کشف نامههای سر به مُهر شهید وزوایی به مقصد آمریکا
Posted By
پایگاه خبری هوران
On
In
اسلایدر,جهاد و شهادت |
No Comments
کشف نامههای سر به مُهر شهید وزوایی به مقصد آمریکا
روایتی متفاوت از زندگی قهرمان نبردهای بازیدراز ارائه کرده است. در این کتاب برای اولینبار از نامههایی استفاده کرده که شهید وزوایی سالها برای خواهری در آمریکا ارسال میکرد.
به گزارش هوران – روایتی است از زندگی و زمانه شهید محسن وزوایی. غفار حدادی که در کارنامه ادبی خود آثار متعددی در حوزه ادبیات پایداری دارد، اینبار تلاش کرده تا با جستوجو و یافتن راویان متعدد، روایتی نو از زندگی یکی از دانشجویان پیرو خط امام(ره) ارائه دهد که نقشی تأثیرگذار در برهههای مختلف تاریخ انقلاب و جنگ تحمیلی داشت.
راوی در شخصیت شهید وزوایی مینویسد: روزی در میانه هجدهسالگی شبیه ما بود. شبیه ما آدمهای معمولیِ این روزها و نه حتی آدمهای نسلِ خودش. میتوانست خوش باشد و بیخیالِ همهچیز رشد کند و به پول و شهرت و هر چیزی که میخواست برسد. میتوانست به تاریخ گره نخورد؛ در روزگاری که تاریخ، زیادی گره خورده بود. ولی افتاد به باز کردن یک به یک گرههایی که سر راه رشد کشورش افتاده بود و یا در لحظه میافتاد.
استبداد، فقر، استعمار، جنگ. با دست، با دندان، با جان. یکی را که باز میکرد، گره کورتری جلوی راهش سبز میشد. عادت به کارهای سخت نداشت. اما آدمِ کارهای سخت شد. بس که امید داشت به حل مشکلها و نمیترسید از خطر کردن و ناامید نمیشد از شکستها. گرهها جلویش غول میشدند و او از هفت خان میگذشت تا آنها را باز کند و گاهی هفت وادی سخت را باید میگذراند که قسمتی از جغرافیای مردم را از دست بدقلقیِ تاریخ نجات بدهد.
روزی که در میانه بیست و دوسالگی، از جانش برای باز کردن گرهی مایه گذاشت، اصلاً شبیه آدمهای معمولی نبود. نه آدمهای معمولیِ نسل خودش و نه آدمهای نسل ما و نه حتی نسل گذشتهاش. این کتاب شرح یک سفر چهار ساله است. چهارسالی که در آن کسی از یک آدم معمولی به یک قهرمانِ فراموش نشدنی تبدیل شده است. شرح یک سفر چهارساله جذاب و رو به رشد. یک سفرِ عمودی.
آنچه مرا به نوشتن این سفرنامه تشویق کرد، «نشناختن» بود. نشناختنِ کسی که رزومهاش میگفت یکی از بزرگترین و موفقترین فرماندهان دوران جنگ بوده. اما چرا «شناخته شده» نبود؟ با این سؤال وارد زندگی محسن شدم و هرچه پیشتر رفتم، بیشتر دانستم که تاریخِ بیوفا به جبران دخالتهای محسن، او را به دیار غفلت تبعید کرده. …
حالا که دارم این مقدمه را مینویسم در روزهای پایانی دوره محکومیت خود هستم. نگاهی به روزهای اول مرا به خنده میاندازد که خیال میکردم با خواندن دو سه تا کتاب و دیدن چند تا مستند، چقدر زیاد از محسن میدانم. برای همین وقتی که اساتید دفتر مطالعات پایداری حوزه هنری در تعامل با بچههای قدیمی لشکر سیدالشهدا به صرافت انجام کاری جدید برای محسن افتاده بودند و به من پیشنهادش دادند، شک کردم در قبول این رسالت که اگر اینهمه کار انجام شده هست، پس دیگر چه نیازی به کار جدید؟ با این توجیه مدتی پروژه خوابید و چند ماه بعد که دوباره استارت خورد، دست بچههایم را گرفتم و رفتیم بهشت زهرا. ابتدا از خودِ محسن اجازه گرفتم و از او کمک خواستم که افرادی که در تحقیقهای گذشته جاافتادهاند را خودش برایم پیدا کند. و چه نیکو این خواستهام را اجابت کرد.