مادر ۲ شهید و ۲ جانباز مدافع حرم تیپ فاطمیون
پسرم گفت برای من عزا نگیرید
مادر شهیدان سیداسحاق و سیدمحمد موسوی میگوید: «روزی که سیداسحاق را برای رفتن به سوریه بدرقه میکردم، گفت مامان راضی نیستم بعد از شهادتم گریه کنی. به او گفتم مگر میشود گریه نکنم. سیداسحاق گفت با شنیدن خبر شهادتم جشن بگیرید، چون من به آرزویم رسیدم. تا چند روز بعد از شنیدن خبر شهادت پسرم، شیرینی و شربت پخش کردیم.» وقتی پای حرفهای مادر شهیدان موسوی نشستیم، خیلی آرام و صبور از فرزندانش گفت
سرویس اجتماعی هوران: مادر شهیدان سیداسحاق و سیدمحمد موسوی میگوید: «روزی که سیداسحاق را برای رفتن به سوریه بدرقه میکردم، گفت مامان راضی نیستم بعد از شهادتم گریه کنی. به او گفتم مگر میشود گریه نکنم. سیداسحاق گفت با شنیدن خبر شهادتم جشن بگیرید، چون من به آرزویم رسیدم. تا چند روز بعد از شنیدن خبر شهادت پسرم، شیرینی و شربت پخش کردیم.» وقتی پای حرفهای مادر شهیدان موسوی نشستیم، خیلی آرام و صبور از فرزندانش گفت. از سیداسحاق که در ۱۹ سالگی عازم سوریه شد و بعد از دو سال رفت و آمد بالاخره ۳۱ فروردین ۹۴ در پی آزادسازی بصرالحریر درعای سوریه به شهادت رسید و پیکر مطهرش به دست داعشیها افتاد؛ پیکری که وقتی به آغوش مادر بازگشت نه سری داشت، نه دستی و نه پایی. این مادر فرزند دیگرش سیدابراهیم را راهی دفاع از حرم حضرت زینب (س) کرد و او هم که دارای دو فرزند بود، در سال ۹۳ جانباز شد. سیدمهدی فرزند دیگر این مادر به همراه سیداسحاق راهی سوریه شد و بعد از چند بار جانبازی امروز با عوارض ناشی از موجگرفتگی خانهنشین شده است. اما سیدمحمد دومین شهید این خانواده مجاهد در سال ۹۴ و بعد از شهادت برادرش با اینکه صاحب چهار دختر بود، راهی حلب سوریه شد و بعد از شهادت، پیکر مطهرش هیچگاه برنگشت. گفتوگوی «جوان» با بیبی موسوی، مادر شهیدان را در ادامه میخوانید.
چه زمانی به ایران آمدید؟
خانواده ما از قبل پیروزی انقلاب اسلامی به ایران رفت و آمد داشتند. حتی برادرم سیدقاسم موسوی در دوره پهلوی به دلیل پخش اعلامیه امام خمینی (ره) به زندان افتاد. از طرف دیگر همسرم به همراه برادرم و خیلی از جوانان اقوام در طول جنگ شوروی با افغانستان در جبهه بودند و مبارزه میکردند. من در ۱۳ سالگی با سیدباقر ازدواج کردم و در ۱۴ سالگی مادر شدم. زمانی که اولین پسرم سیدمحمد دو ساله بود، به ایران آمدیم. در ابتدای ورود به ایران ما را به اردوگاه کرمان بردند. بعد به ما گفتند در هر شهری که خواستید میتوانید زندگی کنید. چون اقوام ما در اصفهان بودند، به آنجا رفتیم. همسرم در تهران دوستانی داشت و در زمین کشاورزی کار میکرد. به همین خاطر به تهران آمدیم. دیگر فرزندانم ابراهیم، مهدی، مرضیه، حوریه، اسحاق و محمدرضا با فاصله یک سال و نیم و دو سال به دنیا آمدند.
فرزندانتان قبل از اعزام به سوریه مشغول چه کاری بودند؟
ما در یک مقطعی از تهران به اصفهان رفتیم؛ سیداسحاق و سیدمهدی در کارخانه پنبهزنی اصفهان کارگر بودند. مدتی آنجا کار کردند. بعد از آمدنمان به تهران، سیداسحاق و سیدمهدی در مرکز بازیافت شورآباد کار میکردند. سیداسحاق هم به کار صنعتی علاقه داشت و یکی از بهترین جوشکارها و کاشیکارها بود و گاهی که کار پیدا میکرد، میرفت انجام میداد. در بازیافت حقوق خوبی میگرفتند مثلاً در سال ۹۲ گاهی حقوقشان به ۴ میلیون میرسید. البته سیداسحاق بعد از رفتن به سوریه هم وقتی به مرخصی میآمد، به مرکز بازیافت میرفت تا بیکار نباشد.
چطور شد که چهار فرزند شما به عنوان مدافع حرم به سوریه رفتند؟
سال ۹۲ در منزلمان حرف از تشییع پیکر یکی از شهدای مدافع حرم بود. سیداسحاق گفت مادر! میخواهم به سوریه بروم. آن موقع سیداسحاق ۱۹ سالش بود. با توجه به اینکه همسرم به دلیل حضور در جبهه افغانستان، دچار موجگرفتگی شده بود و تا پایان عمرش درگیر عوارض ناشی از جنگ بود، این قضیه را با تمام وجود احساس کرده بودم و به همین دلیل با رفتن شان به جنگ مخالفت کردم. فرزندانم هر سال قبل از ماه محرم به حسینیه میرفتند و عَلَم و پرچم برای مراسم عزاداری آماده میکردند. محرم سال ۹۲ دیدم که هیچ کدامشان کاری انجام نمیدهند. از این موضوع ناراحت شدم و فکرم درگیر بود که بچههای من اینقدر عاشق امام حسین (ع) هستند چرا امسال به هیئت نمیروند. شب دوم محرم به همراه همسرم میخواستیم به حسینیه برویم که دیدم سیداسحاق و سیدمهدی آماده نشدند. به ما گفتند کجا میروید؟ گفتم میخواهیم به حسینیه برویم. گفتند نمیخواهد بروید! از آنها پرسیدم شما چرا به هیئت نمیروید؟ گفتند به نظر ما الان نمیخواهد شما برای امام حسین (ع) گریه کنید. شما بروید به حال خودتان گریه کنید که نمیگذارید به سوریه برویم. من از این حرفهای سیداسحاق و سیدمهدی خجالت کشیدم. آنها به من و پدرشان گفتند اگر شما اجازه بدهید یا ندهید ما میرویم، اما رفتن به سوریه با اجازه شما یک لذت دیگری دارد. همان شب من و سیدباقر اجازه دادیم که به سوریه بروند. پسرانم خیلی خوشحال شدند و ما را بغل کردند. بعد از این جریان، پیگیر بودند که یک آشنایی پیدا کنند تا به سوریه بروند. حاجآقا موسوی یکی از اقوام بود که به او زنگ زدیم و خواستیم تا بچهها را به جبهه بفرستند. حاجآقا موسوی که در ایام محرم منبر داشت، گفت بعد از ۱۴ محرم با هم صحبت میکنیم. ۱۹ محرم شد و خبری از آقای موسوی نشد. در این چند روز سیداسحاق و سیدمهدی از سرکار به منزل میآمدند و پیگیر تماس حاجآقا بودند. بالاخره حاجآقا موسوی ۲۰ محرم به منزلمان آمد و اسم بچهها را نوشت و فرم ثبتنام را به سپاه جنوب تهران برد. روز ۲۸ ماه صفر در حسینیه بودیم که سیداسحاق تماس گرفت و گفت مادر! زودتر به خانه بیایید که قرار است ما را از حرم امام (ره) اعزام کنند. به منزل که آمدیم دیدم بچهها ساکشان را بستهاند. آنها را تا حرم امام (ره) بدرقه کردیم و من و سیدباقر به منزل برگشتیم. بعد از آنها در سال ۹۳ سیدابراهیم و در سال ۹۴ سیدمحمد هم عازم سوریه شد. سیدابراهیم جانباز و سیدمحمد شهید و مفقود شد.
پسرانتان قبل از اعزام وصیت یا سفارشی داشتند؟
بله، سفارشهایی داشتند. سیداسحاق موقع اعزام به من گفت مادر اگر من شهید شدم گریه نکنی. گفتم مگر میشود گریه نکنم؟! گفت من که برای دفاع از حرم بیبیجان میروم. اگر شهید شوم و شما گریه کنی، آبروی من پیش حضرت زهرا (س) میرود. در ضمن وقتی که جنازهام برگشت، باید جشن بگیرید نه اینکه عزاداری کنید. حتی دست و پاهایتان را حنا بگذارید. وقتی دیدم گریه من سیداسحاق را ناراحت میکند، همانجا از خدا خواستم که کمی از صبر حضرت زینب (س) را به من بدهد. به قدرت خداوند وقتی که پسرانم را راهی سوریه کردم، خیلی مقاومت و شجاعت پیدا کردم. همسرم در راه گریه میکرد، اما من میخندیدم. بعد به من گفت خانم! بچهها جبهه رفتهاند و تو داری میخندی؟ گفتم من بچههایم را در راه خدا دادم. آنها برای دفاع از حرم میروند و دعا کردم پایم نلرزد؛ تو هم همینطور باش.
بعد از اولین اعزام چقدر طول کشید که به ایران بازگردند؟
نزدیک ۷۰ روز بود که پسرانم را ندیده بودم و خیلی دلتنگشان بودم. سیدمهدی تماس گرفت و گفت من میآیم، اما سیداسحاق فعلاً نمیآید. سیدمهدی آمد و چهار روز بعد از او سیداسحاق هم به تهران آمد. دیدم سید اسحاق خیلی دلش گرفته است. از او پرسیدم چه شده مامان؟ گفت لیاقت شهادت را نداشتم. من هم گفتم پسرم همین که میروی برای دفاع از حرم بیبیجان کافی است. شما میروید دشمن را شکست بدهید، نه اینکه شهید بشوید. اسحاق گفت نه مامان! شهادت لیاقت میخواهد. بعد از ۱۵ روز سیدمهدی و سیداسحاق دوباره به سوریه برگشتند.
در طول این اعزامها زخمی هم شدند؟
یک بار که سیداسحاق زخمی شده بود، نوهام جای پانسمان را دیده بود و به من گفت داییجان دستمال سفید به سینهاش چسبانده است. از اسحاق پرسیدم زخمی شدی؟ گفت چیزی نیست و از من پنهان کرد. پسرم ۱۰ روز در تهران بود و دفعه سوم هم با زخم ترکشهایش راهی سوریه شد. در دورهای که پسرانم به سوریه میرفتند، یکی از دوستان نزدیکشان به نام شهید رضا اسماعیلی را داعشیها ذبح و فیلمش را پخش کرده بودند. من به سیداسحاق میگفتم نمیترسی تو را هم بگیرند و سرت را ببرند. گفت نه نمیترسم. اگر سر من را ببرند، مطمئنم امام حسین (ع) مرا در آغوش میگیرد؛ این چه ترسی دارد؟!
اعزامها تا چه زمانی ادامه داشت؟
سیداسحاق سه بار به سوریه رفت. سال ۹۳ آمد و گفت دیگر نمیروم. گفتم چرا؟ گفت من لیاقت شهادت ندارم. دیگر نمیروم. او دلش شکسته بود. رفت یک وانت قسطی خرید و جنس بلوری میفروخت. شش ماه به جبهه نرفت.
چطور شد که سیداسحاق دوباره عازم سوریه شدند؟
اوایل فروردین سال ۹۴ خواب دیدم بانویی دو قواره چادر به من هدیه دادند. پرسیدم شما که هستید؟ گفتند من عمهتان هستم. شب بعد در همان ساعت خواب دیدم که حضرت زینب (س) به من گفتند که به مقام و منزلت رسیدی. خواب را برای همسرم تعریف کردم و همسرم گفت عمهجان اینگونه از شما تشکر میکند. گفتم من خاک پایشان هستم؛ آنها از من تشکر میکنند؟! شب سوم حضرت زینب (س) به خوابم آمدند و گفتند مغرور نشوی! آن شب هم خوابم را برای همسرم تعریف کردم و او هم گفت پسرانمان اولین نفرات از فامیل هستند که به سوریه رفتهاند. عمهجان این را گفتند که یک وقت پیش خودت مغرور نشوی و نگویی که بچههای من بودند که برای دفاع از حرم رفتند. چند روز از این خوابهایم گذشت. سیداسحاق ماشین قسطی را که خریده بود، فروخت و بدهیهای خودش و سیدمهدی را داد و گفت میخواهم به سوریه بروم. یک روز که از بیرون به منزل آمدم، فرزند دیگرم گفت اسحاق ساکش را بست و گفت دوستانم منتظر هستند و من باید زودتر بروم. بعد گفت از طرف من از مامان خداحافظی کن. سیداسحاق ۳۱ فروردین ۹۴ در سوریه به شهادت رسید. او وصیت کرده بود که برای من جشن حنابندان و عروسی بگیرید. بر حسب اتفاق شب عملیاتی که پسرم در آن حضور داشت، دست دخترم درد میکرد. ما هم حنا بستیم و همگی به دست و پاهایمان حنا گذاشتیم. آن شب به شوخی میگفتیم فردا هم عروسی است. فردای آن روز سیداسحاق شهید شد.
سیدمحمد چه زمانی عازم سوریه شدند؟
بعد از شهادت سید اسحاق هنوز پیکر او برنگشته بود که سیدمحمد گفت میخواهم به سوریه بروم. گفتم پسرم اگر میخواهی بروی من حرفی ندارم، اما چهار دختر و همسرت را میخواهی بگذاری و بروی؟! او هم گفت خانواده را راضی کردم که بروم. من هم دیگر حرفی نزدم. سیدمحمد بار اول که به سوریه رفت در همان اولین اعزام ما هم برای زیارت حرم حضرت زینب (س) به سوریه رفتیم. در آنجا سیدمحمد را دیدم. بغلش کردم و گفتم چرا چهار دختر و همسرت را گذاشتی و آمدهای اینجا؟ گفت مامان! اینجا بهشت است. چند روز بعد از این ملاقات، سیدمحمد هم در حلب شهید شد و پیکرش تا الان مفقود است.