سوریه به روایت مدافعحرم/۸
خودم را کشتم که تا بفهمم که این سردار استوارِ سوریه کیه؟
نویسنده: غلامعلی نسائی
با همه تنوعاتی که برای خودش از دنیای امروزی تعریف میکرد. رگههای از اعتقادات مذهبی جبههائی تو وجودش من میدیدم که مناسب پرورش بود. ابوساجد به من پیشنهاد داد که ابوزینب در با خودم همراه کنم، بخشی از مشکلات حصیا را حل کنیم.
محور مقاومت هوران – شب را خوابیدم، فردا صبح که بیدار شدم. بی صبرانه منتظرش ماندم که بیاد. ولی آنقدرش عاشق و حواس پرت بودم که هیچ تدارک پذیرائی ندیدم. فقط ماندم که کی میآید، مثل شمس که به دیدار مولانا میرفت، سردار آمد به سمت مزرعه، ما هم مدتی بود از ساختمان شیشهائی به مزرعه منتقل شده بودیم، فضای شیشهائی شبیه دوکوهه بود، جبههائی و شهادت گونه، حس آدم را پروررش میداد. دلم میخواست برای ابد آنجا بمانم، ولی باید هجرت میکردیم.
ساعت ۸٫۴۵ دقیقه سردار زنگ زد، سلام و احوال پرسی، گفت: سید مقر شما گجاست؟ من دقیق مسیرهای که به مقر میآمد را خوب نمیشناختم. گفتم: سردار شما در همان محل باشید، من میام. فوری چپریدم از مقر بیرون زدم، بیش از پانصد ششصد متر دویدم تا رسیدم.
سلام و حال و احوال که کردیم گفت: آقاسید مهدی تو چطور بسیجی هستی که محلی که مستقر هستی را دقیق نمیشناسی، حتی اگر دیشب آمده باشی، باید تمام محیطهای اطراف مقر را شناسائی میکردی. بسیجی باید دور و اطراف خودش را دقیق بشناسد و اشرافیت کامل داشته باشد. خیلی نصیحت سنگینی بود، گذاشتم گوشه آستینم تا بخوبی از آن استفاده کنم.
برجکم پائین آورد، جنس حرفای سردار برای من بسیار سازنده بود، حرکت کردیم رفتیم مقر نشستیم من لبتاب را باز کردم. سری کارهای که داشتم نشان داد. سردار خندید و گفت: سیدجان، انتقاد اولم از تو اینکه؛ کارهای که نشان من دادی، بطور کلی فهمیدم که خیلی بینظمی، باید بسیجی به فکر و کار و زندگیاش نظم و ترتیب بدهد. دوباره زد تو برجک ما، حال ما را جا آورد. کارها را دید، حرف زدیم، بستم و بلند شدیم در حین بیرون رفت، چند نکته داشت. سوال کرد، سید میخوای تو زندگی موثر باشی یا اثرپذیر؟
یک حالتی داشت که میترسیدم. سوالی که میپرسید، میترسیدم جوابی بدهم که «برجکم»، بیاره پائین، شروع کرد به نصحیتهای ارزشمند، که برای موثر بودن باید روی خودت کار کنی، خود سازی، خودت را قوی کنید. یک جام زد باز تو برجکم، گفت: باید روحیه بسیجی داشته باشید. بطور کلی ساختار ما را ریخت پائین و بهم پیچید که بروم خودم را اصلاح کنم.
از سردار جدا شدم، رفت به طرف مقر خودشان، من هم برگشتم مقر خودم، دیگر همدیگر را ندیدیم. شبها تو فکرش بودم. با عسگر پور که تو مقر مینشستیم حرف میزدیم. گفتم: من این مرد را عجیب دوست دارم. عجیب به دلم نشست، عجیب عاشقش شدم. ذهنم را درگیر خودش کرده است. با یک عده از رفقا شروع کردم ارتباط گیری، صادق اویسی، پژمان پور جباری، محسن صیاد، حاج آقای مهدوی اهل شیراز بود. گشتم دنبال سردار تو ذهن بچهها در بیارم که این کی هست و چیه، با کی رفیق است، رفقای شهیدش چه کسانی هستند، رفتم و گشتم که تحقیق و جستجو کردم که به چه کسانی علاقه داشته با کدام شهید رفیق صمیمی بوده؟
خودم کشتم که تا بفهمم که این سردار استوار کیه؟
عاشقش شده بودم. شب روز، شده بودم شمس که میخواست مولانا را ببیند. تمام لحظههای من را درگیر خودش کرد، روح و روانم را گرفته بود.
یکی از روزها بچههای زینبیون آمدند توی مقر مزرعه، با فرمانده زینبیون، ابوذر هم آشنا شدم، شیخ رضا از بچههای زینبیون را آموزش میداد، مهدی و علی از بچههای زینبیون بسیار مخلص و نازنین با هم رفیق شدیم. خواستم زبان اردو به من آموزش بدهند، یاد گرفتم که «دوستت دارم – میشه – آبسِ مُحبتهِ»، بچههای خیلی مهربانی بودند.
با «نریم عیسی»، از بچههای آزاده که بسیار شریف و اهل دل بود که من را بخودش جذب کرد، دو سه خاطره قشنگ از ابوترابی، شهید اندرزگو تعریف کرد، هیچ وقت نشنیده بودم. سه چهار روز گذشت، ابوساجد به من نامهائی نوشت که یکی از مجموعههای ایرانی میخواد پولی بفرسته که دو سه مدرسه برای شیعیان ساخته بشود.
از من خواست که نظر بدم.گفتم: حاجی برویم یک سری به حصیا بزنید. چرا یک نگاهی به مدارس آنها نیندازیم. لازمه که ببینیم.
گفت: خیلی پیشنهاد خوبی دادی، استوار و خبرکنید تا با هم سری به اصفیا بزنیم. خیلی خوشحال شدم. بهانهائی شد که استوار بار دیگر ببینم.
استوار ایرانی بود. صبح جمعه به همراه احمد از بچههای فوعه، مترجم رزمندههای عملیاتی، سردار استوار و ابوساجد راه افتادیم به سمت اصفیا، رسیدیم توی منطقه با مردم صحبتی کردیم، سری به مدارس زدیم وضعیت کلاس و درس و مدرسه را دیدیم. مسئول امور تربیتی خانم رطیب حلاق و مسئول مهدکود و مکتب الشهداء خانم ایمان فتوح که حجاب بهتری نسبت به خانم حلاق داشت، ابتدا مهدکودک، مدرسه ابتدائی و دبیرستان را بازدید کردیم گلایه داشتند که کتاب نداریم. معلم نداریم. نیازهای اولیه که لازمه ما نداریم.
خیلیها آمدند بازدید کردن و رفتند، قولهای دادند که هیچ وقت هم برنگشتند. در همین حین سردار استوار نگاهی به اطراف کرد، گفت: اینها اگر یک معلم خوب داشتند، فضای اینجا را تمیزکاری میکردند. اطراف فضای حصیان پر از آشغال و خیلی کثیف بود.
دو سه تا از بچههای محصل کوچک مدرسه که آشنای قبلی داشتیم، پریدن سوار کولم شدند، بازی کردیم. سردار و ابوساجد هم من را کرده بودند سیبل تیکه اندازی، هرکدام یک تیکه بارم میکردند، این وسط کرده بودند کیسه بوکس، بچهها هم که میخندیدند. به استوار گفتم میشه با ابوساجد صحبت کنم، اجازه بده من یک مدتی اینجا باشم به این مدرسه و بچهها رسیدگی کنم.
ساجد اجازه نداد، خواهش کردم، گفت: حالا ببینم که چه میشود. از مدرسه و بچهها خدا حافظی کردیم. ابوساجد به من اجاز داد تو مقطع کوتاهی به مشکلات بچههای حصیا را حل کنم. از هم خدا حافظی کردیم، سردار و ابوساجد رفتند، من برگشتم مقر توی مزرعه، تمام شب را فکر کردم که برای بچههای مدرسه حصیا چه کنم.
سه چهار روز گذشت، صبح ۲۹ ابوساجد هماهنگ کرد، ابوابراهیم با ماشین آمد مزرعه با هم رفتیم حصیا تا به مشکلات مدرسه رسیدگی کنم. وارد مدرسه شدم. شروع کردم با مسئولین بخشهای مدرسه صحبت کردن که بفهمم چه نیازهای دارند. قبل از اینکه بیام، ۵۰ هزار لیر از ابوساجد گرفتم تا حداقلیهای که مدرسه لازم دارد را تهیه کنم. بعد از مدیران مدرسه سراغ بچهها رفتم، بچههای مهد کودک نه واتبرد، موژیک دفتر و قلم هیچی نداشتند، بچههای ابتدائی بیشتر مشکلاتشان نداشتن برگه امتحان، خودکار بود. دبیرستانیها کمبودهای داشتند ولی مهمترین مسئلهشان این بود که بطور کلی کتابهای دبیرستانی نداشتند،
ناچار از کتابهای کهنه که تغییرات زیادی داشت استفاده میکردند، به کارشان نمیآمد. مشکلات و نیازهای مدرسه یاداشت برداری کردم که برای مدرسه تهیه کنم. با لطیف حلاح و ایمان فتوح و یکی از اهالی حصیا یک ماشین شبیه پراید داشت، سه چهار نفری رفتیم به سمت شهر حمص، گشتی توی شهر زدیم، یک لاوزم تحریری پیدا کردیم. مقداری از لوازم التحریر مثل؛ کاغذ، دفتر و خودکار، ماژیک و پوشه، سه چهار تخته وایتبرد خریدیم، آمدیم به سمت حصیا، توی مسیر خانم ایمان فتوح و لطیف حلاج حسابی خوشحال، ذوق زده شده بودند که یک سری لوازم التحریر خریداری شد، دست پر برگشتیم حصیا، تمام خرید ما به پول ایرانی ۵۰۰ هزار تومان میشد،
برای یک مدرسه که صدها محصل دارد. با پنجاه هزار لیر یک نور امیدی توی دلشان تابید. وارد مدرسه که شدیم، به ما گفتند؛ باید خیلی زود برگردید. من زلفی را گذاشته بودم مدرسه، ابوابراهیم یک مشکلی برای خانوادهاش به وجود آمده بود، باید برمیگشت. هنوز غروب نشده ناچرا سریع برگشتیم سمت دمشق رفتیم مقر مزرعه، فردا صبح من با ابوساجد صحبت کردم. فکری به ذهنم رسید که بتوانم با کمکهای مردمی که در اطرافیان خودم در ایران میشناسم، کمکی برای آهالی حصیا جمع کنم.
یاد حرف سید جواد افتادم که میگفت: برای امام حسین، هنر نیست از مال و جانت بگذری!؟ بشنایان شروع میکنیم به رو زدن برای کمک حصیا، یک پولی جمع میکنیم.
به ابوساجد گفتم: میشه من پول ایرانی جمع کنم، تبدیل کنیم به لیر سوری برای کمک به مردم حصیا، مدرسه و بچهها خیلی نیاز دارند که رسیدگی بشود. گفت: بله که میشه، هر چی شما تو ایران پول به برادر لیاقتی بدید، من اینجا تبدیلش بهت لیر میدم. رفتم با خانواده، بردارها و دوست و فامیل، رایزنی و تماسهای گرفتم. به هر کسی که تو ایران دسترسی داشتم، پیغام میدادم، آبجیهام، برادرام، دوست و رفیق و آشنا که یک پولی جمع کنیم بخشی از مشکل بچههای مدرسه حصیا راحل کنیم.
غروب زنگ زدم به «سردار عبدالرسول استوار محمود آبادی»، از بچههای ایرانی در سوریه، که من آمدم حصیا، قصه جمعاوری کمکهای ایرانی را تعریف کردم. خوشحال شد.
گفتم: سردار آیا حالا بسیجی هستم.
خندید و گفت: آره الان بسیجی هستی.
تو همین ایام با جوانی بنام علی زینالدین علی از طایفه زینالدین آشنا شدم، که ساکن محله زینالدین بودم، مشهور به اسم جهادی «ابو زینب»، یک برادرش هم توی جنگ با داعشیها شهید شده بود، به سیستم مزرعه ملحق شد. علی با تیب امروزی با کلاه قرمز که خیلی هم سر براه نبود، اهل دوست داشتن و شور خاصی داشت. دقیقا یک تیپ جوان دمشقی امروزی سال ۲۰۱۹ جهانی، که مدل روز دنیا را پیروی میکرد.
با همه تنوعاتی که برای خودش از دنیای امروزی تعریف میکرد. رگههای از اعتقادات مذهبی جبههائی تو وجودش من میدیدم که مناسب پرورش بود. ابوساجد به من پیشنهاد داد که ابوزینب در با خودم همراه کنم، بخشی از مشکلات حصیا را حل کنیم.
روز بعد با ابوزینب، اول صبح قبل رفتن به حصیا اول رفتم حرم حضرت زینب زیارت کردیم. بعد زیارت رفتیم توی شهر با پولی که از ایران جمع شده بود. تبدلیل به لیر کرده بودیم، رفتیم برای خرید، اینبار مصالح ساختمانی، بیل و کلنگ، جارو و رنگ، کیسههای زباله که گرتم. رفتم بارار دمشق مقداری برای بچهها اسباب بازی خریدیم.
ادامه دارد…
تولید محتوا: پایگاه خبری هوران