اقلام برای آموزش در اردوگاهی که حتی دسترسی به امکانات ضروری از محالات بود، میگوید: «عربی بلد بودم و در تهیه محتوا وقتی بعثیها در حال صحبت با هم یا شنیدن اخبار بودند، اطلاعات را به دست میآوردم، سپس ترجمه میکردم.
بعد کاغذ سیگار بعثیها یا مقواهایی که در اردوگاه روی زمین افتاده بودند را جمعآوری و با نوشتن آن مطالب اخبار را به سلولهای دیگر میرساندم.» تشکیل کلاس عربی، انگلیسی، قرائت قرآن و نهجالبلاغه از دیگر اقدامات این استاد پرتلاش در اردوگاه بعثی بود. دکتر عیسیمراد بعد از ورود به میهن اسلامی به تحصیلاتش در رشته روانشناسی بالینی ادامه داد و بعد از اخذ مدرک دکتری با تأسیس کلینیکی در حوزه مشاوره روانشناسی فعالیت میکند. مقاومت ماندگار، سفیران در بند، اسیر کیست، آزاده کیست، سبک زندگی آزادگان و مجموعه اشعار از جمله ۲۵ آثار اوست. در ایام سالگرد ورود آزادگان به کشورمان با وی به گفتگو پرداختیم که در ادامه میخوانید.
معرفی اجمالی از خودتان داشته باشید و اهل کجا هستید؟
من سال ۱۳۴۴ در شهرستان رودبنه از توابع لاهیجان در خانوادهای مذهبی متولد شدم. در دوره ابتدایی و راهنمایی در کارهای کشاورزی کمک خانواده بودم و سعی میکردم هزینههای شخصیام را هم تأمین کنم.
اغلب رزمندههای دوران دفاع مقدس، خط جهاد را از مبارزه با رژیم طاغوت شروع کرده بودند، شما هم مبارزات انقلابی داشتید؟
برادرم بزرگم به نام علی عیسیمراد که در دوران دفاعمقدس به شهادت رسید، از فعالان سیاسی دوران انقلاب بود. علی برای من کتابهای سیاسی تهیه میکرد و من با علاقه زیاد آنها را مطالعه میکردم. بعد از کسب این آگاهیها در بسیاری از تظاهراتهای دوران انقلاب شرکت میکردم. علی به نوعی معلم من در مسیر جهاد بود.
از برادر شهیدتان نام بردید، ایشان در چه سالی به شهادت رسیدند و آیا آن زمان شما به جبهه رفته بودید؟
علی چهار سال از من بزرگتر بود. متولد سال ۱۳۴۰. او یک رزمنده مکتبی به تمام معنا بود. من به او وابستگی زیادی داشتم. به همین خاطر از او تأثیرپذیری زیادی میگرفتم. چه در زندگی و چه در مبارزات انقلابی و حتی حضور در جبهههای دفاع مقدس. علی زودتر از من به جبهه رفت. هم سنش اقتضا میکرد و هم بصیرتش. تقریباً از همان ابتدای شروع جنگ تحمیلی به جبهه رفت و سال ۶۱ به شهادت رسید.
پس از شهادت برادرتان شما به جبهه اعزام شدید؟
شهادتش خیلی روی من اثر گذاشت. منتها خودم هم احساس دین نسبت به انقلاب و کشور داشتم؛ بنابراین بعد از شهادت او عزمم جزمتر شد و تصمیم گرفتم هر طور شده به جبهه بروم، اما سال اولی که علی به شهادت رسید، مسئولان منطقه با اعزام من مخالفت کردند. به همین دلیل مشغول تحصیل شدم و با دادن کنکور، در دانشگاه تربیت معلم تبریز قبول شدم. بعد از قبولی همچنان فکر اعزام در سرم بود تا اینکه سال ۶۳ از طرف لشکر ۳۱ عاشورا به صورت بسیجی راهی جبهه شدم.
کدام منطقه؟
جزیره مجنون و هورالهویزه.
در طول اعزام به جبهه، درس و دانشگاه را رها کردید؟
تحصیل برای خودم و خانواده خیلی اهمیت داشت. به همین خاطر بعد از پایان هر ترم سه ماه به منطقه اعزام میشدم و در پایان شهریور برمیگشتم و ادامه تحصیل میدادم.
ماجرای اسارتتان را تعریف کنید. چه سالی و در چه عملیاتی اسیر شدید؟
سال ۶۵ در عملیات کربلای ۲ اسیر شدم. شهید همدانی فرمانده لشکر قدس گیلان بودند. در این عملیات من به آن لشکر رفته بودم. شب قبل از عملیات شهید همدانی گفت احتمال برگشت از عملیات بسیار کم است. همان شب سرنوشتمان معلوم شد یا شهادت است یا اسارت. عملیات از ساعت چهار بعدازظهر شروع شد تا اینکه در ساعت یک بامداد بعد از طی ۲ هزار متر از قله واروس در منطقه پیرانشهر فهمیدیم عراقیها ما را از سه ناحیه محاصره کردهاند. نماز صبح را خواندیم و همانطور که هوا به روشنایی میرفت، هلیکوپترهای عراقی نزدیک ما شدند و شروع به تیراندازی کردند. زیر آتش دشمن تعداد زیادی با لب تشنه شهید شدند و تعدادی از بچهها که حدود ۷۲ نفر بودند نیز از سوی دشمن به اسارت گرفته شدند؛ من هم جزو آن رزمندهها بودم که اسیر شدم.
بعد از اسارت، رفتار بعثیها چگونه بود و شما را به کجا منتقل کردند؟
بعثیها ابتدا از صورتمان عکس گرفتند و در حالی که به شدت ما را کتک میزدند، با بدن نیمه برهنه و زخمی همه را داخل یک آمبولانس روی هم انداختند و به ناصریه فرستادند. اسرا به خاطر مسافت زیادی که روز قبل طی کرده بودند، خیلی تشنه بودند، اما به خودشان اجازه نمیدادند تا از عراقیها طلب آب کنند. این اول ماجرا بود. آنها ما را بعد از اعزام به ناصریه، تحویل استخبارات دادند، در حالی که شرایط جسمی خوبی نداشتیم و حتی بعضی از بچهها خونریزی زیادی داشتند. چند شب ما را در اتاق کوچکی حبس کردند و همانطور که ضرب و شتم بعثیها ادامه داشت، برای بازجویی پیش منافقین رفتیم. آنها تلاش میکردند به زبان فارسی ما را تخلیه اطلاعاتی کنند، اما موفق نشدند.
به کدام اردوگاه رفتید؟
خیلی بلاتکلیف بودیم. این بلاتکلیفی بچهها را خسته کرده بود. آرزو میکردیم از این وضعیت نجات پیدا کنیم و در یک جا مستقر شویم. پنج شب به همین منوال گذشت تا اینکه شبی با چشمان بسته ما را به اردوگاه رمادی بردند. در ورودی اردوگاه هم که استقبال گرم عراقیها دیدنی بود! در آنجا سربازان عراقی تونلی تشکیل داده بودند که اسرا را حین ورود به شدت کتک میزدند.
اسرا شکنجههای زیادی را در اردوگاههای عراق تحمل کردهاند. شنیدن و خواندن این شکنجهها هر چند تلخ، اما ما را کنجکاو میکند تا با شنیدن آنها بیشتر با صبر و استقامت اسرا آشنا شویم. کمی در اینباره برایمان صحبت کنید.
در آن اردوگاه بعثیها ما را به صورت نیمه عریان روی شنهای داغ به صورت سجده میخواباندند و از چهار طرف ما را محاصره کردند. سپس همه دارایی بچهها از جمله داراییهای من که ساعت، پوتین و کمربندی که جای فشنگ بود را گرفتند و آنقدر کتک زدند که همگی حالت نیمه هوش روی زمین افتادیم. بین آن همه شکنجهها یکی از بچهها به شهادت رسید. من هم شرایط خوبی نداشتم. چشمانم تار شده بود و روی کمرم احساس درد شدیدی داشتم. به زور میدیدم بچهها خونی و زخمی روی زمین افتادهاند. یکی دیگر از شکنجهها بردن نمایشی بچهها با چشمهای بسته برای اعدام بود. خلاصه هر ترس و وحشتی که میخواستند به بچهها میدادند. من هم زیر یکی از آن شکنجهها فکم شکست و مهرههای گردن و کمرم به شدت آسیب دید.
تحمل آن همه شکنجه و تاب آن شرایط سخت برای خوانندگان دور از ذهن است. حتماً شرایط طوری مدیریت میشد تا اسرا بتوانند صبر و تحملشان را بالا ببرند. چه چیزی به شما قدرت تحمل آن شکنجهها را میداد؟
چیزی که به دادمان میرسید «خلوص» بود. اگر با خلوص پا به جنگ نمیگذاشتیم معلوم نبود چه برسرمان میآمد. مناجات، عزاداری و فریادهای یاحسین (ع) هم کمک زیادی به تحمل و صبرمان میکرد. البته شور و حال جوانی هم خالی از لطف نبود. تفریحات و سرگرمی زیادی را برای بالابردن روحیهمان انجام میدادیم. یادم است بچهها هنگام ضرب و شتم بعثیها با گویشهای مختلف، حرفها و اصطلاحاتی را میگفتند که باعث خنده اسرا میشد. طوری که دژبان عراقی از خنده همزمان با کتک خوردن اسرا شوکه میشد.
شکنجههای جسمی یک طرف، اما گله آزادگان بیشتر از فشارهای روانی بود که از سوی بعثیها بر آنها وارد میشد. شکنجههای روانیشان چطور بود؟
حرف شما درست است. فشارهای جسمی را میشد تحمل کرد، اما تحمل فشارهای روانی خیلی سختتر و بسیار آزاردهنده بود. به طور مثال آزادهای داشتیم که سه سال از خانوادهاش بیخبر بود. چون بعثیها خیلی اوقات نامه بچهها را به دستشان نمیرساندند. شکل دیگر این شکنجهها، شایعه پراکنی بود. مثلاً به اسیری میگفتند خانواده شما از دنیا رفته و کسی منتظر شما نیست! آنها به طرق مختلف اسرا را تحقیر میکردند. لطمه این شکنجهها بیشتر از شکنجه جسمی بود.
نمایندگان صلیبسرخ به اردوگاه شما میآمدند، آنها چه واکنشی نسبت به شکنجههای بعثیها داشتند؟
مقامات عراقی از ارائه هرگونه اخبار و اطلاعات به صلیبسرخ جلوگیری میکردند و همکاری محدودی داشتند، اما تحت فشار ناظران بینالمللی مجبور میشدند برخی از اقدامات را انجام بدهند. زمانی که فکم را شکستند، دژبانهای عراقی دستور دادند حق ندارم خودم را به نمایندگان صلیب سرخ نشان بدهم، اما به حرف آنها اهمیتی ندادم و پیام مصدومیتم را به آنها رساندم. وقتی نامه صلیبسرخ به خانوادهام رسید، تازه فهمیدم آنها فکر میکردند من شهید شدهام. حتی قصد گرفتن مراسم هم داشتند که بعد از ارسال نامه صلیب سرخ متوجه شدند شهید نشدهام و در بند ارتش عراق اسیر هستم.
در آن شرایط سخت اردوگاه، وقتی بچهها خبر تبادل اسرا را شنیدند چه حال و هوایی داشتند؟
وقتی خبر تبادل اسرا از رادیوی اردوگاه پخش شد، من مشغول تدریس عربی به بچهها بودم. زبان عربی میدانستم و خودم این خبر را به بچهها ترجمه کردم.
قبل از اینکه ادامه بدهید، بفرمایید مگر امکان تشکیل کلاس بود؟
در مورد کلاسها در اواخر دوران اسارت خیلی سخت نمیگرفتند، اما آزاد آزاد هم نبود. خلاصه وقتی که خبر تبادل اسرا را شنیدم، آن را به بچهها رساندم. آنقدر مقاوم شده بودند که با شنیدن این خبر چندان هم ذوقزده نشدند. البته دلیل دیگر آن هم شنیدن دروغهای زیاد از سوی بعثیها بود. آنقدر دروغ شنیده بودیم که باور این خبر سخت بود، اوایل فکر میکردیم این خبر هم دروغ است.
در دوران اسارت چه مطالب و دروسی را به اسرا آموزش میدادید؟
بنده در طول اسارت هیچگاه وقت خود را تلف نکردم و دائماً به صورت مخفیانه مشغول تدریس زبان عربی، زبان انگلیسی و قرآن بودم. شاید باورتان نشود، اما روزی چند کلاس برگزار میکردم. اقدامات فرهنگی هم داشتیم. مثل تبادل شعر، قرائت نهجالبلاغه و….
مسئولان اردوگاه متوجه نمیشدند؟
ابتدا نه، اما وقتی فهمیدند مرا از بقیه جدا کردند و به شدت کتک زدند. در جریان همین شکنجهها بود که فکم شکست و مدتی در بیمارستان بستری بودم.
محتوا و اقلام برای تدریس از جمله خودکار و کاغذ را چگونه تهیه میکردید؟
من عربی بلد بودم. سعی میکردم وقتی بعثیها در حال صحبت با هم یا مشغول شنیدن اخبار هستند یا از مجلات و روزنامههایشان اطلاعات و محتوا را کسب کنم و آن را ترجمه و به گوش اسرا برسانم. اقلام را هم از خود بعثیها تهیه میکردم. مثلاً کاغذ سیگار یا مقواهایی که در اردوگاه روی زمین افتاده بود را برمیداشتم و مطالب را روی آنها مینوشتم. سپس از سوی پیکهایی که داشتیم آن را به سلولهای دیگر میرساند.
با علاقهای که به تدریس داشتید بعد از بازگشت به میهن، تحصیلات را چطور ادامه دادید و در حال حاضر مشغول چه کاری هستید؟
بعد از اسارت، تلاش کردم از آن شرایط رها شوم. تنها راه رهایی را در ادامه تحصیلاتم دیدم. به همین دلیل تصمیم گرفتم فعالیتهای آموزشی و پژوهشیام را شروع کنم. ابتدا تحصیلاتم را در رشته روانشناسی شروع کردم و در دانشگاه علامه طباطبایی پذیرفته شدم. در رشته روانشناسی بالینی موفق به اخذ مدرک دکتری شدم و عضو هیئت علمی این دانشگاه شدم. در حال حاضر کلینیکی تأسیس کردهام که در حوزه مشاوره روانشناسی فعالیت میکند.
اکنون چه فعالیتهای پژوهشی دارید؟
کنار فعالیتهای علمی و نوشتن مقالات پژوهشی با یک کادرعلمی مجرب، پژوهشهایی در حوزههای گوناگونی مثل مدیریت بحران انجام دادیم. همچنین مجموعه کتابهایی با عنوان «روانشناسی اسارت» که مروری بر زندگی آزادگان در اردوگاههای اسارت است به عنوان کتاب نمونه سال ۸۵ به همراه کتاب دیگر با عنوان «سفیران در بند» بخشی از خاطراتم از اسارت منتشر شده است. کتاب «اسیر کیست؟ آزاده کیست؟» سبک زندگی آزادگان نیز از آثاری است که منتشر شده است.
منبع
جوان