قصه رفاقت شهدا / قسمت دوم
شیرم حلالش، رفت پیش غلامرضا و برادر شهیدش
*نویسنده: محدثه نسائی
هر کسی شهید میشد من ناراحت میشدم. غلامرضا میگفت: مادر چرا ناراحت شدی خوش بحالشان جای خوبی رفتند. آخرش خودش رفت جای خیلی خوب و جعفر را هم برد.
حماسه و مقاومت هوران – به روایت مادر جانباز شهید جعفر توحیدی – پدر و مادر خانم و خانمش هم آمده بودند، حالا نوبت دامادشان، پسر من بود که رو تخت بیمارستان بستری شده بود. آخرین لحظه من کنارش بودم، من راضی نبودم برود بیمارستان عمل بکند.گفتم؛ چرا این بیمارستان، اشاره کرد به بالای سرش دیدم اسمش را پاک کرده! تعجب کردم فقط نوشته بود توحیدی، میخواست نامش را نبینند تا با مریضهای دیگر فرق بگذارد، خودش پاک کرده بود.

گفت: «مادر – من در اینجا گنمام هستم»، از بچهها صحبت کرد. من امیدوار بودم که جراحی میکند و خوب میشود بر میگردد.
گفتم: ماشاالله فاطمه بزرگ شده است.
گفت: مادر دختر بچه که بزرگ شد، مراقب میخواهد. صحبت کردیم و گفت مادر شما بروید گرگان اینجا اذیت میشوید. گفتم: محرم تر از مادر کی هست بالای سرت باشد.
دوست داشت تنها باشد و مزاحمتی برای خانواده نگذاشته باشد. راضی شد برادرزادهها کنارش بمانند و من بروم خانه، نمیدانم چی شد که گفت: مادر بلند صحبت نکنید. بابا خواب است، پدرش کنار تختش چرت رفته بود. یک نگاهی به من کرد و تنشنج گرفت و بیهوش شد، بردند اتاق عمل چند ساعت طول کشید و هوش نیامد. شهید که شد همه آمدند جلوی بیمارستان، بچههای نیروی دریای سپاه و بسیج، از بیمارستان شهید را بردند نیروی دریای سپاه و از جلوی نیروی دریایی سپاه تهران تشیع شد.
شب را تو نیروی دریای ماندیم. برای شهید نماز خواندند و سخنرانی کردند. مراسم که تمام شد با چندین ماشین ما را بردند گنبد و از سپاه گنبد مراسم تشیع گرفتند. من حال خوبی نداشتم و مردم زیادی آمده بودند.
زنها من را میکشیدند.
من فقط گفتم: از پسرم راضی هستم.
وقتی شهید شد همه خاطراتش، همه آمدند جلوی چشمم، مردم همه دنبال تابوتش میدویدند و او میرفت دل من را با خودش میبرد و من یاد گذشته میافتادم. بعد از تشیع جنازه، خلوت که میشد، میآمد جلوی من و نگاهش میکردم. جعفر مسئول فرهنگی جهاد بود، جهاد کلاله هم میرفت، خیلی سر در نمیآوردیم چکار میکند. ولی شب و روز نداشت جنگ که شد رفتند جبهه، وقتی ازدواج کردند.
بعد از یک هفته رفتند مسافرت و برگشت رفت خانمش را گذاشت تهران خانه پدرش، صبح بود که از تهران تنهائی برگشت، صبحانه نخورد، گفتم: یک چیزی بخور ضعف میکنی گفت: باید بروم جلسه دارم. در یکی از روستاها با آقای منصوری جلسه داشتند. بعد از جلسه که تمام میشود، میخواست دست بدهند خداحافظی کنند یک مرتبه حالش بهم میخورد.
تو نگو تو جبهه زخمی شده بود قبلا به ما نگفته بود. بردنش بیمارستان جهاد از آنجا بردند بیمارستان شهدای گنبد. دو ساعت گذشت به عمویش زنگ زدند که جعفر بستری شده و سرش مشکل دارد، عمو گفت: جعفر تابحال سردرد هم نداشت. تازه فهمیدیم که از ترکش توی سرش هست که قبلا زخمی شده بود. رفت تهران عکس گرفتند، گفتند: ترکش رفته توی کاسهی سرت، گاهی حرکت میکند. همین باعث میشود که ناگهان حالش بهم بخورد و بیهوش بشود. همین طوری بود، یک مرتبه از حال میرفت یکی دو ساعت میکشید تا برگردد.
قرص و دارو دادند، وقتی میخورد یک طرف بدنش میلرزید.
صدا میزدی نگاه میکرد، جواب نمیداد. بی حال میافتاد بعد از مدتی متوجه میشد که حالش خوب نیست. یک طرف بدنش، دست و پا لمس میشد. خیلی رنج و سختی کشید.
بیست سی تا قرص میخورد، مقاومت بدنش کم شده بود. حالا بنیاد شهید هم قبول نمیکند. ولی پیش خدا که شهید است، طرف تصادف میکند، تو هواپیما سقوط کرده مرده میگویند شهید شد،
دیوار روی سرش آوار شده شهید حساب میکنند. جعفر سی سال آزاگار از ترکشها رنج و درد کشید و برای خدا زندگی کرد. با غلامرضا توی جهاد گنبد بودند و خیلی به ترکمنهای منطقه کمک کردند، برای مردم روستاهای محروم مدرسه و حمام ساختند، غلامرضا مینشست روی تراکتور جهاد زمینهای مردم بیبضاعت، ترکمنها را شخم و دیسک میکرد.
هر کسی شهید میشد من ناراحت میشدم. غلامرضا میگفت: مادر چرا ناراحت شدی خوش بحالشان جای خوبی رفتند. آخرش خودش رفت جای خیلی خوب و جعفر را هم برد.
شیرم حلالش، رفت پیش غلامرضا و برادرش، رفت پیش خدا. راضیام به رضای خدا که من را مادر شهید صدا میزنند. افتخار میکنم که سایه رهبرم آیتالله خامنهائی روی سرم هست. روی سر ملت و مسلمانان جهان است.
ادامه دارد
تولید محتوا: پایگاه خبری هوران