کد خبر:11117
پ
۱۴۰۲-۶۸۱۳۷
رفاقت به سبک شهدا/ قسمت 9

خانه‌ی ما میدان جنگ بود

خانه‌ی ما میدان جنگ بود جعفر و علامرضا بشدت با هم صمیمی بودند مراسمی از طریق بنیاد شهید برای شهید غلامرضا در گنبد گرفته بودند ما هم خانوادگی رفتیم که باعث شد خانواده‌ها بیشتر بهم نزدیک بشوند. محدثه نسائی حماسه و مقاومت هوران – زهرا صادق زاده، همسر شهید جعفر توحیدی – برادر بزرگم شهید […]

خانه‌ی ما میدان جنگ بود

جعفر و علامرضا بشدت با هم صمیمی بودند مراسمی از طریق بنیاد شهید برای شهید غلامرضا در گنبد گرفته بودند ما هم خانوادگی رفتیم که باعث شد خانواده‌ها بیشتر بهم نزدیک بشوند.

محدثه نسائی

حماسه و مقاومت هوران – زهرا صادق زاده، همسر شهید جعفر توحیدی – برادر بزرگم شهید غلامرضا صادق‌زاده در سال ۱۳۶۱ در عملیات پاکسازی جبهه خرمشهر شهید شد، قبل از شهادت دوران اول انقلاب برای کمک به محرومین منطقه گنبد رفته بودند که منجر به آشنائی غلامرضا با شهید توحیدی می‌شود.

شهید غلامرضا صادق‌زاده  شهید جعفر توحیدی 

شهید غلامرضا صادق‌زاده  شهید جعفر توحیدی 

جعفر رفیق غلامرضا بود که بعد شهادت برای مراسم هم چندین بار آمدند منزل ما، رفت‌آمدهای شهید جعفر توحیدی با خانواده باب آنشائی ما را بیشتر کردند. هیچ کدام به این فکر نبودیم که رفت‌آمدهای دو طرف منجر به پیوند آسمانی بشود.

جعفر و علامرضا بشدت با هم صمیمی بودند مراسمی از طریق بنیاد شهید برای شهید غلامرضا در گنبد گرفته بودند ما هم خانوادگی رفتیم که باعث شد خانواده‌ها بیشتر بهم نزدیک بشوند.

من درس می‎خواندم و تازه دیپلم گرفته بودم. سرم توی کتاب و درس و زندگی بود که دائی‎ام با شهید توحیدی به واسطه غلامرضا دوست بودند. دائی هم مثل ما تهران بودند با رفت و آمدها با غلامرضا با جعفر دوست می‎شوند. تو جبهه هم با هم بودند که بعدها شهید شد.

دائی ما با جعفر صحبت‎های می‎کنند که من یک خواهر زاده دارم اگر قصد ازدواج داری؟

جعفر هم می‎گوید با خانواده صحبت کنم.

رفت آمدها و صحبت‎ها منجر به وصلت ما شد، آمدند خواستگاری و من هم قبول کردم، سال ۱۳۶۳ آمدند و بعد از مدتی عقد کردیم. سال ۱۳۶۴ ازدواج کردیم. عروسی در خور خانواده گرفتیم. دو برادرم شهید شده بودند. غلامرضا شهید و عبدالرضا که مفقوالاثر شده بود و تا آخر هم نیامد وحرف‎های ضد نقیض زیاد شدند. شهید شد و در جبهه پیکرش ناپیدد شد.
روزهای اول زندگی دوران جنگ بود و شهید می‎آوردند و هر روز تشیع شهید می‎شد. هیچ کسی توی اصل نام و شهرت و این‌طورچیزها نبود.

دایی ما که پیشنهاد داد، خودش هم رفت تحقیق و آمد گفت انشالله خیر است، زندگی ما شروع شد، جعفر سپاهی بود و همیشه جبهه بودند. چند بار هم زخمی شدند، بعدها متوجه شدم که یک بار توی میدان مین با غلامرضا با هم بودند که سرش ترکش خورده بود.

جنگ که تمام شد هیچ وقت فکر نمی‎کردم که آن ترکش توی میدان مین ما را دوباره راهی جبهه جنگ بکند. ا آخر زندگی شانزده ساله خانه‌ی ما میدان جنگ بود و بوی درد جنگ می‎داد.

توی دوران جنگ شهید توحیدی با این‎که جبهه می‎رفت، تحصیلاتش را هم ادامه می‎داد. شهید توحیدی تا سال۶۴ در گلستان درس خواند، تا چهارم دبیرستان مکانیک درس خواند و لیسانس گرفت. ما هم زندگی ما هم توی گنبد بود. من هم دیپلم داشتم و خانه‌دار بودم.

من هفده ساله بودم که آمدند خواستگاری، نمی‎دانم که چی شد و سرنوشت چطوری ما را به هم رساند و چطوری آشنا شدیم. راستش را بخواهید من لایق شهید نبودم. جعفر خیلی برازنده و مخلص و با ایمان بود. من هفده ساله بودم که عقد کردیم، هجده ساله آمدم توی زندگی شهید توحیدی که حدود ۲۴ یا ۲۵ ساله بود و شش هفت سال اختلاف سن داشتیم.

شانزده سال با هم زندگی کردیم که حاصل آن دو دختر نازنین شد، فرزند اول ما فاطمه توحیدی متولد: ۱۳۶۹ هنگام شهادت پدرش یازده ساله و اول دبیرستان بود. دومی فهیمه توحیدی متولد: ۱۳۷۵ هنگام شهات پدرش پنج ساله بود و چهارم ابتدائی درس می‎خواند. یک دختر هم از دنیا رفت. درسم که تمام شده بود بعد که آمدم تو زندگی رفتم کنکور شرکت کردم که امتحان پزشکی بدهم قبول نشدم.

شهید توحیدی از سال ۶۵ رفت تهران وکارشناسی مدیریت دانشگاه امام حسین – ۴ سال درس خواند. من هم رفتیم تهران تا نزدیک مادرم باشیم. تا رسید سال ۷۴ مدرک لیسانس نظامی گرفت، توی دوران زندگی جهادی‎اش تا جنگ بود که بیشتر تو جبهه بود بعد از جنگ هم توی سپاه بود، تا جائی که می‌دانم مسئولیت‎های که داشت خیلی کاربردی بودو وقت می‎گذاشت، مسئول محور در عملیات طریق‌القدس، در چندین عملیات سخت حضور داشت،

مخصوصا بعد عملیات تازه کارشان شروع می‎شد، باید میادین مین را پاکسازی می‎کردند. قبل عملیات هم همچی بستگی به معبر و میدان مین داشت. فرماندهی گردان تخریب تیپ هفت ولی عصر ، فرماندهی گردان تخریب در عملیات مسلم ابن عقیل والفجر۲ – ۴ بودند.

توی زندگی شهدا بخواهیم پرسه بزنیم بیشتر شبیه به هم است، تقوا و اخلاق و ایثار و از خود گذشتی و محبت و مهربانی، جعفر هم چیزی از بقیه کم نداشت، شاید بهتر بگویم که برای یک دورانی شهید زنده بود. برای شهادت خیلی اهمیت می‎داد. از وقتی برادرهایم شهید شدند، جعفر هم لحظه‌شماری می‎کرد. سال پایانی جنگ، سال ۱۳۶۷ تصادف سختی کردیم و دیگر حافظه‎‌ام به گذشته نمی‎آید و خیلی از حوادث و خاطرات را فراموش کردم، رفته بودیم قم زیارت کنیم. همه با ماشین شخصی «پیکان»، خانوادگی بودیم،

من و دخترم و زن داداشم فهمیمه، پدر و مادرم، همه خانوادگی رفته بودیم زیارت که موقع برگشت توی جاده قم تهران خوردیم به تصادف، دختر اولم ۱۵ ساله توی تصادف از دست رفت. آقا جعفر نبودند، فهیمه همسر شهید غلامرضا صادق‌زاده برادرم هم از دست رفت.

من هم سخت مجروع شدم حدود بیست روز تو بیهوشی افتادم. بعد از ۲۰ روز که از حالت کما بیرون آمدم، یک مقدار بهتر شدم، منتقل کردند بیمارستان سپاه پاسداران آن‌جا بستری بودم.

مدتی بستری شدم. جراحی که کردند. کم کم بهتر شدم و آمدم بیرون ولی مثل اول نشدم.

باید دوباره می‎رفتم عمل می‎کردند، توی بیهوشی استخوان سازی کرده بودند، ست راست و چپ، خرد شده بود، همه را دوباره ترمیم کرده بود.
شهید توحیدی تهران بودند، تا فهمید آمد بالای سرم توی بیمارستان و تا بیست روز تو بیمارستان بود و شب‎ها می‎خوابید. اول که تصادف کردیم بردند قم، اورژانس بیمارستان من بیهوش بودم نمی‌دانستم چی شده؟

ادامه دارد…

منبع
تولید محتوا: پایگاه خبری هوران
پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید