ماری که رزم شبانه را برهم ریخت!
نیروها روی زمین و خاک نسبتاً گرم خوزستان نشستند و همه حواس و تمرکز بچهها به آموزش جهت یابی و ستاره شناسی بود. ناگهان یکی از نیروها از وسط جمعیت بلند فریاد زد: «مار… مار… مار!»
به گزارش گروه حماسه و مقاومت هوران – از شیوه فرماندهی شهید حاج حسین خرازی روایتهای بسیاری شده است. بدون شک باید گفت حاج حسین فرماندهی بود که در لشکر ۱۴ امام حسین (ع) جایگزین نداشت. به گفته سیدمرتضی موسوی که راوی این سطور است حاجی با دقت مثال زدنی اغلب نیروهای کادر لشکر را میشناخت و بر اساس همین شناخت نیز چینش نیروهایش را انجام میداد.
توجه به آموزش نیروها
شهید خرازی تأکید زیادی بر آمادگی و آموزش تخصصی گردانهای پیاده داشت تا در صورت ضرورت، در شبها و روزهای عملیات نیروهای گردانهای عمل کننده غافلگیر نشوند. تابستان سال ۱۳۶۳ با هماهنگی با واحدهای تخریب و ادوات، دورههای تخصصی برای خنثی کردن انواع مینها و چگونگی کار با انواع قبضههای خمپاره ۶۰، ۸۰ و ۱۲۰ و آر پی جی ۱۱ توسط مربیان و نیروهای زبده آن واحدها برای نیروهای پیاده لشکر شروع شده بود.
آن زمان ما در گروهان مستقل قمربنی هاشم (ع) بودیم.
در کنار آموزشهای نظامی و تخصصی، فرماندهان هم تجربیات خودشان را در عملیات گذشته برای نیروهای تحت امرشان بیان و نیروها را برای عملیات پیشرو آماده میکردند. نقش بیبدیل روحانیت در کنار نیروها و آموزشهای عقیدتی و برگزاری نمازهای جماعت، دعاها، زیارتها و توسلها و بازگو کردن مسائل شرعی مورد نیاز بچهها، نیروها را برای رویارویی با دشمن آماده و مهیاتر میکرد. معمولاً اغلب شبها رزمهای شبانه در محوطه شهرک دارخوین و خارج از شهرک در جریان بود. گاهی اوقات گردانها با هماهنگی واحد آموزش لشکر به اردوگاه قدس در آن طرف رودخانه کارون اعزام میشدند تا آموزش و آمادگی بیشتری کسب کنند.
رصد تمام یگانها
با نظم و دقتی که به احوال نیروها میشد، شور و حال خاصی از نظر معنوی و عرفانی بین رزمندگان لشکر قبل از شروع عملیات حکمفرما بود! حاج حسین خرازی به دقت همه واحدها و گردانها را رصد میکرد و از احوال نیروها و تلاش فرماندهان جویا و با خبر میشد. ایشان معتقد بود فرماندهان گردان و گروهان باید کنار و همراه نیروهایشان حضور دائمی و فعال داشته باشند. نیروها باید به فرماندهان خودشان اعتماد کنند تا شبهای عملیات و در میدانهای سخت و دشوار از فرماندهان تبعیت و دستورات آنها را کاملاً و بدون شک و شبهه اجرا کنند!
مار وسط آموزشی
سال ۶۳ گروهان مستقل قمربنی هاشم (ع) ۱۵۰ نفر نیروی بسیجی و تعدادی نیروی رسمی داشت. در یکی از شبها از آسایشگاه گروهان که در مجاورت ساختمانهای گردان امام حسن (ع) بود، خارج شدیم تا نیروها را برای آموزش جهت یابی و ستاره شناسی به گوشهای از شهرک ببرم. ساعت از نیمه شب گذشته بود. هوا تاریک و در اوج تابستان بود. باد گرمی صورتهایمان را نوازش میداد. ستارهها در آسمان تاریک نورافشانی میکردند و میدرخشیدند. انگار تمام خلایق و ستارهها به بهترین بندگان خدا و جهادگران فی سبیل الله مباهات و افتخار میکردند!
نیروها روی زمین و خاک نسبتاً گرم خوزستان نشستند و همه حواس و تمرکز بچهها به آموزش جهت یابی و ستاره شناسی بود. ناگهان یکی از نیروها از وسط جمعیت بلند فریاد زد: «مار… مار… مار!» به یکباره نیروهای گروهان مستقل از جایشان بلند شدند و تعدادی به اطراف فرار و تعداد دیگری چراغ قوههای جیبیشان را روشن کردند و دنبال مار گشتند، اما ماری در کار نبود!
بچهها از سرکاری بودن موضوع مطلع شدند و خنده رهایشان نمیکرد! رزم شبانه و آموزش ستاره شناسی و جهت یابی به لطف این اتفاق در آن شب تاریک تابستانی بههم ریخت! پرس و جو برای شناسایی نیروی برهم زننده رزم شبانه آغاز شد و فهمیدیم کار یکی از نیروهای به اصطلاح قدیمی گروهان مستقل است که شیطنتش گل کرده بود!
توبیخ خاطی
بعد از آنکه بچهها را آرام کردم، نیروی خاطی را صدا زدم و از او برای کارش توضیح خواستم. اما او با خنده و شوخی جواب داد! من هم ایشان را توبیخ کردم و گفتم برگرد به آسایشگاه! او رفت و ما هم نزدیکیهای اذان صبح به آسایشگاه و ساختمانهای پیش ساخته برگشتیم. همگی نماز صبح را به جماعت خواندیم و به دلیل خستگی، بچهها استراحت کردند، اما انگار حس ششم به من میگفت اتفاقی در حال رخ دادن است!
دو، سه ساعتی گذشت! بچههای کادر گروهان مستقل چایی آتشی درست کردند و بساط صبحانه مهیا شد. هنوز چند لقمهای نخورده بودم که موتور سواری کنار پنجره اتاق کادر گروهان مستقل توقف کرد و صدا زد: «برادر موسوی… آقا سید!» خودم را کنار پنجره رساندم. برادر گلچین پیک حاج حسین خرازی بود. بعد از سلام و علیک ایشان گفت: «سید، حاج حسین دستور داده آب دستت هست زمین بگذار و فوری بیا فرماندهی!»
برخورد حاج حسین
انگار یک نفر آب سردی روی سرم ریخت. متوجه موضوع شدم. همان برادری که شب قبل توبیخش کردم صبح اول وقت به فرماندهی لشکر رفته و شکایت من را خدمت حاج حسین خرازی کرده بود. فوری سوار موتور شدم و خود را به ساختمان فرماندهی لشکر رساندم. حاجی را دیدم که در حال قدم زدن به طرف ساختمان مخابرات لشکر بود. موتور را روی جک گذاشتم و آرام آرام به طرف حاج حسین خرازی رفتم. نمیدانستم چه اتفاقی در انتظار من است و حاجی چه برخوردی با من خواهد داشت؟
پشت سر ایشان که رسیدم، بلند سلام کردم. خودم را برای هر برخوردی از سوی حاج حسین آماده کرده بودم. حاجی برگشت و نگاه عمیقی به من انداخت و محکم گفت: «سید! دیشب چکار کردی؟» نمیدانستم چگونه جواب ایشان را بدهم. حسابی ترسیده بودم! دوباره حاج حسین گفت: «پرسیدم دیشب چکار کردی؟» خدمت ایشان عرض کردم دیشب گروهان را به رزم شبانه و برای آموزش جهت یابی و ستاره شناسی به گوشهای از شهرک برده بودم و شرح واقعه را برای ایشان بازگو کردم!
حاج حسین گفت: «چطور آن فرد خاطی را توبیخ کردی؟» من هم با استرس پاسخ دادم. منتظر بودم ببینم ایشان چه واکنشی نشان میدهد. ناگهان حاج حسین تبسمی کرد، جلو آمد و مرا بغل کرد و با دست چپش چندین بار بر پشت شانههای من زد و گفت: «شما کار درستی انجام دادی. آموزشی جای شوخی و رفتارهایی از این دست نیست.»
شناخت نیروها
خیالم که از نوع برخورد حاج حسین راحت شد، ایشان حرفی زد که همیشه در ذهنم ماندگار ماند. حاجی گفت: «سید! من سالهاست هم شما را میشناسم هم آن بنده خدا را که دیشب کار اشتباهی از او سر زده بود. فقط میخواستم از شما تشکر کنم و برای اینکه دیگر چنین مشکلی پیش نیاید، آن فرد خاطی را به کارگزینی لشکر معرفی کردم. نیازی نیست او دیگر در گروهان مستقل باشد.» با خوشحالی از حاج حسین خرازی خداحافظی کردم و پیش نیروهای گروهان مستقل قمربنی هاشم (ع) برگشتم. شناخت و بینش حاج حسین خرازی نسبت به فرماندهان تحت امرش در لشکر فراتر از آن چیزی بود که ما تصور میکردیم. هنوز که هنوز است به همسنگرانم میگویم احساس میکنم دست حمایت حاج حسین خرازی همچنان پشت شانههای من وجود دارد و آن را احساس میکنم. شادی روح سردار وفادار به اسلام و قرآن و ولایت شهید حاج حسین خرازی صلوات.