مگه مهمانی آمدی؟/قسمت دواردهم
پذیرائی به سبک عصر عاشورا بدست بعثیها در کاروان اسرا به سمت کربلا
نویسنده: غلامعلی نسائی
نیروهای بعثی عراقی دستجمعی ریخته بودند روی سرما و حسابی کتککاری کردند، توی آن سردی هوا و نم نم باران، لخت و خونین، قطرههای باران آغشته به خون تنمان، روی پوست ما میلغزید و حسابی داغ میشدیم.
من را هم کتک کاری کردند، خسته که شدند، یک ماشین آوردند، توی سرمای هوا، لخت و خونین، از شدت کتک خوردن بدست بعثیها حسابی داغ شدیم.
گروه جهاد و شهادت هوران – صبح روز ۲۲ اسفند ۱۳۶۴ یک گله عراقی با تهدید و شلیک رگباری گلوله جلوی ورودی سنگر داد و هوارشان رفت بالا، هی «تعل تعل تعللنا ایرانی»، بیا بیرون ایرانی، دلم را به خدا سپردم و خودم را کشیدم بیرون، برای اینکه دشمن خیال نکند من ترسیدم، تمام انرژیام به روی پاهای زخمیام منتقل کردم، محکم ایستادم. دو سه متریام رگباری زد، چند نفری ریختن روی سرو کولم، با تفنگ، قنداق و پوتین با مشت لگد، افتادند به جانم. دردهای تیرو ترکش بدنم را در مقابل درد مشت و لگد محافظت میکردند.

نیروهای بعثی عراقی دستجمعی ریخته بودند روی سرما و حسابی کتککاری کردند، توی آن سردی هوا و نم نم باران، لخت و خونین، قطرههای باران آغشته به خون تنمان، روی پوست ما میلغزید و حسابی داغ میشدیم.
توی آن هول و ولا یکی از بعثیها دستم را گرفتم، دنبال ساعت و انگشتری میگشت، در لحظه بیاد ….. افتادم که انگشتر از دستم بیرون آورد، تازه حکمتش را فهمیدم.
حسابی که کتککاری کردند، پس از پذیرائی یارانهائی ما را به هم بستند، کاملا منطقه تحت تصرف دشمن قرار گرفته بود، توپخانه عراق خاموش کرد، توپخانه ایران که فهمید عراقیها منطقه را گرفته اند، شروع کردند به آتش ریختن، توپخانه ایران خیالشان از بابت خط مقدم کارخانه نمک و سه راهی راحت شده بود، پشت هم توپ و خمپاره میپاشیدند.
خمپاره پشت خمپاره زوزه کشان میامدند، عراقیها را وحشی تر میکردند، به جان ما میانداختند. هر خمپاره که میامد، یک مشت لگد نثار ما میکردند.
حدود نیم ساعتی که گذشت، معلوم شد کانلا منطقه را پاکسازی کردند، نوبت انتقال اسرا به سمت عراق بود. ما را از هم جدا کردند، دوتا عراقی دست من را گرفتند، لاغر اندام و یکی کوتاه و دیگری کمی بلند تر، من بلند قد و لاغر اندام بودم. پایم بشدت زخمی و سرم درد میکرد. کشان کشانه من را دو عراقی میکشدند و میدویدند.
من قادر به دویدن نبودم. حس و حال راه رفتنم هم نبود. هر چه به سمت جبهه میانی عراق نزدیک تر میشدیم شدت آتش توپخانه ایران بیشتر میشد.
من را می کشیدند، صدای صوت خمپاره که میآمد خیز میرفتند. من میایستادم. دو سرباز عراقی سرشان روی زمین چسبیده بود، زیر چشمی قد و قامت من را نگاه میکردند.
ایرانی بخیز…. من نمیترسیدم، ته دلم واقعا این بود، من چون فکر میکردم توپخانه ایران میزند، خمپاره خودی است و با من کاری ندارد. من هم برخلاف دو سرابز عراقی که چسبیده بودند به زمین و از ترس میلرزدند، بی خیال خمپاره بودم. ولی در اصل خمپاره که خمپاره است و ترکش دارد، عراقی و ایرانی نمیشناسد.
ولی من یک اراده قلبی پیدا کرده بودم و نمیترسیدم. دو سرباز از آن عرب های خاص عراقی «سیاه چرده»، به وسیله من میخواستند هر چه زودتر از جنگ فرار کنند، کشان کشان من را میبردند، با هر صوت خمپاره خیز میرفتند، فرصتی میشد که من دم بگیرم. پای من لاش شده بود، خون میریخت، رد خون پشت سرم میآمد، هر لحظه بی حس تر میشدم. تشنه تر و بی رمق تر، دو سرباز عراقی من را به قصد مرگ میکشدند. از طریق لبنان زبان عربی را میدانستم.
افتادم، گفتم: من نمیتوانم حرکت کنم. مگر شما مسلمان نیستید. تهدید کردند که اگر حرکت نکنید، با تیر میزنیم. نوک کلاسینکف را دو نفری سمت من گرفتند.
گفتم: یالله بزنید، راحتم کنید.
دو نفری آستیم بلوز بسیجیام را با غیض گرفتند و بشدت کشیدند، هر دو آستینم از شانه پاره شد، من دراز به دراز روی زمین افتادم. همین لحظه باز صوت خمپاره آمد، دو نفری خیز رفتند، من بلند شدم نشستم. لجشان بالا گرفته بود، هر وقت خیز میرفتند من بلند میشدم. عصبانی دو طرف بلوزم گرفتند و کشیدند، من باید میرفتم راه برگشتی که نبود.
لباسم پاره و عریان شدم. با یک زیرپوش سفید توی تنم. جاده شبیه به جادهائی بود که از فاو میآمدیم، دو طرفش آب بود، عرض جاده حدود هفت هشت متری میشد.
توی جاده کمی جلوتر رفتیم، نیروهای پیاده دشمن برخلاف ما با شتاب به سمت سه راهی میدویدند، هر چه جلوتر میرفتیم با اتفاقات تازه تری روبرو میشدیم، رسیدم به انبوهی از جنازههای دشمن که روی زمین افتاده بودند، جوری که من را از روی جنازهها میکشدند، دو طرف ما توی آب جنازه عراقیها شناور بود.
دوسرباز چشمشان که به جنازهها افتاد خودشان را باختند، بیشتر با فشار من را میکشدند که از معرکه خودساخته خلاص بشوند.
جنازه روی جنازه تلنبار شده بود، معلوم بود چند شب قبل که بچههای ما زدند، به خط دشمن، هر بار که جلو میآمدند، ما میزدیم، میافتادند دیگر فرصت جمع کردن جنازه ها را نداشتند. بیاد فیلمهای جنگ جهانی دوم افتادم، این همه جنازه ….
میآمدند جلو ما میزدیم، می افتادند کشته میشدند، دسته بعدی میآمدند….از روی تلنبار جنازهها من را کشان کشان بردند، بوی جسد گرفته بود.
کمی جلوتر از جنازهها که رد شدیم، افتادم.
گفتم: لا مسلم لا مسلم… شما مسلمان نیستید. مگر شما مسلمان نیستید.
گفتند: اینجا گجاست؟
گفتم: هر گجا، سوالجوابهای با هم کردیم. کمی تامل کردم جان گرفتم دوباره کشیدند، کمی جلوتر افتادم. گفتم: نمیتوانم.
گفت: میزنیم. تیر میزنیم. تیر خلاص.
گفتم: بزنید بزنید… نامسلمانها بزنید.
گفت: نه فقط تو مسلمانی. انهمسلم. انه مسلم…
نشستم گفتم: لا لا لامسلم.
گفت: یالله حرکت کن…
همینطور بحث میکردیم یک نفربر از سمت جبهه سه راهی آمد، جلوی نفربر عکس هلال احمر داشت. میخواست برود جلوتر به مجروحین خودشان رسیدگی کند.
سرباز عراقی گفت: الان نفربر عراقی میاد، با این میرویم.
یالله بلند شو… من تکان نخوردم. نفربر آمد از کنار ما گذشت و رفت. دو سرباز ناراحت شدند به نفربر خیره شدند. زمینگیر شدیم. تهدید کرد یالله یالله…. تکان نخوردم.
نفربر رفت و رفت کمی جلوتر دور زد و برگشت، ایستاد. سوار شدیم. حرکت کرد، کمی جلوتر یک مجروح عراقی را هم سوار کرد، مجروع عراقی به پشت من تکیه کرد، پشت به پشت هم نشسته بودیم. حدود یک ساعتی راه رفت و ایستاد، پیاده شدیم.
بچههای گردان یارسول و مالک اشتر را دیدم که دست بسته روی زمین نشسته اند، شمسالدین دادور و علی قلیچ – عمو رنجبر با چهار پنج نفر دیگر که دستهایشان را با سیم خاردار تلفن قورباغهائی از پشت بسته بودند. من زخمی بودم. دستم را نمیبستند. سلام و حال و احوالی کردیم و روی زمین دراز کشیدم کمی بدنم حال آمد، هنوز نیم ساعت نگذشته بود، سوار یک ایفای عراقی با پوشش فلزی شدیم. چند سرباز عراقی پریدند بالا با اسلحه هوای ما را داشتند، کامیون حرکت کرد از جبهه عراق بیرون رفتیم رفت و رفت تا رسید به پشت خط، پیاده شدیم.
سوار و پیاده شدن برای من که اینهمه زخمی بودم عذاب آور بود. خیلی طول نکشید که دوباره سوار یک ایفای دیگر شدیم، موقع سوار شدن به علت خونریزی سرگیجه گرفتم و افتادم، دست بچهها را باز کرده بودند، من افتادم، داودر دستم را گرفت و من را کشید باالا، گروهبان عراقی گفت: این که کارش تمامه برای چی میبرید، مردنی است. داور من را کشید بالا و سرم را روی پاهایش گذاشت. هفت هشت نفری میشدیم، دو دژبان عراقی پریدند بالا، با کلاسینکف از ما محافظت میکردند که هوائی به سر بچهها نزند. کمی که رفتیم، دژبان عراقی نگاهی به «عمو رنجبر»، انداخت و گفت: انت حرس خمینی»
عمو رنجبر بنا ساده محلی با ریش های بلند، سواد چندانی هم نداشت، نگاهی به دژبان عراقی انداخت. او که نمیدانست چه سوالی پرسیده و معنیاش چیست، سرش را به نشانه تائید تکانی داد، من که زبان عربی را از لبنان یاد گرفته بودم. متوجه منظور دژبان عراقی شدم.
چشمهای دژبان عراقی گرد شد و زل زد به عمو رنجبر، توی دلم گفتم؛ خدا به فریادت برسد.
مدتی بعد به یک محدودهائی رسیدیم که اسرایی پشت جبهه را تحویل میدادند، از ایفا پیاده شدیم، هنوز یک دقیه نگذشته بود، دژبان خبیث عراقی به عراقیها اشارهائی کرد«حرسخمینی»، نامردها افتادند به جان عمو رنجبر، به قصد مرگ با کینه زدند.
از بقیه بچهها هم پذیرائی جانانی کردند، من را هم کتک کاری کردند، خسته که شدند، یک ماشین آوردند، سرمای هوا، بدون لباس، حسابی داغ شدیم.
موقع سوار شدن دوباره با کابل و قنداق تفنگ افتادند به جان ما، سوار شدیم، تشنه و گرسته و لرزان نشستم و ماشین حرکت کرد. چند سرباز عراقی ها طبق معمول هوای ما را داشت. لام تا کام حرف نمیزدند. ماشین رفت و رفت تا رسیدیم به مقر سپاه هفتم عراق، پیاده شدیم.
جمع زیادی از اسرای فاو روی زمین زیر نور آفتاب با دستهای بسته نشسته بودند.
من درازکش بودم، حال و جانی نداشتم، هیکلم همه خونی بود. عراقیها تکانم ندادند، بقیه بچهها را به خط کردند، سربازان و درجه داران و افسران عراقی دوره زده بودند و هلهله و شادی میکردند، فیلم برداری میکردند، از شادی از عراقیها و اندوه اسراء به دنیا و مردم عراق نشان بدهند ما در فاو اگر شکست خورده بودیم، پس اینهمه اسیر ایرانی چرا داریم.
ادامه دارد…
———————————–
مطالب مرتبط:
اشاره:
باقی قسمتهای قبلی بزودی اضافه خواهد شد.