روایت شهیدی که میخواست با لباس پاسداری وارد محشر شود/ هرچقدر میخواهی به مرخصی برو اما حرفت را پس بگیر
محمدرضا نیروی رسمی سپاه بود اما تقریبا هیچگاه از لباس سپاه استفاده نکرد و میگفت:«این لباس حرمت داره و مقدس است اما قبل از دفن این لباس را به من بپوشانید میخواهم با آن وارد محشر شوم.»
فرهنگ مقاومت هوران – عاشقانهترین توصیفی که میتوان از او داشت این است که عاشق حضرت زهرا(س) و فرمانده گردان یازهرا(س) بود و با اصابت ترکش به پهلو شهید شد؛ مداحی دلسوخته بود و وقتی به پای صوت دعای کمیل او بنشینی، از سوز دل خواندن او را متوجه میشوی و میان همین اشکها بود که رزق شهادت خود را از حضرت مادر(س) گرفت.

دوست دارم پسرم سرباز امام زمان(عج) شود
محمدرضا تورجیزاده در سال ۱۳۴۳ در خانوادهای مذهبی و ساده بهدنیا آمد، پدرش اطراف مقبره علامه مجلسی نانوایی داشت و در گرمای طاقتفرسای تابستان و کنار تنور روزههایش را میگرفت و در شبهای ماه رمضان با وجود خستگی زیاد همه باهم به دعای ابوحمزه اقای مظاهری میرفتند؛ مقلد امام(ره) بودند و در همان روزهایی که بسیاری حتی جرأت بردن نام امام(ره) را نداشتند و داشتن رساله او جرم بود، آن را در منزل داشت.
محمدرضا حدودا ۴ ساله بود که اتفاقات زیادی برای او میافتاد؛ مادرش در آن روزها زیاد به حضرت زهرا(س) متوسل میشد و در میان یکی از همین توسلها بود که با خدای خود گفته بود «دوست دارم پسرم سرباز امام زمان(عج) بشود» و از همان روز بود که مشکلات قبلی به سراغ محمدرضا نیامد.
با وجود ضربه باتومها دست از کار خود برنداشت
سال ۱۳۵۷ بود که محمدرضا با چند جوان انقلابی از هم محلهایهایش دوست شد و به همین واسطه وقتی ۱۴ ساله بود با شجاعت فراوان اعلامیههای امام(ره) تکثیر و پخش میکرد؛ یکشب که با برادر و پدرش به مسجدی در خیابان فروغی رفتند آقای کافی سخنرانی داشت وبا پایان سخنرانی بود که همه جمعیت به سمت بیرون حرکت کردند و شعار دادند و همان حین بود که مأموران ساواک هم به مردم حمله کردند.
پدر و برادر محمد همدیگر را پیدا کردند اما محمد چند ساعت بود که گم شده و وقتی پیدا شد، کمر او سیاه و کبود شده بود و ظاهرا چندین ضربه با باتوم خورده بود اما بعد از این اتفاق هم دست از فعالیتهایش برنداشت و حتی شبهای بعد مشغول به شعار نویسی شدند.
دیگر جای صبر نیست
با شروع جنگ چندین بار به محل اعزام رفت اما میگفتند باید اجازه کتبی از پدرت داشته باشی و پدرش هم میگفت دیپلمت را که گرفتی برو؛ سال ۱۳۶۰ بود که یک روز به خانه آمد و شروع به جمعآوری وسایلش کرد و در پاسخ به تعجب مادرش گفت:«حضرت امام پیام دادند برای جبهه رفتن کسب اجازه از پدر شرط نیست و من اگر تا الآن صبر کردم به احترام شما بوده اما دیگر جای صبر نیست.»
محمدرضا احترام و علاقه زیادی برای سادات قائل بود؛ روزی یکی از همرزمانش که برای بار اول به جبهه رفته بود دنبال بود تا به گردان یازهرا(س) برود اما میگفتند ظرفیت تکمیل است؛ نزد فرمانده گردان رفت و گفت:«آقای تورجی من دوست دارم به گردان یازهرا(س) بیایم.» و محمدرضا پاسخ داد:«شرمنده جا نداریم» و او نیز گفت:«من میخواهم به گردان مادرم بروم، برای چی جا ندارید؟»؛ محمدرضا جا خورد و پرسید:«اسمت چیه؟» که پاسخ گرفت سید احمد و همان موقع نام او را در گردان ثبت کرد و وقتی سید احمد به داخل گردان رفت متوجه شد بیشتر بچهها از سادات هستند.


