لیلا مصلایی: من طرفدار بنیصدر بودم و سید کاظم طرفدار شهید بهشتی
نویسنده: غلامعلینسائی
گروه حماسه و مقاومت هوران – روایتی از لیلا مصلایی همسر شهید سید کاظم کاظمی – ۲۰ ساله بودم در سال ۱۳۶۰ اولین دیدارم با آقا سید اتفاق افتاد. جلسه انجمنهای دفتر تحکیم وحدت اسلامی تهران، «آقا سید»، سخنران بود. آقا سید دانشگاه تهران، رشته جامعهشناسی درس میخواند. قبل از پیروزی انقلاب اسلامی هم دانشکده «آمریکا» دانشجوی رشته مهندسی مکانیک بود. توی جلسهها با اندیشه و ایدئولوژی آقاسید بیشتر آشنا شدم،
سید متولد یکم مرداد ۱۳۳۶ از آردان بود، ۲۴ ساله میشد. جوانی رشید و انقلابی بود. مدتی قبل از اولین دیدارم با آقاسید تو جلسات دفتر تحکیم وحدت، خواب دیدم حضرت امام هدیهائی فاخری تو یک جعبهی بسیار زیبا و سبز رنگ، برای من فرستاده است. با تعحب توی خواب جعبه را باز کردم، یک جلد کتاب نفیس و بسیار زیبا «اصول کافی»، با حاشیه جذاب طلائی بود. فکر کردم و توی دلم گفتم: با علم قلبی که حضرت امام دارند! چطوری شده که برای من اصول کافی فرستادن؟
با وجود اینکه من مجموعه کامل اصول کافی را توی کتابخانه منزل دارم.
کتاب را که باز کردم، دیدم با دستخط زیبای امام و با خودکار سبز رنگ به نام بنده هدیه کردهاند. صبح که از خواب بیدار شدم، خواب عجیب را برای مادرم تعریف کردم. مادر گفت: این نشانه است که همسرت «سید» باشد. با یکی از دوستانم که همسرش «آقامیر»، از رفقای آقاسید بودند، تماس گرفتم و هم قراری گذاشتیم. آمدند، خوابم را تعریف کردم. دوستم گفت: آقامیر میخواهد که شما را با آقاسیدکاظم آشنا کنند.
انشالله امر خیر در پیش است، بنا دارد به خواستگاری شما بیاید.
گفتم: مانعی ندارد، ولی بهتر است ابتدا با خانواده روبرو بشوند. با خانواده تشریف بیاورند خانه ما، انشالله تا خدا چه بخواهد.؟
بنده هم چند جلسه بعد از دیدار اولیه خانوادگی، بیرون از منزل با آقاسید صحبتهای داشته باشم که دو طرف با عقاید و خط ربط فکری سیاسی و ایدولوژی همدیگر بیشتر آشنا بشویم. دیدارها حدود چهار جلسه طول کشید تا با عقاید همدیگر آشنا شدیم و موضوع را به خانوادهها واگذار کردیم.
جلسههایی که با آقا سید داشتم به جای آنکه به مباحث احساسی بپردازیم، به موضوعات سیاسی و ایدئولوژیک، بیشتر صحبتها به شهید بهشتی و بنیصدر یا فعالیتهای ضدانقلابیون و منافقین و احزاب سیاسی در انقلاب اسلامی ارتباط داشت.
من طرفدار بنیصدر بودم، سید طرفدار شهید بهشتی، من میگفتم که بهشتی مانع بنیصدر است، نمیگذارد کار کند. سید مخالف سرسخت بنیصدر بود. میگفت: بنیصدر منافق است و بامنافقین دستش تو یک کاسه است. تو گذشت زمان متوجه شدم سید نکته بین، زمان مکان و آدمهای انقلاب را بهتر از من میشناسد و بنیصدر یک منافق است.
خودم دانشجوی رشته زیستشناسی دانشگاه رازی کرمانشاه بودم و در کنار درس دانشگاه، همزمان فعالیتهای انقلابی انجام میدادم. انقلاب فرهنگی که آغاز شد، دانشگاهها تعطیل شد، من به تهران آمده بودم. دوره تعطیلی دانشگاهها مدتی به حوزه علمیه رفتم، حوزه من و دوستانم را خوب جذب نکرد و ضوابطی را برایمان قرار داده بود که خوشایند ما نبود.
جوانهای دوره انقلاب هویتپذیر بودند.کتابخوان و اهل مطالعه، نگاه عمیقتری به جامعه نسبت به جوان امروزی داشتند. با پیروزی انقلاب جوششی در میان جوانها ایجاد شده بود، همه دغدغه سرنوشت کشور را داشتند.
آن زمان جوانها بسیار مطالعه میکردند.
من خودم کتابهای شهیدان مطهری، شریعتی و بیشتر شهید هاشمی را میخواندم. یادم میآید پدرم بسیار متعصب بود و باید چادری بودم، از خانه که بیرون میزدم چادر را بر میداشتم بعد از انقلاب خیلی متحول شدم، تا جایی که حتی گاهی اوقات پدرها و مادرها را نصیحت میکردیم. انقلاب باعث شد تا اسلام راستین را بشناسیم.
حتی بیشتر لباسهایم را در میان محرومین توزیع کردم و فقط دو دست لباس برای خودم باقی مانده بود. آقا سید روز هفتم تیرماه سال ۶۰ به همراه آقا امیر با دسته گل و شیرینی برای خواستگاری آمدند. پدرم خیلی از آقا سید خوشش آمده بود. پدر و مادرم از وصلت ما راضی بوند. آقا سید بیسیم داشت و تو جلسه خواستگاری خیلی حواس جمع نبود. هنوز نیم ساعت نگذشته بود، صدای خش خش بیسیم جلسه خواستگاری را بهم ریخت. در آن لحظه متوجه نشدیم چه اتفاقی افتاده که سید سراسیمه بلند شد، چهره سید برافروخته شده بود و آقامیر پرسید چی شده آقاسید؟
سید کاظم از پدرم عذر خواهی کرد و گفت: اتفاق مهمی افتاده الان نمیتواند حرفی بزند، بعد مطلع میشوید. نمیتوانست خودش را کنترل کند. با عجله از خانه بیرون رفتند، خواستگاری نیمهکاره شد و سید رفت. شب خبر انفجار حزب جمهوری و شهادت بهشتی و ۷۲ تن را دادند. خیلی اوضاع روحیام بهم ریخت.
پدرم گفت؛ بچههای که توی انقلاب هستند، مثل سید کاظم ماندنی نیستند. اولین جلسه خواستگاری ما با خبر شهادت شهید بهشتی بهم ریخت. جلسه اول پدرم آقا سید را خوب شناخته بود و به من توصیه کرد که سید آدم بسیار خوبی است ولی با توجه به شرایط موجودی که هست و الان امروز دیدیم، احتمال شهادت آقاسید بسیار بالاست. به من گفت: این بر عُهده توست که بخواهی با او ازدواج کنی یا نه! خودت میدانی و اختیار با خودته، من سید را پذیرفته بودم. سید یکی از بنیانگذاران سیستم اطلاعاتی سپاه و قائم مقام فرماندهی اطلاعات کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و مسئول «شاخه چپ» در این واحد بود. نمیخواستم همه چیز را به لحاظ امنیتی به خانوادهام بگویم. ولی پدرم خودش فهمید که آقاسید مسئولیت مهمی توی نظام دارد. در یک نگاه معلوم بود که همه آنهای که پرچمدار انقلاب اسلامی هستند توسط منافقان به شهادت خواهند رسید. مناقین دنبال زدن پایههای نظام بودند.
سید هم یکی از استوانههای انقلاب بود.
تیرماه که تمام شد، سید دوباره آمد خواستگاری و مقدمات انجام شد.
۲۴ مردادماه سال شصت عقد و ازدواج ساده گرفتیم. پس از عقد رفتیم بهشت زهرا(س) مزار شهید بهشتی، سید به من گفت: «لیلا دعا کن که من شهید بشوم.» من هم آمین گفتم. سید آقا از همان ابتدا دنبال کسی بود که به دنبال ولایت و با تمام وجودش «امام خمینی»، را دوست داشته باشد و فعالیت سیاسی انجام بدهد و همراهش در این راه به شهادت برسد.
من خودم را هیچ گاه لایق شهادت نمیدیدم و میخواستم به واسطه تمسک جستن یک شهید عاقبت بخیر شوم. از بهشت زهرا (س) به زیارت شاهعبدالعظیم رفتیم. قرار بود مراسمی مومنانه در مسجد الجواد برگزار کردیم.
دعوت نامه عروسی
چه مبارک و پر برکت است وقتی در این ایام در مراسم پیوندی الهی در روز جمعه، روز تجمع و جماعت و در مسجد محل حَربُ و عبادت تو این سنگر همیشه مسلمین شرکت کنیم و در این رهگذر شاهد «یکی» شدن دوتائی باشیم که با پیوندشان کانون مقدسی را پیریزی میکنند.
تا در جهت ایجاد امت واحده باهم، خود گام بلندی را بردارند. بدین مناسبت شما راه به مجلسی دعوت میکنیم که برگزار کنندگان آن آرزومندم بتوانند در خط ولایت فقیه و در جهت تحقق آرمانهای انقلاب اسلامی گام بردارند. حضور شما، شکوه بیشتری به محفل ساده ما خواهد بخشید….
اللهاکبر… اللهاکبر… اللهاکبر
لیلا مصلحی – سیدکاظم کاظمی
زمان: ۲۲/۳/۱۳۶۰ ساعت ۵ الی ۷ بعد از ظهر به انجام فریضه جماعت برای ادای شکرانهی الهی – مکان: مسجد الجواد – مدان هفت تیر
ماه عسل رفتیم مشهد مقدس، زندگی آغاز شد. سید هر سال روز تولدم برایم انگشتر طلا میخرید. در چهار سال زندگی دو نفریمان، هر ساله این کار را انجام میداد و میگفت میخواهم به تعداد سالهایی که با هم هستیم، این انگشترها را نگهداری.
حلقه ازدواجمان را ۱۵۰۰ تومان خریدیم، یک انگشتر دیگر را هم که خیلی دوست داشتم ۳۰۰۰ تومان خریدیم. زندگی مشترک من و آقاسید روی تعقیب و گریز قرار داشت، گاهی اوقات ناگهان با من تماس میگرفت و میگفت؛ زودی برو خانه پدرت، برو سریع، تلفن قطع میشد.
میرفتم خانه پدرم، شب زنگ میزد، گجائی؟
میگفتم: خانه بابا هستم. میگفت: درخانه را برای هیچ کسی باز نکنید، حتی آشنا هم از طرفم آمد. یا میگفت؛ زودی مکانت تغییر بده. هیچ وقت یکجا بند نبودم. گروهکها و منافقین سید را تهدید میکردند. یک شب سید به خانه آمد. قرآن خواند، ذکر گفت و نماز خواند. توسلی کرد و با قرآن استخاره گرفت، گفت: امشب مأموریت دارم الان به قرآن رجوع کردم، دلم آرام شد.
سید در روز عید غدیر عیدی میداد، اهل معاشرت بود. خیلی به فامیل سر میزد. به خانواده من و خودش با احترام رفتار میکرد. تو روزهای نخست انقلاب توی دانشکده من خیلی حامی بنیصدر بودم، توی منزل پوسترهای بنیصدر را زده بودم. توی دانشگاه صنعتی شریف سخنرانی بنی صدر را مرتب میرفتم شرکت میکردم. طرفدار پرو پا قرص بنیصدر بودم. آقاسید کاظم یک مقطع کوتاهی بخاطر امام درگیر بودند امام که بنیصدر را نصیحت کردند. زودتر از من فهمیدند که مسئلهداره و زود کنار کشید. من اصرار داشتم که نه، آقای بهشتی نمیگذارند، ایشان کار کنند.
سر این چیزها اختلاف داشتیم. ولی خیلی زود از طریق آقاسید کاظم مطلع شدم که بنیصدر یک خائن به انقلاب و نظام است، راه این دو نفر، شهید بهشتی و بنیصدر از هم جداست. آقا سید از روزهایی که آمریکا بود تعریف کرد: « به آمریکا که رفتم، جذب تشکیلات انجمنهای اسلامی شدم و در حد معاونت نیز پیش رفتم. در آنجا دکتر ابراهیم یزدی هم حضور داشت و عضو این انجمنها بود.
لیبرالها را بخوبی میشناختم. با افکار گروهای سیاسی آشنائی کامل داشتم. با پولی که پدرم برایم به آمریکا حواله میکرد، کار کردن توی رستورانی توی وقت اضافی توانسته بودم یک خودرو تهیه کنم. با این خودرو به تمام ایالتهای آمریکا سفر میکردم و کتاب و نوارهای مورد نیاز را به دست دانشجویان میرساندم و از طرفی افرادی که در ایران تحت فشار بودند و به آمریکا که میآمدند،
توی فرودگاه میرفتیم استقبالشان، آنها را میآوردیم. جذب تشکیلات ما میشدند. چند مدت آنها مهمان خانهام بودند. برایشان مباحث ایدئولوژی و انقلابی را تبیین میکردم. نصیحت میکردیم که به دامان گروههای انحرافی نیفتند. چند وقت از آنها پذیرائی میکردیم. هدایت میکردیم. برایشان خوابگاه و محل زندگی تهیه میکردیم. کمکمالی نیاز داشتند. مراقبت میکردیم.
در دورانی که در آمریکا تحصیل میکرد چندین نامه برای خانوادهاش ارسال کرد که معمولا بیشتر در آنها توصیه به اسلام، انجام کارهای انقلابی، مسائل سیاسی تأکید داشت. در دورانی که ما با هم زندگی کردیم نیز به دلیل مشغلههای کاری بسیاری که داشت نامهای بین ما رد و بدل نشد.
اما نامهها و دستنوشتههایی که از سید باقی مانده است برایم بسیار دلنشین هستند. به عنوان مثال در یکی از این دست نوشتهها در رابطه با موضوع شناخت آورده است:« و شناخت را باید خودت بدست آوری نه اینکه دیگران با حرف»، دو سال بعد از ازدواجمان به او مأموریت دادند، معاون سیاسی استاندار سیستان و بلوچستان بشود. برای همین سال ۱۳۶۲ به زاهدان رفتیم و دو سال در آنجا ماندیم.
سید را کم میدیدم.
اغلب با اشرار منطقه برخورد داشت و مکرر نیز به افغانستان و پاکستان سفر میکرد.
بعد از شهادتش رانندهاش میگفت؛ گاهی شبها به فقرای منطقه سرکشی میکرد. سید توان و نیروی بسیار زیادی برای انجام کارهای انساندوستانه و خیرهائی داشت و در همین رابطه به من یادآور میشد که من ممکن است زیاد زنده نباشم، اما میخواهم تا هنگامی که هستم در راه خدا کار کنم.
فقط زمانیهایی که به گرگان میرفتیم او را میدیدم که استراحت میکند.
گاهی هم میرفتیم آردان زادگاهش، بعد از سال ۶۳ به تهران بازگشتیم و مجدد به بخش اطلاعات سپاه رفت.
این در حالی بود که جاهای مختلفی آقا سید را میخواستند که با آنها همکاری کند. معتقد بود که باید اطلاعات سپاه تقویت شود. گمان میکنم آن زمان که مشغله کاریاش بالا گرفته بود در حال نگارش و تنظیم اساسنامه بخش اطلاعات سپاه بود. وابستگی من به او هر روز بیشتر میشد از طرفی دو دخترمان «زهرا و سارا»، به دنیا آمده بودند. بیشتر دوست داشتم سید در کنار ما باشد، اما سید در خدمت انقلاب و حفظ امنیت مردم کشور بود.
سال ۶۳ برای من یک خودرو «رِنو» سبز رنگ خرید.
سید میدانست که من از رنگ سبز و خودرو رنو خوشم میآید، تا با آن به دانشگاه بروم و بچهها را به مهدکودک برسانم.
یک روز از سپاه با من تماس گرفتند و خواستند تا با پدرم صحبت کنند.
من منزل پدرم بودم. مشکوک شدم و به طبقه دوم رفتم و پنهانی گوشی را برداشتم شنیدم که میگویند: «جنازه صبح به تهران میرسد.» متوجه شدم که آقاسید به شهادت رسیده است. گوشی را گذاشتم آمدم پائین، روبروی پدرم ایستادم، آسمان روی سرم تپید و فرو ریخت. جلسه اول خواستگاری پدرم گفت: لیلا آقاسید کاظم از آن دسته افراد انقلابی است که برای تو نمیماند. من هم اول چندان مشتاق به وصلت نبودم، دو دل بودم، چهار سال گذشت، سید من را قبض روح کرد، بشدت وابستهاش شدم.
عاشق شدم. جوری که هر لحظه احساس جدائی میکردم، زندگی ما روی گُسل زلزله بود.
اگرچه بارها سید خودش در مورد شهادت صحبت کرده بود و من آمادگی ذهنی داشتم اما روبرو شدن با واقعیت من را بسیار شوکه کرد و گمان نمیکردم که به این زودی بخواهم آن را بپذیرم. ناگهان دنیا روی سرم ریخت و آسمان سرم آوار شد و افتادم. سید اول شهریور ۳۶ به دنیا آمد، روز دوم شهریورماه سال ۱۳۶۴ برای شرکت در جلسهای به خوزستان رفته بود و پس از آن قرار بود از یک محور عملیاتی بازدید کند، محوری که «سپاه بدر» تصمیم داشت در آنجا عملیاتی انجام بدهد.
توی طلائیه و هور، آقای علوی از دوستان سید میگوید: سه بار قایقشان را عوض میکنند. منافقین و عوامل نفوذی گِرای موقعیتی که آقا سید قرار بود به آنجا برود را به عراقیها داده بودند و عراقیها آتش سنگینی بر سر منطقه طلائیه میریختند. خمپاره پشت خمپاره، در نیم ساعتی که سید و سه چهارنفری توی هور بودند. حجم آتش دشمن بشدت بالا گرفته بود، ترکش خمپاره به پشت سر سید اصابت میکنه و به شهادت میرسد. سید کاظم که شهید شد، من خیلی بهم ریختم، تنها کسی که آمد یک مقداری من را آرام کرد، خانم آقامحسن رضائی بود.
از خانمها هر کسی به من میرسید میگفت: تبریک میگم بهتون، بغل میکردند. میخندیدند. میگفتند: شاد باشید الان، گریه نکنیها، توی آن دوره گریه کردن تو مراسم شهید را بد میدانستند. میگفتند: باید خوشحال باشی. مگه میشه که این درد بزرگ از دست دادن بزرگترین عزیز زندگی را پنهان کنی و خوشحال باشی!؟
خیلی سخت بود. فقط خانم آقامحسن گفت: گریه کن تا آرام شوی، گریه روح سبک و درد دلت و خالی میکند. آرامت میکنه. تو فکر نکنی که کم کسی را از دست دادی، اگر تا روز قیامت هم گریه کنی، باز کم گریه کردی، هیچ مشکلی نیست، راحت باش و گریه کن، حرفش من را آرام کرد، راحت با خودم کنار آمدم.
ادامه دارد…
آمریکاازدواجاطلاعات سپاهالتقاطیبنی صدرپاسدارپاکستانتهراندانشجوی رشته زیستشناسیدانشگاه تهراندانشگاه رازی کرمانشاهدعوت نامه عروسیدفتر تحکیم وحدترشته جامعهشناسیستاره هورسردار شهید سید کاظم کاظمیسمنانشهید بهشتیشهید سید کاظم کاظمیطلائیهغلامعلی نسائیفغانستانگرگانگروه چپگروهک منافقینگُسل زلزلهلیلا مصلاییماه عسلمشهد مقدسمنافقینهمسر شهیدواحد اطلاعات