کد خبر:11924
شاگرد نجار لشکرکربلا – قسمت سوم
توی روستا نگاه میکردند تا قصری یا کاخی ببینند و در بزنند
توی روستا نگاه میکردند تا قصری یا کاخی ببینند و در بزنند یک دختر خوبی را توی کوچه دیدم و مهرش به دلم نشست، نگاهش کردم دیدم دختر با حجب و حیائی است. من میخوامش، مادرم گفت: پسرم تو که همیشه تو جبهه هستی، چطوری دختره راضی میشود با تو ازدواج کند. نویسنده: محدثه نسائی […]
هر وقت از جبهه بر میگشت، بسیج محله را که شکل داد و قوی کرد، بچهها را جذب بسیج کرد. بچههای محل را آموزش میداد و میفرستاد جبهه، چند روزی که مرخصی میآمد، یا مسجد بود، یا میرفت سرزمین کمک میکرد، تابستان و بهار که هر وقت به مرخصی میآمد، توی زمینهای کشاورزی کار میکرد و شب میرفت مسجد، برنامه آموزش نظامی میگذاشت. ما بزرگتر شدیم و از خانواده ما، موسیالرضا سه چهار نفر را جبههائی کرد.
اما او نيز در اثر عوارض ناشى از شيميايى برادرم که یادگار پدر بود، مانند برادر ديگر خود كاظم به هنگام تولد به بيمارى سرطان خون دچار شد، در شش ماهگى پس از تلاشهای زیاد بىثمر خانواده براى درمان نوزاد عاقبت در يكى از بيمارستانهاى تهران جان سپرد.
مطالب مرتبط
ارسال دیدگاه