کد خبر:11924
پ
۱۴۰۲-۷۴۹۱-۳
شاگرد نجار لشکرکربلا – قسمت سوم

توی روستا نگاه می‎کردند تا قصری یا کاخی ببینند و در بزنند

توی روستا نگاه می‎کردند تا قصری یا کاخی ببینند و در بزنند یک دختر خوبی را توی کوچه دیدم و مهرش به دلم نشست، نگاهش کردم دیدم دختر با حجب و حیائی است. من می‎خوامش، مادرم گفت: پسرم تو که همیشه تو جبهه هستی، چطوری دختره راضی می‏شود با تو ازدواج کند. نویسنده: محدثه نسائی […]

توی روستا نگاه می‎کردند تا قصری یا کاخی ببینند و در بزنند

یک دختر خوبی را توی کوچه دیدم و مهرش به دلم نشست، نگاهش کردم دیدم دختر با حجب و حیائی است. من می‎خوامش، مادرم گفت: پسرم تو که همیشه تو جبهه هستی، چطوری دختره راضی می‏شود با تو ازدواج کند.

نویسنده: محدثه نسائی

گروه حماسه و مقاومت هوران – پاسدار شهید موسی‌الرضا خراسانی جانشین مهمات لشکر۲۵ کربلا از نوجوانی دلیر و شجاع بود. بیباک بود. توی همان ایام تظاهرات‌های شهری شروع شده بود مردم را با خودش می‎برد، ما هم توی روستا تظاهرات می‎کردیم، موسی‌الرضا وارد جریانات انقلابی شده بود و از شهر برای مردم روستا اعلامیه می‌آورد. خانواده پر جمعیتی بودیم، وقتی می‏رفتیم تظاهرات خود خانواده ما یک دسته بزرگ می‏شدیم. شعار ما همه «مرگ برشاه»، بود. دست‌جمعی شعار می‎دادیم. یک بار توی امام زاده عبدالله گرگان درگیری شد.

توی روستا نگاه می‎کردند تا قصری یا کاخی ببینند و در بزنند

موسی‌الرضا افتاده بود توی چاله دستش زخمی شده بود. تمام دوران نوجوانى موسی‌الرضا با اوج گيرى انقلاب اسلامى ايران مصادف شده بود. در راهپيمايى‌ها و تظاهرات عليه رژيم طاغوتى شاه شركت داشت. تحولات اول انقلاب که رخ داد. روزهای نخستین که بسیج تشکیل شد، رفت عضو بسیج شد و می‏رفت شب‎ها توی بویه نگهبانی می‎داد. رزم شبانه می‏رفت، توی مسجد بسیج روستا را فعال کردند.

پایگاه بسیج محل را تشکیل داد، یک دوره رفته بود آموزش نظامی، بچه‌ها را آموزش می‎داد. روستا را فعال کرده بود. جوان‌‎های زیادی را دور خودش گرفته بود، مسجد شده بود خانه اولش، شب و روزش بسیج بود.

می‎رفتند شهر با منافقین و ضد انقلاب درگیر می‏شدند، تا رسید به جنگ، مغازه را ترک کرد، با شروع جنگ تحميلى برادرم معتقد بود جهاد در راه خدا از وظايف اصلی و الهی است، عزم را جزم كرد و براى گذراندن دوره آموزش نظامى، روانه مركز آموزشى شد و دوشادوش پدربزرگ مادرى‌ما «ابراهيم خراسانى»، كه بعدها به عنوان امدادگر در جبهه‌ها حضور داشت. مراحل آموزشى را پشت سر گذاشت.

یک دوره آموزش تکمیلی اعزام به جبهه را هم در رامسر دید، یک ماه بیشتر آن‌جا بود. بعد از گذراندن دوره آموزشى، اولین بار رفت جبهه كردستان و سنندج و مریوان، به مدت دو سه ماه هيچ اطلاعى از او نداشتيم، وقتى به مرخصى آمد ديدم بدنش همه كبود شده و انگار ترکش ریز خورده باشد، سوراخ سوراخ است. وقتى به لباس‌هاي جبهه را در آوردند که بشورند، نگاه كردند ديدند همه پر از شپش شده است، به كمك عمه‌اش همه لباس‌هايش را جوشاندند. رفت دکتر دارو گرفت تنش را ضد عفونی کرد، می‎گفت: دو سه ماه توی یک قله کردستان بودیم و نمی‎توانستیم به پشت جبهه برویم. از طریق هوا برای ما غذای خشک می‎انداختند.

توی روستا نگاه می‎کردند تا قصری یا کاخی ببینند و در بزنند

از کردستان که برگشت هنوز ده روز نشده دوباره رفت جبهه، دیگر کار و زندگی‎اش شده بود جنگ و جبهه، همه با هم زندگی می‎کردیم، توی یک حیاط بزرگ با اتاق‌های تو در تو سنتی و حیاط خانه‌ها بیشترشان درو دیوار نداشتند و مردم با آسودگی در جوار هم زندگی می‎کردند. عروسی پسر عموی ما بود، همه‌ی خانواده بودیم. موسی‌الرضا هم آمده بود. هنوز مراسم تمام نشده بود که دیدم موسی‌الرضا نیست.

تعجب کردم که چرا شام نخورده رفت. نمی‌‎دانم رفته بود یا من نمی‎دیدم. تا دیر وقت عروسی‌گذشت و شام خوردیم و برگشتیم خانه، عروسی‌هاس قدیم مثل حالا بزن و بکوب نبود. مردم حرمت نگه می‎داشتند. به شهدا، به انقلاب و همسایه که شهید داشت. آخر شب بود که رفتیم خانه، با خودم فکر کردم که عروسی که مشکلی نداشت، برای چی موسی‌الرضا رفت و شام نخورد! ساعت از سه نیمه شب گذشته بود. دیدم چراغ اتاق موسی‌الرضا روشن است،

رفتم در زدم و وارد اتاق شدم. موسی‌الرضا به زانو در حالت دعا نشسته بود، سجاده پهن کرده و یک فلاکس چای گوشه اتاق است، با استکان و نعلبکی توی سینی، قندان کنار استکان است. روی سجاده قرآن می‎خواند. خندیدم و با شوخی گفتم: داداش موسی‌الرضا، بردارجانم، چی شده که عروسی را نصفه نیمه رها کردی آمدی.؟ الان می‌دانی داداش! ساعت سه نیمه شب است و تو هنوز بیداری.؟ مگه نماز جعفر طیار را می‌خوانی.؟

نماز شب را که خواندی، الان قرآن می‎خوانی، تا نماز صبح هنوز کلی مانده، بگیر بخواب. خسته می‎شوی بگیر بخواب. شهید موسی‌الرضا گفت: برادرجان! الان وقت خواب نیست که بگیرم بخوابم، خواب برای موقعی‎ است که من شهید بشوم. وقتی که رفتم انشالله آن دنیا راحت می‏خوابم. دنیا برای خواب و خوراک نیست، فرصتی است که خدا به انسان توی دنیا داده تا عبادت کنند. برای خدا کارکنند و در دنیای دیگر، می‎توانیم راحت بخوابیم.

حرف‌های زد که مانده بود من هم بنشینم کنارش و سجاده پهن کنم. چیزی نگفتم و رفتم خوابیدم. گذشت و هربار می‎رفت جبهه و بر می‎گشت، یک بار آمد گفت: حضرت امام پیام داده‌اند که جوان‌ها باید ازدواج کنند، به مادرم گفت که من می‎خواهم زن بگیرم.

یک دختر خوبی را توی کوچه دیدم و مهرش به دلم نشست، نگاهش کردم دیدم دختر با حجب و حیائی است. من می‎خوامش، مادرم گفت: پسرم تو که همیشه تو جبهه هستی، چطوری دختره راضی می‏شود با تو ازدواج کند.

مادرم راضی شد و رفتند خواستگاری، سال ۱۳۶۲ با خانم محمدی ازدواج کرد.

عقد و عروسی بسیار ساده‌ائی برگزار شد، با سلام و صلوات عروس را آورد خانه، هنوز ده روز از ازدواجش نگذشته بود، رنگ حنای شب حنابندان کف دستش پاک نشده بود که با پیراهن سفید دامادی رفت جبهه، توی جبهه مسئولیت داشت و نمی‎توانست خیلی خانه بماند. توی خانه جلوی پدر مادرم بلند حرف نمی‏زد، خیلی احترام می‎گذاشت، با همه‌ی ما با مهربانی رفتار می‌کرد. هیچ وقت با این که برادر بزرگ‌تر ما بود، به ما دستور نمی‎داد.

هر وقت از جبهه بر می‎گشت، بسیج محله را که شکل داد و قوی کرد، بچه‌ها را جذب بسیج کرد. بچه‌های محل را آموزش می‎داد و می‏فرستاد جبهه، چند روزی که مرخصی می‎آمد، یا مسجد بود، یا می‌رفت سرزمین کمک می‎کرد، تابستان و بهار که هر وقت به مرخصی می‎آمد، توی زمین‌های کشاورزی کار می‌کرد و شب می‏رفت مسجد، برنامه آموزش نظامی می‎گذاشت. ما بزرگتر شدیم و از خانواده ما، موسی‌الرضا سه چهار نفر را جبهه‌ائی کرد.
از آمریکا و انگلیس بشدت متنفر بود،

همیشه ما را نصیحت می‎کرد که مراقب گروهک‌های سیاسی باشیم. یک وقت توی دام گروهای معاند نیفتیم. توی روستای ما هودار منحرف داشتیم، همه را نصیحت می‎کرد، دلش نمی‎خواست گرفتار بشوند. می‎گفت: این‌ها بچه هستند و گول خوردند، باید مراقب‌شان باشیم که برگردند به زندگی خودشان، عاقبت‌شان را جهنمی نکنند. از منافقین خیلی متنفر بود. موسی‌الرضا روح انقلابی و شهادت را در خانواده ما زنده کرد.

در يكى از عمليات‌ها در منطقه ماووت وقتى با موتورش مهمات و سلاح مى‌برد، با ماشين تصادف كرد و سر و دستش شكست و زخمی شد. آز آن‌جا بردنش بیمارستان برای مداوا، هنوز خوب نشده بود که با لباس بیمارستانی رفت خط مقدم، یکی از همرزمانش می‌گفت: آمده بود خط مقدم و دیدیم تمام تن و بدنش زخمى شده و پر از شن و ماسه بود و با تيمم نماز مى‌خواند. هربار که زخمی می‌گذاشت ما متوجه بشویم، از بیمارستان که مرخص می‎شد، می‏رفت جبهه، خیلی کم به مرخصی می‎آمد، بعد از شهادتش حاج غلام‌علی صادقلی مقدم و آقای نوریان از فرماندهان لشکر آمده بودند منزل ما برای سرکشی، از خانواده.

توی روستا نگاه می‎کردند قصری یا کاخی ببینند و در بزنند.

فکر می‌کردند، خانواده پول‌داری هستیم. موسی‌الرضا گفته بود چوپانی کرده و گله گوسفند داشتیم، فقط چندتا گوسفند و یکی دو راس گاو بود که خرج خودش کرده بودند.

از هر کوچه که می‌گذشتند، سوال می‌کردند، تا رسیدند در یک خانه روستائی، نوریان تعجب کرده بود، فکر می‎کردند موسی‌الرضا خراسانی که همیشه در جبهه است و هیچ وفت هم تقاضای پول و سهمیه و زمین و خانه وسیله ندارد، حتما بچه پولدار است و پدرش ملک و آملاک بسیاری دارد، پدرم روی سکو نشسته بود، سلام و احوال‌پرسی، سراغ خانه موسی‌الرضا را می‎گیرند، پدرم اتاق نموری را گوشه حیاط نشان می‎دهدف نوریان و صادقلی باور نمی‎کردند. خانه‌ی موسی‌الرضا یک اتاق نُه متری بود که با دخترش زندگی می‎کرد.

تعجب می‎کنند که چرا موسی الرضا هیچ وقت نگفته که خانه ندارد.

آدم تو داری بود، چندین بار زخمی شد و هیچ وقت نمی‌گفت که زخمی شدم. تصادف که کرده بود، اثرات زخم‌ها در صورتش باقى بود وقتی مرخصی آمد، هنوز ده روز نشده، دوباره به جبهه رفت. هربار هم که می‏رفت از پدر مادرم اجازه می‎گرفت، به مادرم می‎گفت؛ از من راضی باش، خیلی سر به راه و درست‌کاری بود. جبهه که می‏رفت نامه می‎داد، ما برایش نامه می‏فرستادیم. زندگی‌اش جبهه و جنگ و پایگاه بسیح بود.

یک موسی‌الرضا بود و یک روستای قلی ‎آباد، عاقبت هم برادرم سردار شهید موسى‌الرضا خراسانى بعد از شش هفت سال حضور مداوم در جبهه‌هاى جنگ، از رزمنده تک تیرانداز تا معاون و فرمانده گروهان، جانشین گردان تا شد مسئول مهمات و تسلیحات گردان، سال‌های زیادی با حاج غلام‌علی صادقلی مقدم بود. پا به پای مرتضی قربانی فرمانده لشکر توی جبهه‌ها جنگید.

توی روستا نگاه می‎کردند تا قصری یا کاخی ببینند و در بزنند

در تمام عملیات‌ها حضور دوگانه داشت، مهمات می‎فرستاد خط مقدم و در کنار رزمنده‌ها اسلحه می‎گرفت و می‎جنگید. در عملیات‌های رمضان، کربلای ۴ و ۵ زخمی شد. چندین بار تیر و ترکش خورد، آخرهای جنگ شده بود مرد جنگی و آهنی و شیمیائی، چند بار شیمیائی شد، بر اثر عوارض ناشی از گاز‌های شیمیائی دو نوزداش، طفل‌های معصوم فوت شدند. بچه‌ها که دنیا آمدند.

دکترها گفتند؛ بچه سرطان دارد. بچه از طریق ژن پدر شیمیائی و دچار آلودگی شده بود. بعد هفت سال، عاقبت در عمليات نصر چهار در منطقه ماووت، ۸ تير ۱۳۶۶ در حال حمل مهمات بود كه در اثر اصابت خمپاره‌اى به ماشين برادرم به همراه همرزم و نوه عموي‌مان على اصغر محمدى كه در طفوليت پيمان اخوت با هم بسته بودند، «دوتائی»، به شهادت رسيدند. از برادر شهيدمان سردار موسی‎الرضا خراسانى يك فرزند دختر به نام رقيه باقى ماند، بعد از شهادتش، فرزند سوم اخوی ما در ۱۸ اسفند ۱۳۶۶ به دنيا آمد كه نام برادرم را به يادگار گذاشت و زنده کرد، به نام پدرش موسى الرضا گذاشتند.

اما او نيز در اثر عوارض ناشى از شيميايى برادرم که یادگار پدر بود، مانند برادر ديگر خود كاظم به هنگام تولد به بيمارى سرطان خون دچار شد، در شش ماهگى پس از تلاش‌های زیاد بى‌ثمر خانواده براى درمان نوزاد عاقبت در يكى از بيمارستانهاى تهران جان سپرد.
تنها یادگار سردار برادرم «موسی‎الرضا»، دخترش رقیه ماند. رقیه هم قبل از شیمیائی شدن برادرم بدنیا آمد. یادش را زنده نگه داشت.

ادامه دارد….

منبع
تولید محتوا: پایگاه خبری هوران
پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید