شاگرد نجار لشکرکربلا – قسمت دوم
بچههای روستائی از یکماهگی صحرا و بیابان را میدیدند
*نویسنده: غلامعلی نسائی
از نوزادی بچه آرامی بود. شیرین و خندهرو بود. کمتر بیمار میشد و کمتر گریه میکرد، سه چهار ماهه که شد تا دو سالگی روی کولم میبستم و میرفتم صحرا، پنبه وجین، پنبهچینی. توی صحرا و خانه کار میکردم و بچه روی کولم بود.
به گزارش گروه حماسه و مقاومت هوران – خدیجه خراسانی مادر پاسدار شهید موسیالرضا خراسانی – تازه اولین نوزاد توراهی را داشتم که رفتم مشهد مقدس، زيارت بارگاه آقا امامهشتم(ع)، توی صحن بودم که یک خانم سيدهائي از روستای خودمان آمد نزدیک، تو گجا اینجا گجا، سلام و احوالپرسی کردیم.
گفت: اگر بچهات دختر شد، بگذارید «معصومه»، اگر پسر شد، بگذارید «موسيالرضا»، ما خانواده سنتی و مذهبی هستیم. از قدیم به سیدها احترام خاصی میگذاریم و حرفشان را هم زمین نمیگذارم.
بچهها که مریض میشدند، قدیمها توی روستا میبردند در خانه سیدهای دوگوهره که جدشان به اوصیاء و انبیاء الهی میرسید، بچهها را میدادند بغل خانم سیده و بچه را میبوسید و سرش را دست میکشیدند. برای بچه دعا میکردند. اعتقاد قلبی دو طرفه بود، بچه خوب میشد. برای تبرک هم یک روسری میدادند.
گفتم: انشالله که قدم سید توی حرم برای بچهام خیر است و عاقبت به خیری نصیبش میگردد. حرف سیده خانم توی دلم جا خوش کرد و نامهای که پیشنهاد داد، توی ذهنم سپردم، از زیارت که برگشتم بعد از هفت هشت ماه بچه به دنیا آمد.
در آن روزگار نه بیمارستانی بود، نه تحت نظر پزشکی قرار داشتیم. اینجور تشریفاتی که امروز داریم، قدیمها نبود. از وقتی هم که باردار میشدیم تا شش هفت ماهگی توی زمین کشاورزی و زراعتکاری کار میکردیم. استراحت مطلقی درکار نبود.
این میوه و لیست بلند بالای تغذیه برای مادر بچه نبود. پرتقال و سیب و انار و …. غذای معمول زندگی روستائی ماست و دوغ و گوجه و برنج و … ما گله دار بودیم گوشت هم میخوردیم.
وقتش که شد، بچه بطور طبیعی و سالم در شب یلدای سال «۴۲»، یعنی اولین شب زمستانی در روستای قلیآباد از توابع گرگان بدنیا آمد.
به یاد قراری که با سیده خانم در حرم آقا امام رضا(ع) داشتم، افتادم.
پسر شد و نام بچه را «موسيالرضا»، گذاشتیم.
از نوزادی بچه آرامی بود. شیرین و خندهرو بود. کمتر بیمار میشد و کمتر گریه میکرد، سه چهار ماهه که شد تا دو سالگی روی کولم میبستم و میرفتم صحرا، پنبه وجین، پنبهچینی. توی صحرا و خانه کار میکردم و بچه روی کولم بود.
توی صحرا دو سه نوبت پای سایه درخت شیر میخورد و روی کولم میخوابید.
پدرش آقا غلامعلی کشاورز بود و ما با تنگ دستی موسیالرضا را بزرگ کردیم، روزگار مردم آن سالها خیلی سخت بود.
موسیالرضا را میبستم روی کولم، میرفتم نشاگری میکردم. کارگری میکردم. از سر کار که بر میگشتم، همان روی کولم نهار میپختم، نهار ما مگه چی بود، گوجه را پته میکردیم، توی روغن، با نان میخوردیم. مردم روستا آن سال ها همه اینطوری زندگی میکردند.
زندگی ساده و نان سفرهها خیلی حلال بود.
بچهها را با لقمه پاک و حلال بزرگ کردم. موسیالرضا را از روی کولم پایین میگذاشتم، دادش به آسمان میرفت. روی کولم که بود، غذا میپختم و حیاط را آب جاور میکردم. به شدت دوستش داشتم. پاره تن من بود. همه وجودم بود.
بچههای روستائی از یکماهگی صحرا و بیابان را میدیدند، با رودخانه و صحرا و درختان و گیاهان آشنا میشدند.
موسیالرضا پنج شش سالگی جای درس و کلاس و دبستان همراه پدر بزرگش رفت دنبال گوسفند. موقع مدرسهاش بود، پدر بزرگش نگذاشت برود درس بخواند.
میخواست مثل خودش گلهدار و کشاورز باشد. اولین شغل موسیالرضا چوپانی بود، شغل پیامبر را گرفت. موسیالرضا پای گوسفندها ماندگار شد. چوپانی گله را میکرد، ده ساله که شد. پدر بزرگش از دنیا رفت، موسیالرضا را فرستادم مدرسه تا سواد یاد بگیرد. چون سناش خیلی زیاد بود قبول نکردند.
گفتند باید بفرستید «اکابر» درس بخواند.
بردم کلاس شبانه «پیکار با بیسوادی» روزها توی یک نجاری شاگردی میکرد، شبها میرفت درس میخواند. با سن کمی که داشت هر روز صبح الطلوع بیدار میشد، با مینیبوس روستا میرفت شهر گرگان، روبروی بیمارستان دزیانی، توی قزاقمحله کار میکرد. کیف و کتاب و قلم و ذفترش را هم میبرد، وقتهای بیکاری استراحت بین صلواهً ظهر که نمازش را میخواند، مشقهای اکابرش را هم مینوشت. کم کم خواندن و نوشتن را که یاد گرفت. خواندن و نوشتن را که یاد گرفت، رفت مکتبخانه، علاقه خاصی به قرآن داشت. با وجود این که دیر شروع کرد، اما با هوش بالایی که داشت، خیلی زود سواد قرآنی و درسی را فرا گرفت. از کار که بر میگشت، برادرها و خواهرها را دور خودش جمع میکرد، خانهی ما خودش یک کلاس درسی جمعیت داشت، قران یاد میداد و از احکام دین میگفت و نصیحت میکرد.
پانزده شانزده ساله که شد، رفیقهای انقلابی پیدا کرد، رفت تظاهرات، پشت قزاق محله، روبروی بیمارستان دزیانی جائی که شاگرد نجار بود. از نجاری که تعطیل میشد، میرفت تظاهرات، تازه مرگ بر شاه سر زبانها افتاده بود و مردم تو کوچه و خیابان علیه شاه شعار مینوشتند. یک روز استاکارش از نجاری آمد روستای قلیآباد و گفت: پسرت موسیالرضا هر روز میرود تظاهرات، خدای نکرده اگر برای پسرت اتفاقی بیفته به من هیچ دخلی ندارد. خودت میدانی و پسر انقلابیات، حالا از من گفتن بود. نصیحت کنید، اعلامیههای خطرناک با خودش میآورد نجاری، اگه امورن بفهمند نجاری را آتش میزنند.
گفتم: پسرم آدم عاقل و بالغ است اان کی هست که تظاهرات نرود، حتما تو شادهدوستی که میترسی، خودت مگه تظاهرات نمیروی.
گفت: من سرم تو کار خودم است، را نروم. ولی مغازه جای سیاست نیست.
گفتم: خودش میداند، حتما بهش میگم که تو مغازه نجاری چیزی نیاورد که تو بترسی.
موسیالرضا شب که آمد خانه گفتم: مادر این استاکار نجاری آمده بود نجاری گله داشت، تو داری چکار میکنید. گفت: هر کاری ه بچههای انقلابی مردم میکنند.
شبها میرفت مسجد با بچههای انقلابی اعلامیه پخش میکردند. رو دیوارها شعار مینوشتند و مردم را ترغب میکردند بروند تظاهرت شهری، توی روستا دسته راه میانداختند، محرم و ماه رمضان همیشه توی مسجد بودند. مسجد شده بود خانه اول موسیالرضا، ما را هم نصیحت میکرد که برویم شهر برای تظارات، همه دستجمعی میرفتیم. درگیری توی امام زاده عبدالله که اتفاق افتاد، با مامورین درگیر شده بود. افتاده بود توی چاله بزرگی بدن همه زخمی بود.
با اوج گیری انقلاب از روستا به شهر میرفت. اعلامیه امام خمینی را میآورد در روستا پخش میکرد. در تظاهرات شرکت میکرد. با پیروزی انقلاب رفت بسیجی شد. پایگاه بسیج روستا را تشکیل داد. اولین دوره آموزشی هفت هشت روزه رفت و برگشت شبها توی پایگاه بسیج مسجد برای نوجوان و جوانها آموزش میداد.
یک دوره آموزش نظامی یکی دو ماه رفت رامسر آموزش دید و برگشت، جنگ که شروع شده بود و موسیالرضا اولین کسی بود که از روستای قلیآباد رفت جبهه.
دو سه ما بیشتر رفت و برنگشت فقط نامه میداد. از کردستان که برگشت هنوز ده پانزده روز نمانده ود رفت جبهه، تا شروع جنگ تحمیلی ما اصلا تلویزیون نداشتیم. از روزگار بیرون از روستا متوجه نمیشدیم که چه خبر است. موسیالرضا که رفت جبهه، من خیلی دلم برایش تنگ شده بود. به پدرش گفتم: باید برویم چند تا گوسفند را بفروشیم. پدرش قبول کرد و رفتیم چندتا گوسفند را فروختیم و با پولش رفتیم یک تلویزیون سیاه و سفید خریدیم، تا اگر موسیالرضا را در جبهه تلویزیون نشان داد، ببینیم. آن چند گوسفند تمام زندگی ما بود. اما موسیالرضا همه وجود من بود. مدتی رفت کردستان، چند ماهی نه نامه داد، نه مرخصی آمد. هر چی توی تلویزیون نگاه کردم، نبود. وقتی آمد یک جور دیگر شده بود. تمام تنش کبود بود.
گفتم: هرچی توی تلویزیون نگاه کردم نبودی پسرم؟ پس تو کجای جبهه بودی؟ خندید و من محکم بوسیدماش، موسیالرضا دست من را بوسید. خیلی من را دوست داشت، مرخصی که میآمد از کنارم دور نمیشد. دلتنگت بود هر بار که میرفت، نامه میداد که دلم تنگ شده؟
باز دو سه باره رفت آموزش نظامی خیلی سخت، وقتی برگشت بدنش همه كبود بود.
گفتم: نرو بمان.
گفت: مادرجان جواب خدا را چی بدهیم. باردیگر رفت سنتدج، مریو و باغ شیخ عثمان، يكی دو سه ماه هيچ اطلاعى از او نداشتيم، وقتى به مرخصى آمد ديدم بدنش سوراخ سوراخ است. گفتم: جای تیرو ترکش که نیست! خندید و هیچی نگفت. خوب که به لباسهايش نگاه كردم، ديدم پر از شپش است، به كمك عمهاش همه لباسهايش را جوشانديم. بعد از ده روز دوباره به جبهه رفت و دو سه ما نیامد، مرخصی که آمد باز مدتی نگذشت، دوباره رفت جبهه، چند ماهی رفت و رفت.کارش شد جبهه، بار سوم یا چهارم بود تا از جبهه آمد. این بار که آمد گفت: مادر، امام گفته مجردین باید ازدواج کنند. دختر یکی از اقوام را قبول کرد، بنام «زهرا محمدی» توی همان مجلس خواستگاری گفت: من باید بروم جبهه، شاید شهید بشوم. شاید زخمی. زهرا قبول کرد. خیلی ساده ازدواج کردند. بعد از عروسی، ده روز بیشتر در منزل نماند. رفت جبهه، همین طور میرفت و میآمد.
مدتی گذشت، سال «۱۳۶۳» خدا به موسیالرضا و زهرا یک دختر داد. بچه ده روزه بود، باباش از جبهه آمد. به من گفت خواب دیدم که یک نفر توی حرم آقا علیابن موسیالرضا به من گفت: نامش را بگذارید،«رقیه»، نامش را رقیه گذاشتیم.
مدتی ماند و دوباره رفت جبهه، چند ماه گذشت، سخت شیمیایی شد. یک مدت به خاطر عوارض شیمیایی نتواست جبهه برود. چند ماهی گذشت، یک ذره که بهتر شد رفت جبهه، مرتب جبهه بود، گاهی هم مرخصی میآمد.
سال«۱۳۶۵» خدا به موسیالرضا و زهرا یک پسر داد، نامش را گذاشتند کاظم. موسیالرضا جبهه بود. زنش نامه نوشت که بیا، تا رفت بیاد دو سه ماه طول کشید.
کاظم سخت بیمار شد. موسیالرضا هم آمد مرخصی، بردنش بیمارستان، دکتر به موسیالرضا گفت: تو شیمیایی هستی؟
گفت: بله چند بار شیمیایی شدم. دکتر گفت: پسرت به علت عوارض ناشی از شیمیایی، دچار «سرطان خون» شده. هر چی دارو درمان کردیم، تهران بردیم. هر کجا بردیم، گفتند بیفایده است و بچه را این طرف و آن طرف نبرید. بچه شش ماهش که بود از دنیا رفت. موسیالرضا گفت: راضیام به رضای خدا و رفت جبهه. وقتی که داشت میرفت، گفت فکر حضرت زینب باشید. ما یک رقیه داریم. صبر کنید برای خدا. در عملیات «کربلای ۴» جانشین تسلیحات و مهمات لشکر بود، ما که ازین حرفها سر در نمیآوردیم، توی روستا رزمندههای که جبهه میرفتند و میآمدند به ما میگفتند که پسرتان فرمانده است، ولی وقتی از خودش سوال میکردم تو جبهه چکاره هستی؟
می گفت: کفش رزمندهها را واکس میزنم. توی آشپزخانه پیاز پوست میکنم.
اصلا نگفت فرماندهام. هر بار كه به جبهه مىرفت مغرضان نااهل مىگفتند؛ پسر غلامعلى حتماً چيزى از دولت مىگيره!؟ آتش به جیگرم میانداختند. به شوهرم میگفتم مردم پشت سر پسرت حرف در آوردند که چی میگیره اینهمه جبهه میرود!
غلامعلی گفت: حاج خانم تو كه مىدانى براى چی اينقدر به جبهه مىرود.
آخرش یکبار به موسیالرضا که از جبهه برگشت گفتم، مرا نصيحت مىكرد و مىگفت: من که فقط برای خدا مىروم، موسىالرضا نسبت به حفظ بيت المال حساس بود. یک بار که مجروح شده می خواست از بیمارستان به منزل بیاید. خواستند او را با آمبولانس بیاورند که اجازه نداد و با وانت بار به خانه آمد. دریکی از عملیاتها در منطقه ماووت وقتی با موتور مهمات میبرد با ماشینی تصادف کرد و سر و دستش شکست.
وقتی او را دیدیم تمام بدنش زخمی و پر از شن و ماسه بود و با تیمم نماز میخواند. اثرات این زخمها در صورتش باقی بود، باز دوباره به جبهه رفت. میگفتند: در عملیات «کربلای ۵» دست موسیالرضا تیر میخورد، بردنش بیمارستان اهواز، شبانه فرار میکند، میآید خط مقدم. چند سالی گذشت و موسیالرضا دایم جبهه بود. هربار که میآمد، یکی از برادرانش «مسلم یا عقیل» را هم با خودش میبرد جبهه، چند بار هم پدر پیرش را همراه خودش به جبهه برد. پدرش خیلی مشتاق جبهه بود. موسیالرضا حبیبابن مظاهر صدایش میکرد. پس از شش سال حضور در جبهه و فرماندهی جنگ در عملیات نصر چهار موسیالرضا در منطقه ماهوت در سال«۱۳۶۶» به آرزوی خود رسید و شهید شد. چهار ماه بعد شهادتش در هجده اسفند همان سال خدا به «زهرا» یک فرزند دیگر داد که به نام پدرش نامش گذاشتند «موسیالرضا» بچه چهار ماهه که شد، مثل کاظم شش ماهه؛ دچار بیماری«سرطان خون» شد، نسل اندرنسلمان، همچنین زنش زهرا و طایفه ما هیچکدام سابقه بیماری خاص، مثل«سرطان خون» هرگز نداشتیم. بچه را هر کجا که بردیم گفتند: دچار عوارض خاص شده «سرطان خون» موسیالرضای شش ماهه در بیمارستان تهران بر اثر عوارض شیمیایی پدر شهیدش از دنیا رفت. داغ بزرگی بر دلمان گذاشت.
«رقیه» تنها دختر موسیالرضا یک روز آمد سرش را گذاشت توی بغلم و گفت: مادر بزرگ، سرنوشت من هم مثل حضرت رقیه(س) است. وقتی سه ساله بود، پدرش امام حسین(ع) شهید شد، من هم لیاقتش را داشتم که در سه سالگی، دو برادرم را از دست بدهم. پدرم شهید بشود. من خوشحالم از اینکه فرزند شهید هستم. همنام دختر «سیدالشهداء» و سرنوشتی شبیه دختر بهترین موجود عالم هستی را دارم.
خبر شهادتش را که آوردند، به من گفتند:بیا جنازهاش را ببین، من از حال رفتم، جان ددنش را نداشتم. فقط گفتم مادر شیر حلالت باشد.