روایتی از زندگی سردار شهید صادق مکتبی فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء
یک مرتبه تو رویاء صادق آمد و گفت: ربابه این چیه تو سیاه پوشیدی؟
*نویسنده: غلامعلینسائی
مدتی بعد از شهادت صادق وقتی میخواستم بروم ورامین، سخت بود، خانواده پدر شوهرم کشاورز بودند، نمیتوانستند هر روز و هر روز با من راه بیفتند بیایند و برگردند، راه دور بود، از طرفی هم پدر و مادر خودم هم مشکلات خودشان را داشتند.
گروه جهاد و شهادت هوران – خاطرات – ربابه علائی – همسر شهید صادق مکتبی، قسمت سوم – از ماشین پیاده شدیم، حیران شدم، همه سیاه پوشیدن، دارند گریه میکنند، خدایا چه اتفاقی افتاده مگر پدر شوهرم از دنیا رفته، پدر شوهرم آمد جلو، خدایا چه اتفاقی افتاده است. فاطمه را من از گرفتند، رفتم داخل. صادق شهید شده بود، ناگهان دنیا روی سرم خراب شد، آسمان تپید و من از حال رفتم. شب شد و صبح فردا همه عزاداری میکردند و گریه میکردند، من و فاطمه هم شوکه شده بودیم. سخت بود برای من که بیشتر از چهار سال زندگی نکرده بودم، مهدیه را هم بار دار بودم.

دو روز بعد صادق را آوردند، اول آوردند محمدآباد بعد توی سپاه، نماز که خواندند در تابوت را باز کردند، فاطمه رفت بالای سر پدرش، حاج محمد برادر صادق را صدا زد، عمو عمو بیا بابام خوابیده؟ صدا زد عمو بیا ببین بابام خوابیده، همه با صادق وداع کردند، من کنار تابوت صادق نشستم و با صادق حرف زدیم، خدا حافظی کردم. یقین داشتم صادق از من راضی هست، بهش گفتم من را ببخش من هم از تو راضی هستم.
قبل از شهادت به یکی از رفقای نزدیکش که با ما رفت آمد خانوادگی داشت، گفته بود من خیلی از همسرم راضی هستم. بعد از شهادت صادق به من گفت، من میدانستم که ما با هم خیلی خوب بودیم، صادق که توی جبهه بود، من توی خانه همه سعیام را میکردم که از هم راضی باشیم. همینطوری هم بود. و اینکه فردای محشر صادق به درد من بخورد و من را شفاعت کند.

لحظه ائی که نشستم کنار تابوت سرم را بردم نزدیک صورتش، شهید شده بود ولی انگار خواب بود، چهره زیبا و نورانی داشت، ناگهان یک حائلی آمد جلوی صورتم و من از فضا و دنیای مادی ناگهان جدا شدم، من داشتم تو واقعیت با صادق حرف میزدم، شاید یک دقیقه بیشتر طول نکشید، ولی دیدار واقعی رخ داد.
صحبتهام که با صادق تمامی نداشت باید میرفت، من که بلند شدم. صادق را بردند امام زاده عبدالله گرگان، آنجا من حالم خراب شد، بیهوش شدم و من را بردند بیمارستان و حدود ده روز بستری بودم. از لحظه ائی که صادق را آوردند امام زاده و میخواستند دفنش کنند من را بردند بیمارستان و از هم جدا شدیم.
من تو مراسم خاکسپاری و سوم و هفتم صادق بیمارستان بودم. من و صادق هنگام بارداری مهدیه حدود دوماهه بود که با هم رفتیم دکتر، وقتی برگشتیم برای من هدیه گرفت، فاطمه را گرفت بغل و خیلی خوشحال بود، همان موقع قبل شهادت گفت: ربابه اگه من شهید شدم، اسم بچه را اگر دختر بود «مهدیه» و اگر پسر بود «حامد» بزارید.
در سیستان بلوچستان یک رفیق پاسداری داشت، خیلی به هم وابسته و دوست بودند، با هم عهد بسته بودند، صادق به حامد گفته بود اگه شهید شدی من پسردار بشوم اسم تو را میگیرم. به همین رفیق صادق شهید شد، صادق دلش میخواست که پسر باشد اسم پسرش را حامد بگذارد.
حتما نمیگفت پسر باشد، دختر و پسر برای صادق فرق نداشت.
مدتی بعد از شهادت صادق وقتی میخواستم بروم ورامین، سخت بود، خانواده پدر شوهرم کشاورز بودند، نمیتوانستند هر روز و هر روز با من راه بیفتند بیایند و برگردند، راه دور بود، از طرفی هم پدر و مادر خودم هم مشکلات خودشان را داشتند.
مهدیه که دنیا آمد من باید این دو بچه را میگرفتم و با سختی میرفتم ورامین، روی این را نداشتم که تقاضا کنم که با من بیاید، دلم میخواست با من باشند و تنها نباشم. یک برادرم حدود ۱۴ ساله بود، از ورامین میآمد گرگان و خانه من میماند، با هم برمی گشتیم ورامین، از آن طرف هم باید تنهائی برمی گشت.

خانه بدوشی که با صادق داشتم، دلهره و ترس نداشت، مسئولیت با خودش بود، همه چیز را مهیا میکرد، اما حالا من تنها شدم و باید جای صادق را هم پر میکردم. مثل توپ سرگردانی بودم که جای واقعی اش را نمی توانست پیدا کند. نه پدر و مادر من، نه پدر مادر شوهرم، هیچ کدام مقصر نبودند، خانواده ام از یک طرف به من می گفتند که شوهرت که شهید شده میخواهی چکار توی روستا و شهر غریب بمانی، برگرد ورامین، خانه بهت میدیم خودت باش و با دخترهات زندگی کنید.
هر چی باشه پیش پدر مادر خو۱دت هستی بیا همینجا بمان، سرگردان و خانه بدوش بودم. چهلم شهید که گذشت پدرم از ورامین آمد گرگان و روستای محمد آباد و گفت: آماده بشید که برویم ورامین، من با خودم فکر کردم الان پسر اینها که شهید شده است، دلتنگی و تنهائی و خیلی برای شان سخت است که من دو نوه و یادگار پسرشان را بگیرم و بروم. با خودم فکر کردم اگر یک آه بکشند همه چیزم نابود میشود، پس بگذار بسوزم و بسازم.
به پدرم گفتم: بابا من نمی توانم با شما بیام.
گفت: چرا نتونی بیای با من برویم.
گفتم: بابا من فکر کردم، الان اگر عروس خودت بود، پسرت شهید شد، نوههاش ازت میگرفت میبرد چه حالی میشدی، پدر شوهرم علاقه شدیدی به فاطمه و مهدیه داشت. خودش به من میگفت: عروسم تو میخوای بروی ورامین برو آزادی. ولی من چطوری میتوانم پدر بزرگشان را تنها بگذارم.
پدر شوهرم البته میگفت ما خودمان بچهها را نگه میداریم، شما آزادی اگر دوست داری بروی، بروید. خودم فکر کردم مگر میشود من هم بدون بچههام زندگی کنم. چطوری میشه که جگر گوشه ات را جدا کنید.
اصلا بر فرض که من با بچه ها رفتم، پدر شوهرم و مادر شوهرم دلشان برای بچه ها تنگ میشود، خواهند آمد ورامین، بعد موقع برگشت بچهها باز بی تابی میکنند. قانون درستی نبود که بخواهیم وضع کنیم، با آن سر کنیم، باید یک فکر درست و حسابی کنیم که سرنوشت فاطمه و مهدیه از یک طرف، دلتنگی خانواده شوهرم از یک طرف، خانواده خودم از آن طرف، مانده بودم که یک تصمیم عاقلانه باید گرفته شود. رفته رفته همه چیز برای من عادی شد، توی خانه پدر شوهرم ماندگار شدم. کم کم خانه خودمان که صادق نیمه کاره درست کرده بود از طریق سپاه تکمیل کردند،
من میخواستم از خانه پدر شوهرم بروم خانه خودم، مادر شوهرم میگفت حالا که داری میری توی خانه خودت ما هم بیایم تنها نباشی. من گفتم اخر چه سوا شدنی است که من از پیش شما بروم، باز شما بیایید آنجا که اینطوری نمی شود.
من به محرمات خیلی اهمیت میدادم، برای من سخت بود که با برادر شوهرها که نامحرم هستند توی یک خانه زندگی کنیم. ما که میخواهم یک عمر
بچههام تنهائی زندگی کنم باید توی خانه خودم آزاد باشم، تصمیم ازدواج نداشتم، دلم میخواست دو فرزند صادق را به تنهائی بزرگ کنم و کنارشان باشم. تا یک سال من اصلا لباس سیاه را از تنم بیرون نیاوردم، هر لباسی که می پوشیدم همیشه و همه جا سیاه بود.
یک روز توی حال خودم بودم، یک مرتبه تو رویاء صادق آمد و گفت: ربابه این چیه تو پوشیدی؟
صادق گفت: من خسته شدم از بس تو را با این لباس مشکی میبینم، در بیار و سفید بپوش، از همان لحظه من از سیاه بیرون آمدم. همیشه هم خواب میدیم و با هم حرف میزدیم،
تصمیم گرفته شد، جدا شدیم، اسباب کشی کردیم با فاطمه رفتیم خانه خودمان، یک خواهر شوهر کوچیک داشتم حلیمه، همیشه پیش من بود، تنها نباشیم. از طرفی خود شهید در عالم هستی حضور دارد، کمک حالم بود، به وضوح همه چیز را حس میکردم.
همسایههای خوب، فامیل و دوستهای صادق همه هوای من را داشتند، حاج حوا مکتبی، دختر عمه صادق غروبهای پاییز و زمستان که کسالت بار و دلگیر بود، میآمد پیش من و سرگرم بودم. من بادرار بودم، فاطمه خیلی ناراحتی میکرد، بهانه باباش را میگرفت، سخت می گذشت.
یک شب تا صبح، یکی از دوستان صمیمی صادق مکتبی، همسایه روبرو که با صادق رفاقت بسیار صمیمانه داشت، مثل دو برادر بهم بودند. «مالک مازندرانی» ، فاطمه بیتابی میکرد، آمد تا صبح فاطمه را گرفت تو بغلش تو کوچه قدم میزد، ما همه خواب بودیم.
وقتهای هم که فاطمه گریه میکرد نمیخوابید، بهانه جو شده بود، به هر چیزی گیر میداد و زار میزد و بیتابی میکرد.. بارداری مهدیه، بیقراری فاطمه، تنهائی ام در شهر غریب، برای من یک رنج باشکوه بود. توی تنهائی وقتی میخواستم بخاری را جابجا کنم،حس میکردم یک نفر دارد بلند میکند، با من همراه است. هر بار گره ائی که می افتاد، تا میگفتم صادق جان مشکل دارم، یک لطفی کن یک کمکی کن، که مشکلم زودتر حل بشود، واقعا همچی بزودی روبراه می شد. صادق میآمد، مشکلم بخودی خود حل می شد.
ادامه دارد…
تولید محتوا: انجمن نویسندگان استان گلستان هوران – غلامعلی نسائی