امالبنین؛ خواهر اسفندیار شمالی دربدر در پی خبری از برادر
گروه حماسه و مقاومت هوران – امالبنین خواهر شهید اسفندیار خادملو روایت می کند؛ علاقه زیادی به من داشت. ما نه تا برادر و خواهر تنی و ناتنی بودیم. از هشتسالگی توی خانه من بزرگ شد، من مادر دوم برارقلی بودم.
شوهرم را پدر خطاب میکرد. زندگیاش خیلی عجیب و پیچیده بود. مثل داستان حضرت موسی که از نوجوانی چوپانی کرد. توی تلاش و کار و زندگی، خودش را وقف هدایت مردم کرد. شوهرم آرام آرام اسفندیار را با حرفههای کار و زندگی آشنا کرد تا روی پای خودش حرکت کند. چوپانی و دامداری کرد. کنار دست شوهرم روی تراکتور کار میکرد و زمین مردم را شخم میزد.
همه فن حریف در آمد. خیلی زرنگ و باهوش بود. بزرگتر که شد، رفت نجاری، جوشکاری و درو پنجرهسازی، رفت کرج و تهران، تبریز و … دسترنج خودش را میخورد. سربازی که رفت و برگشت. برای خودش مردی شده بود. توی پیروزی انقلاب خیلی نقش داشت. رفیقهای خوب دور خودش جمع کرد و شدند و تیم و دسته، گروه انجمن اسلامی تشکیل داد.
ازدواج کرد و مستقل شد، باز هر دم به دقیقه میآمد خانه ما و حال احوال من و بچهها را میپرسید. گاهی شبها همه فامیل دور هم جمع میشدیم. اهل دورهمی بسیاری بود، دوست داشت حداقل هفتگی همه فامیل همدیگر را ببینند، میگفت: خداوند خانوادههای را که با هم انس بیشتری دارند، را بیشتر دوست دارد. میگفت: بیا به شما و بچهها نماز یاد بدهم.
گفتم: ما نماز که یاد داریم، مگه میشه که بلد نباشیم. گفت: نمازی که من میگویم با نماز شما فرق دارد. خیلی مومن و اهل دل شده بود. تعداد زیادی از بسیجیهای بندگز را جمع میکرد و میآورد خانه، جا نبود، مسجدی مینشستند. من میگفتم: برادرجان، حداقل به من خبر بده تا من تهیه درست و حسابی ببینم. تو سر زده، ده بیست نفر را میآوری، من خجالت میکشم. نباید درست پذیرائی نکنم. خوب نیست، گرسنه برگردند.
میگفت: این بچهها دلهای بزرگی دارند، اهل تعارف و بگیر و ببند و شکم پرستی نیستند. اهل دورهمی هم هستند. خدا روزی رسانه، اینها تجملاتی نیستند. به نان و خشک و پنیر و گوجه راضیاند. میرفت بیرون تخم مرغ و گوجه و نان میخرید. املت درست میکردند. میخوردند و شبانه میرفتند مزار شهدا، نماز شب میخواندند. دعا میکردند، زیارت عاشورا میخواند و صبح برمیگشتند.
نان گرم تازه میگرفتم. با پنیر و چای شیرین صبحانه میخوردند. عضو بسیج که شد، رفت توی سپاه و یک پایش حبهه بود، یک پایش بندرگز، به خانواده شهدا علاقه زیادی داشت، هر بار که به مرخصی میآمد، میرفت سرکشی از خانواده شهدا، مخصوصا شهدای که پدر و مادر پیر داشتند. از حقوق ناچیزی که میگرفت، برای خانواده شهدا خرج میکرد.
برای «شهید قنبراسدپور» تابوت سفارشی ساخت. یک مدت نجاری کار کرده بود و همه فن حریف و آچار فرانسه قرن انقلاب بود.
دعا میکرد که راه کربلا باز بشود تا مادرش را روی کولش تا کربلا پیاده ببرد. سفارش کرده بود که اگر من نتوانستم مادرم را به کربلا ببرم، شما بعد از شهادت من، مادر را ببرید.
اسفندیار که شهید شد. جنگ که تمام شد. پرندهها که پریدند. راه کربلا که باز شد. برادرم محمد خادملود «جانباز انقلاب»، مادرم را برد کربلا و اسفندیار به آرزوی خودش رسید.
با هیچ کسی دشمنی و خصومت نداشت، به همه با محبت رفتار میکرد، همه مردم از اول تا آخر شهر، جماعت کارگر و کاسب و نانوا و حمامی و لبو فروش و پاسدار و بسیجی و … کسی نبود که با برارقلی را نشناسد.
صبح پائیزی آخر آبان، رفتم بازار برای خرید. توی کوچه علی عابدینی از رفقای اسفندیار من را دید و سلام و احوال پرسی کرد.
گفت: از برارقلی خبرنداری؟
گفتم: مگر شهید شده؟
گفت: نه همینطوری میخواستم خبر بگیرم.
نگران و دلواپس شدم. نفهمیدم زمین هستم، آسمان هستم. دلآشوبه گرفتم. به زحمت توی بازار خرید کردم و زودی برگشتم خانه، پرس جو کردم، دستم جائی بند نبود. به همسرم گفتم: رفت چندجا خبرگرفت و برگشت گفت: خبری نیست، کسی چیزی نمیداند. اسفندیار خوبه، دلت بیخود شور میزند. غروب رفتم نانوائی. نانوا گفت: از برارقلی چه خبر؟
گفتم: الحمدالله تو جبههاند و خبری ندارم، ایشالا بسلامتی همین روزها میاد، شما مگه خبری داری؟ گفت: نه والله، فقط خواستم خبر بگیرم.
برگشتم خانه، توی راه بچههای سپاه، از رفیقهای برارقلی با تویتا بودند، سری تکان دادم، ایستادند و پریدند پائین، سلام و چاق سلامتی کردند. حالم را پرسیدند و گفتند: ایشالا برارقلی امروز فرداست که بیاد.
گفتم: ایشالا. ایشالا. دلتان روشن.
یکی نفرشان گفت: تو که خبری از اسفندیار نداری؟
گفتم: نه برادر والله من بیخبرم، خبرها که دست شماست؟
گفتند: انشالله بزودی بیاد، فردا یا پسی فردا میاد.
خداحافظی کردند و رفتند، هنوز خانه نرسیده بودم که دو سه نفر دیگر از برادرم خبرگرفتند، کی میآد و کی برمیگردد.
گفتتم: هنوز که نیامده، بیاد، انشالله یک هفته نشده برمیگرده جبهه، گفتم: دلواپس آمدنشید، یا نیامدنش؟ سرشان را انداختند پائین و رفتند.
حالم بد بود. از اینکه سوالهای نمایشی میکردند.
ولی اصلا این دل وامانده من شور نزد که اینهمه آدم امروز قاصد شهادت برادرم هستند.
دلم نمیخواست فکرش را بکنم. همیشه فکرم میکردم. جنگ تمام میشود، برارقلی برمیگردد پیش زن و بچهاش و خانه میسازد و مثل بقیه به زندگی میچسبد. صبح محل کارم بودم، یکی داشت از برادرم حرف میزد که شهید شده،
پریدم گفتم چی شده؟ برارقلی شهید شده؟ گفتند: چی، کی شهید شده؟ خودشان را زدند به دنده چپ و حرف عوض کردند. ولی من از حال رفتم و افتادم. وقتی بلند شدم، دور و اطرافم جمع بوند.
سرو صورتم آب زدند و بلند شدم.
چادرم را برکشیدم و پریدم و دویدم سمت خانه برادرم، برادر بهتر از جانم، رسیدم در خانه، هول زده بودم. تنم میلرزید. دلم نمیخواست واقعیت داشته باشد. نمیخواستم با حقیقت روبرو بشوم.
ایشالا که دروغه، حتما که دروغ است. با یک سبد آشوب توی دل و جان و روحم رفتم داخل، خانه برادرم در و دیوار و دروازه و دزدگیر و آیفون و زنگ که نداشت. زنگ خانهاش یاآلله بود.
وارد که شدم. تق تق زدم به در اتاق و سلام کردم….
همسر شهید خالصی نشسته بود.
به امکلثوم گفتم: اول صبح خانم خالصی اینجا چه میکنه؟
گفت: همسایه است دیگه، همیشه میآد پیشم، دلتنگ که میشه، دلش که میگیره، منم دلداریاش میدهم. توی دلم گفتم: از امشب و فردا و پستری فردا، تو را کیمیخواد دلداری بدهد. دیدم خبری نیست و خبری نشده، آرام شدم. چیزی هم نگفتم. که دلواپس بشوند.
*داستان اسفندیار قصه ما ادامه دارد….
*تولید محتوا: پایگاه خبری هوران