سوریه به روایت مدافعحرم/ قسمت نهم
ما در سوریه ضد و نقیض نبودیم و با تمام ادیان روراستیم
نویسنده: غلامعلی نسائی
گروه فرهنگی هوران – سید مهدی موسوی روایت میکند: برای بار سوم، این بار با ابو زینب به سمت حصیا حرکت کردیم. وارد مدرسه شدیم، خیلی خوشحال شدند، نشستیم با بررسی اولیه که از بچهها تو کتابهای درسی کرده بودیم. لیستی از کتابهای لازم با قیمتها را در آوردیم و به همراه خانم لطیف حلا، ایمان فتوح و علی ابو زینب رفتیم دمشق خرید کتاب درسی و برگشتیم.
به گزارش هوران – تو مسیر برگشت درختی خردیم برای حیاط مدرسه که فضای مدرسه را هم تغییر بدهیم. شب را با علی تو حصیا خوابیدم صبح زود بیدار شدیم. نماز و صبحانه مخنصری خوردیم.
رفتم داخل حصیا – شروع کردم به جارو کردن یک بخشی از حصیا، تو این حین چند تا از بچه ها بیدار شدن، آمدند کمک، هنوز یکی دو ساعت نشده بعضی از مادرها و بچههای حصیا آمدند، جمع زیادی افتادند شروع کردند به جارو کردن و تمیزکاری حصیا، به چند تا از بچه ها جوایزی دادم.
گفتم هر کدام از بچه ها بیان غروب بیان برای تمیز کاری من بهشون جایزه میدم. بین بچهها با علی کیسههای زباله را پخش کردیم، شروع کردن به جمعآوری زبالهها، بعضی از بچهها مرتب کاری داشتند، برخی جزئی کاری و خلاصه یک جورائی پیجاندن، ولی برای ما همین که همه آمدند،
بچهها یاد گرفتن، شروع کردند به کار نظافت، از یک که بچهها نظافت میکردند، رنگ برداشتیم روی سطل آشغالها نقاشی کردن، حال و هوای حصیا عوض شد، یک عده مادرها هم آمدند شاکی شدند که شما بچههای مدرسه را کشیدید به آشغال جمع کردن، گفتیم اینجا محل زندگی شماست. برای شما و حصیا مهم نیست که زیبا سازی بشود.
یک درخت گرفتیم بردیم بالاترین نقطه ارتفاع حصیا با بچهها و علی کاشتیم. از بچهها قول گرفتیم که به درخت اهمیت بدهند، رسیدگی کنند، آب بدهند که بزرگ بشود. بچهها قول دادند که از درخت مراقبت خواهند کرد.
نهال را کاشتیم و از تپه پائین رفتیم. بچههای که تو جمع آوری کمک کردند، دخترها و پسرها همه اسمها را یاداشت کردیم. ما هم یک مقدار اسباب بازی و دفتر و توپ و … داشتیم. همزمان کیسههای که جمع کرده بودند، زباله ها را بردیم با بچهها گوشهائی آتش زدن، یک شور و اشتیاقی تو دل بچهها ایجاد شد، آتش بازی دورهمی، حسابی شور و حال پیدا کردند. کار آتش بازی زباله ها که تمام شد، آمدم لیست بچههای تو کار تمیزکاری کمک کردند، خواندم، مثل مور ملک ریختند روی سرم، بچههای عجیبی بودند،
بعد اینهمه شنیدن صدای تفنگ و زوزه گلوله و شیپور جنگ، بازی دلنوازی را نیاز داشتند. اول دخترها حمله کردند، چه آنهائی که تو تمیزکاری کمک کرده یا نکرده جلوی در مکتبالشهداء ریختند روی سرم برای گرفتن غنایم جنگی، با مشقت یک نظمی به دخترها دادیم و جوایزها را تقسیم کردیم. بعد نوبت رسید به پسرهای حصیا که ریختند روی سرم، یک حرفهای هم زدند که ابوزینب ناراحت شد،
درگیری لفظی رخ داد. بچهها به هیچی رحم نکردند، جوری حمله ور شدند که دمپائیها را از پای من در آوردند و بردند، ما هم میخندیدیم. کفشهام پیدا کردم برگشتیم به سمت دمشق، توی راه با ابوزینب حرف میزدیم.
هم خوشحال بودم که شور شوقی ایجاد کردیم. هم ناراحت بودم که یک جای کار من ایراد داشت که خوب نتوانستم مدیریت کنم. رفتم مقر با خودم تنها شدم. فکر کردم که باید ساختاری برای خودم داشته باشم که درگیر چنین رخدادی نشوم.
دو سه روزی گذشت با لیستی از کتابهای که داشتم، آمدم نزد دوستان، برادر مصری و عبدالهی مشورت کردم. یک بخشی از کتابها توی دمشق میشد تهیه کرد، بخشی هم عبدالهی تهیه کند. با خانمها حلاق و فتوح به اتفاق ابو زینب وارد حمُص شدیم.
تو ورودی حمص مسئول فروش کتب درسی گفت: مسئول انتشارات و امور کتب درسی آموزش و پرورش حمُص میخواد شما را ببیند، برای من جای تحیر و تعجب بود که با من چکار دارند.
حرکت کردیم به سمت آموزش و پروش حمص، فکر دم با توصیفاتی که شنیده بودم اینها روی شیعیان حساس هستند، به احتمال قوی مشکلی رخ داد، ولی توکل بخدا، ما که تابحال در سوریه هرگز ضد و نقیض نبودیم و با تمام ادیان روراست و با مسلمانان اخوت داریم.
وارد که شدیم از ما با خوشروئی پذیرائی کردند، مسئول انتشارات چائی جلوی ما گذاشت. من با احترام تشکر کردم. از من بزرگتر بود، در فرهنگ ما از بزرگترها با احترام و ادب رفتار میکنیم. دکتر سمیر عباس گفت: بفرما حاج!
گفتم: من حاجی نیستم.
گفت: شیخ!
گفتم: شیخ هم نیستم، من یک مهندس هستم.
گفت: اگه مهندسی اینجا چه میکنید؟
گفتم: من آمده بودم برای رسیدگی به کارهای فنی، وضعیت مردم منطقه را که میبینم، شرایط سخت و مشقت واری دارند، به ذهنم رسید که باید به این مردم نجیب، با کمکهای که از دور اطرافم جمعآوری کردم به مردم کمک کنم.
دکتر سمیر گفت: حیف که من ناچارم برای کتب درسی دبیرستان پول بگیرم، چون اینها پولیاند، خیلی دوست دارم کمک کنم. چارهائی ندارم. متاسفم.
گفتم: من از کمکهای مردمی جمع کردم، شما هم میتوانی از حق خودتان کمک کنید.
دکتر سمیر قدری به فکر فرو رفت، به همکارش گفت: کتابهای زیر نهم همه را رایگان بده، بخشی هم من کمک میکنم.
در همین حین که صحبت میکردیم. خانم حلاق و فتوح شروع کردن به جمع و جور کردن کتابها، همراه اینها پسر کوچکش علی حسابی داشت بازی و شیطونی میکرد برای خودش، در همین بین که درگیر کتب درسی بودیم برای من یک پیام رسید، «محمد صباغیان»، مشهور به اکبر از رفقای روایان تو مسبر اربیعن تصادف کرده و به رحمت خدا رفت.
خبر اشکم در آورد، قلبم را پیچاند خودم را نمیتوانستم کنترل کنم. دیواری بلند روی سرم هوار شد، سرم گیج رفت. ابو زینب مداخله کرد و گفت: سید مهدی چی شد. چرا ناراحتی، چرا بغض کردی؟ با سستی گفتم: دوستم از دنیا رفت.
ماجرا را تعریف کردم. تسلیت گفتند، روحیهام بهم ریخت. کتابها را بچهها جمع کردند گذاشتند توی ماشین و خدا حافظی کردیم رفتیم به طرف مدرسه و تحویل بچه ها دادیم. روی کتابها نوشتم: تقدیمی از یاران امام حسین به یاران آخرالزمانی، امام زمان»، مدیر مدرسه و بقیه خیلی خوشحال شدند.
برگشتیم دمشق با پیگیریهای مستمر با برادر عبدالهی همه کتب درسی مدرسه بچههای حصیا را تهیه کردیم.
هنوز سه چهار روز ار مدرسه نگذشته بود که ابوساجد قراری را تنظم کرد برای ارائه کاراهی فرهنگی به بو کمال برویم تا ارئهائی داشته باشیم به فرمانده سپاه سوریه، از آن طرف هم من را منع کرد که بیشتر از این دیگر نباید در حصیا حضور داشته باشم.
آن روز خیلی ناراحت شدم که چرا نباید باشم. ولی بعد متوجه شدم که آنها باید روی پای خودشان با توکل به خدا پیش بروند. روی من هم حساس نشوند. نه از بحث حفاظتی نه حزب بعث، خوب نبود که بیشتر بمانم.
به همراه رفقا شیخ غریب رضا – عسگرپور و زلفی و ابو ساجد با دو ماشین عازم بوکمال شدیم، اول رفتیم سمت حصیا، من از پولهای که جمع کرده بودم. مقداری باقی مانده بود، با نقاشی آشنا شده بودم، بنام حسن عیسی به همراه پسری بنام اسدالله بنا بود کلاسها را رنگ بزنند. یک مبلغ به خانم ایمان فتوح و مبلغی به خانم لطیفه حلاق دادم برای نیازمندیهای مدرسه و بقیه کتابهای درسی بچهها را دادیم و خدا حافظی کردیم.
ادامه دارد…