مادری که آرزو داشت تیر به قلب پسرش بخورد!
*نویسنده؛ غلامعلی نسائی
مادرم رنگ داد و رنگ گرفت. بههم ریخت، عصبانی شد و گفت: «شیرم رو حلالت نمیکنم اگه فرار کرده باشی و از پشتسر تیر خورده باشی!»
به گزارش گروه حماسه و مقاومت هوران – خاطراتی از علیرضا علیپور به قلم؛ غلامعلی نسائی – چهاردهسالگی، درس و مدرسه را پیچیدم لای جنگ، راهیِ جبهه شدم. بار اول بعد از گذراندن یک دورۀ سخت و فشردۀ آموزش نظامی، به کوههای بلند کردستان رفتم. آنجا جنگ، چراغخاموش بود. خمپاره نبود اما هر کجا بودی در تیررس قناسهچیهای زبدۀ عراقی، تکتیراندازهای منافق و ضدانقلابهای کوموله و دموکرات، قرار میگرفتی!
جنگ خودش را به وسط میدان شهر انداخته بود. خانه به خانه کمین بود و سنگر. کوچهها و دالانهای تنگ و تاریک، پشتبامها، پنجرهها،
من نه زخمی و نه شهید، بدون خوردن هیچ گلولهای به خانه بازگشتم. بار دوم، سوم و چهارم هم رفتم و چند ماهی جنگیدم، اما هیچ گلوله و ترکشی نصیبِ من نشد.
ننهام با اخم میگفت: نه پسر جان تو دیگه سیاه بخت هستی
مادرم با این گفتههایش دلم را میسوزاند.
ـ ننه! من پسرتم. کدوم مادر برای بچهاش آرزوی مرگ داره؟!
ـ مگه من چه چیزی کمتر از امّوهب دارم؟!
ـ پس دعا کن ننه!
مادرم دعا کرد من عاقبت بهخیر شوم. عاقبت در منطقۀ عملیاتیِ جادۀ «فاوـ بصره» بختم باز شد. هنگامِ عقبنشینی، شهیدمحمدعلی عبوری روی شانهام بود که تیر از پشت به باسنم خورد! لحظهای ایستادم. خون، داغ بود، اما من در لحظه، یخ کردم.
این دیگر چه بختی بود که وارونه باز شد؟! چه مصیبتی میشود اگر هممحلیها بفهمند من از پشت تیر خوردم؟! میشوم وردِ زبان زنهای محله که: «پسرِ زینب از جنگ فرار کرده»، «ترسیده»، «بزدله»!
ـ وای، روزگارم سیاه شد!
به خانه برنگشتم. مداوای اولیه انجام شد و به خط برگشتم. بچهها با عراقیها تسویهحساب کردند. باید میرفتم هفتتپه. تابستان بود و هوا گرم و شرجی. همۀ وجودم را داشت عفونت میگرفت. باید برمیگشتم شهر و مداوا میکردم. معمول بود که هنگام برگشتن از جبهه به شمال، صبح زود از هفتتپه میآمدیم اندیمشک؛ ماشین میگرفتیم، ساعت هشت شب میرسیدیم تهران و بعد ترمینال شرق. با هر وسیلهای بود، اتوبوس، شخصی، گذری، خودمان را میرساندیم شمال. نیمهشب، ساعت دو تا سه و نیم، میدانِ امام ساری پیاده میشدیم.
خانۀ ما نزدیک میدانِ امام، در محلۀ نهضت بود. پیاده رفتم خانه. ساعت چهار صبح رسیدم خانه. پدر و همۀ برادرهایم جبهه بودند. در زدم و صبر کردم. زنگِ خانه خیلی گوشخراش بود؛ برای همین نمیخواستم همه را بیدار کنم. دو بار دیگر تق تق در زدم. مادرم از همان روی سکّو با صدای بلند گفت: «بله! تِه کی هستی؟»
گفتم: «مامان! مِن هَسمه، علیرضا.»
چراغ روش شد. مادرم با صدای بلند داد زد: «آی، تِه هسی پسر! ته قربون بیمویی جانم؟!»
دوید. درِ حیاط باز شد. تا مرا دید افتاد به جان خودش؛ حالا نزن، کی بزن! چنگ میزد به سر و صورتش، گریه میکرد. زار و زار، های و های. بغلش کردم و گفتم: «مادرجان! چی شده؟ چرا اینقدر بیتابی میکنی؟ نصفشبی مردم بیدار میشوند.»
رفتیم داخل خانه. مادر هق هق گریهاش بند نمیآمد. دست انداختم دور گردنش: «ببین مادر! من حیّ و حاضر، صحیح و سالم هستم.»
اشکهایش را پاک کرد و نگاهی به قد و بالای من انداخت. حسابی براندازم کرد؛ دست، سر، صورت. چرخی دورم زد و دید، نه باندی، نه گچگرفتگی، نه نشانی از گلولهخوردنی، نه ترکش خمپارهای. دستی به سرم کشید. گفت: «بچهجان! گتنه تو تیر بخردی؟!»
آمد جلوتر روبهروی من، باز دورم چرخید.
ـ مادر! دنبال چی هستی؟ الآن همه خوابند.
ناگهان لحن غمگسارانهای بهش دست داد و گفت: «همه بوتنه که تِه تیر بخردی!»
ـ مادرجان، قربانت برم! صبر کن، صبح توضیح میدهم. خیلی داغونم!
رفت رختخواب آورد و جایم را پهن کرد. از خستگی افتادم. نفهمیدم چگونه خوابم برد. هنوز یک ساعت نخوابیده بودم که صدای اذان بیدارم کرد. نماز صبح خواندم و دوباره خواب رفتم. صبح مادر بیدارم کرد. صبحانه را که خوردیم، دوباره برگشتم رختخواب. از پشت داغون بودم. درد داشتم و نمیتوانستم تکان بخورم. بدنم تازه به التهاب افتاده بود. سرد شده بودم و درد همۀ تنم را گرفته بود.
مادر دوباره آمد سروقتم. ایستاد و گفت: «آخرش تِه تیر بخردی یا نخردی؟»
گفتم: «مادرجان، فدات بشم! روم نمیشود بگویم کجام تیر خورده. سربسته بگم، از پشت تیر بخورده.»
داشتم از خجالت آب میشدم. خدایا! این هم شد سرنوشت؟
مادرم رنگ داد و رنگ گرفت. بههم ریخت، عصبانی شد و گفت: «شیرم رو حلالت نمیکنم اگه فرار کرده باشی و از پشتسر تیر خورده باشی!»
زنهای محله فکر میکردند هر کسی از پشت تیر خورده، حتماً جزو کسانی بوده که داشته از خط مقدم جنگ فرار میکرده و زخمی شده! این برای مادرهای محلی شرمندگی داشت که مردم، همسایه و فامیل فکر کنند پسرش خیانتکارِ به جبهه بود.
البته اینگونه نبود، زیرا یک وقتی داری رودررو با دشمن میجنگی، چرخی میزنی و از بخت بد، گلوله میخورد به باسن و پشت و پهلوت و میافتید. به هر حال، مادرم را قانع کردم که واقعاً خیانتکار نیستم. مادرم با شک و تردید دست از سرم برداشت!
هنوز دو ساعت نگذشته بود که خالهها و همسایهها آمدند. ای داد و فریاد! ماندم به اینها چه بگویم. مادرم واقعاً راست میگفت خجالت هم داشت. شروع کردند سؤالپیچ:
ـ تیر به کجات خورده؟
ـ چه اتفاقی افتاده؟
ـ کجا زخمی شدی؟
مادرم میانجی میشد و یک جوری دست به سرشان میکرد، اما دستبردار نبودند.
مادرم گفت: «اسا تیر بخرده، دیگه چی کار دارنی کجه بخرده؟ مگه شما دکترهستنی؟! مگه مفتّشنی؟!»
حالا اینها هم ولکن ماجرا نیستند. تَه قصه را که فهمیدند و کمی آن مِهر اولیه فروکش کرده، جور دیگری میپرسند.
ـ آقارضا! مگه خواسی عقب بی، تیر بخردی؟
گفتم: «خالهجان! نه، اینطوری نیست. همسایهجان! اینطوری نیست. من چهطوری ثابت کنم که جادۀ شنی بوده و داشتم محمدعلی عبوری رو میآوردم که تیر خوردم؟!»
ـ ای داد، بترسی! فرار خواسی هکنی؟ محمدعلی ر بیتی شه کول رو ؟!
پی نویس: ای داد، ترسیدی و خواستی فرار کنی، محمد علی را گرفتی روی شانهات.
ای وای از دست این جماعت! عجب مصیبتی شد از پشت تیر خوردن! توی دلم عهد کردم: «اگه یه بار دیگه چنین اتفاقی برام بیفتد به خونه برنمیگردم. اگه هم بیام، صداش رو درنیارم که رسوای عالَمم.»
به هر تقدیر، این دوران نقاهتِ مجروحیت، با فلاکت گذشت. از شهر ساری به سمت جبهه فرار کردم. سوار اتوبوس که شدم، دویست تومان نذر کردم: «خدایا! من از پشت زخمی نشم! ای عراقیا، ای دشمن بعثی! شما رو به بچهتون، به دخترتون، به زنتون، به هر ننهقمر که دلتون پیششه، منو از روبهرو بزنید!»
دو ـ سه ماهی از این ماجرا گذشت. همۀ این تلخیها، ناکامیها و قصۀ تیر خوردن را فراموش کردم. در عملیاتی در شلمچه، آرپیجیزن بودم. طبق قوانین نظامی و در سازماندهی نیروها، در کنارِ آرپیجیزن حتماً باید خدمهای باشد که کولهپشتیاش را از گلولۀ آرپیجی پر کند و پابهپای آرپیجیزن باشد، اما من به خدمه هیچ اعتقادی نداشتم.
همان لحظۀ اول همهچیز بههم ریخت؛ هر بار که در شانۀ خاکریز بلند میشدم و آرپیجی میزدم، چرخی میزدم، خودم را میکشیدم پایین، گلوله میگذاشتم و دوباره بلند میشدم. دومین بار که چرخیدم، دقیقاً جای قبلی تیر خورد! ناگهان به یاد مادرم افتادم. ایستادم؛ مات و متحیر و غمگین. مجسمهای شدم که دارد همینطور وسط شعلههای آتش، اشک میریزد. دشمن در چند صد متریِ ما بود. آرپیجی از دستم افتاد. بچهها داد میزدند: «رضا بزن! تانکها رو بزن! دیوونه شدی؟! بزن پسر!…»
من داشتم به یک تراژدی تبدار و غمگین، به یک رسوایی بزرگ فکر میکردم؛ به ننهام، به خالههام، به همسایهها، به بچههای مسجد. رسم این بود که وقتی بچهها از جبهه برمیگشتند، با یک عصا و چفیه و پای و دستِ گچگرفته میرفتند مسجد. این طرفِ قصه، خودش یک پزی داشت بیا و ببین! حالا من با چه رویی بروم مسجد؟ با چه رویی بروم خانه؟ ای داد و بیداد! این چه سرنوشت تلخی است! نگاهی به آسمان کردم و گفتم: «خدایا! من چاکرتم، نوکرتم. نذار زنده برگردم! خدایا! من تحملِ این شرم رو ندارم. آخه این دیگه چه نوع آزمایشیه؟!»
ما را به عقب منتقل کردند؛ بیمارستان صحرایی، اهواز و از آنجا هم تهران. چند روزی گذشت و مرخص شدیم. با روسیاهی روانۀ خانه شدم. باز هم سرنوشت، نیمهشب مرا به خانه رساند. ایستادم جلوی در و مکث کردم. فکر کردم چه به مادرم بگویم که قانع شود. کوبیدم به در. چند ثانیهای گذشت. برق خانه روشن و مادر از خواب بیدار شد. از همان پشتِ در گفت: «پِسِر! اگه ته باسن تیر بخورده، برو همونجا که دری!»
ـ مادرجان، روم سیاه! مگه دست منه که به عراقیای کثیف بگم قلبم؟! مادرجان! الآن کجا رو دارم که برگردم؟ درو باز کن تا بهت بگم. به خدا، روبهروی دشمن میجنگیدم! حالا باز کن تعریف کنم؛ اگه حق با من نبود، برمیگردم همونجا که بودم.
در باز شد. مادر اخم کرده بود. بدون اینکه به من نگاه کند، راهش را کشید و رفت. هنوز داخل اتاق نرسیده بودم که برق را خاموش کرد و خوابید. ماندم تو تاریکی. کورسو کورسو رفتم سراغ اتاقم. بدون لحاف و تشک افتادم روی زمین، گریه کردم و خوابیدم. صبح شد. نماز را که خواندم، دیدم مادر برایم تشک و رختخواب پهن کرده. خوابیدم.
ساعت دَه صبح که بیدار شدم، صدای خالههایم را شنیدم! غصهام گرفت که الآن به اینها چه بگویم؟ رفتم سلام کردم و نشستم. مادرم صبحانه آورد. یکی از خالههایم گفت: «من ندامبه این پدرسوخته صدام، ته باسنه چی کار دارنه؟»
ـ الآن باید چی کار کنم که شما خالهها و همسایهها باور کنید وسطِ عملیات از روبهرو میجنگیدم که خمپاره خورد پشت سرم؟ باشه، این بار از صدامِ پدرسوخته خواهش میکنم بزنه تو قلبم، تا شما دلتون خنک بشه!
با ناراحتی صبحانۀ نصفه ـ نیمهای خوردم و رفتم بیرون.
مدتی گذشت. کمی بهبودی پیدا کردم. دوباره به جبهه برگشتم. این بار قسمت من شد ماهوت. در آنجا پدرم را دیدم. خوشحال شدم. با هم در عملیات کربلای ۱۰ شرکت کردیم. همان شبِ اولِ عملیات، من به طور سطحی زخمی شدم و بردنم عقبه. بعد از عملیات، نیروها در «بوالحسن» مستقر شده بودند. چند روز که گذشت، به بوالحسن رفتم. پدرم تا مرا دید، گفت: «پسر! تو کجا بودی؟»
ـ جایی نبودم؛ رفتم و برگشتم.
ـ هر روز میرفتم معراجالشهدا، یکی یکی تابوت شهدا را باز میکردم. هر چی گشتم، جنازهات رو پیدا نکردم. دیگه ناامید شدم!
ـ آقاجون! تو دیگه از مادر هم جلو زدی؛ مادر میخواست که فقط از روبهرو تیر بخورم، تو جنازۀ منو پیدا نکردی. باید امیدوار میشدی، نه اینکه ناامید بشی!
ـ نه پسرجان! تو عزیز دل منی، ولی مونده بودم چهطور جوابِ مادرت رو بدم.
ـ دیگه کار از این حرفها گذشته. از این وضع که هر مرتبه دل مادرم رو بشکنم، واقعاً خجالت میکشم!
در همان لحظه فکری به سرم زد؛ انگار کسی مرا هل داده باشد! با پدرم خداحافظی کردم. پدرم فکر کرد از حرفش ناراحت شدم. گفتم: «نه پدرجان! در اهواز کاری دارم که همین الآن باید برم.»
رفتم اهواز تا تکلیف خودم را با خدا و مادر و همسایهها یکسره کنم. با خواهش و تمنا و زاری از خدا خواستم که قلب مادرم را شاد کنم. گفتم: «ای خدای مهربون! دیگه منو جلوی خاله و همسایه و مادرم شرمگین نکن!»
رفتم خط. روز اول، عراق پاتک کرد. درگیری در شلمچه سنگین شد. حاجتم برآورده شد؛ از ناحیۀ سر و صورت و پا و دست و سینه ترکش خوردم. تیرِ مستقیم میخورد به کشالۀ ران و ساق پایم. ترکش از روبهرو بود. با خودم حال میکردم. به خودم گفتم: «رضا! حالا حال کن و با سربلندی برو خونه پیش خالهها و همسایهها و مادرت تا برات اسپند دود کنند!»
میخندیدم. بچهها میگفتند: «علیپور موجی شده، قاطی کرده، دیوونه شده!»
آنها از دلم خبر نداشتند که چرا در این وضع خونین، دارم با خودم کیف میکنم.
مرا به بیمارستان اهواز منتقل کردند. استخوانِ دست و پایم شکسته بود. پرستار میخواست آنها را گچ بگیرد. از او خواهش کردم تا بالای زانو را گچ بگیرد. خندید و گفت: «موج هم خوردی؟!»
مانده بود با اصرار من چه کار کند! هم میخندید، هم دلش میسوخت که حالا من از موجگرفتگی هذیان میگویم. سرانجام دستم را تا آرنج و پایم را تا بالای زانو گچ گرفت. خدا حسابی به من حال داد!
با خوشحالی به خانه برگشتم. در زدم. مادرم آمد پشت در.
گفتم: «باز کن!»
ـ پسر! مرا سربلند کردی؟
ـ مادر! باز کن، حسابی سربلند شدی.
در باز شد. تا مرا دید که سر تا پا گچ گرفته و پانسمان شده، زخمی و داغون شدم، خندید و خوشحالی در چشمانش موج میزد. همان جلوی در مرا بغل کرد، بوسید و زود رفت اسپند دود کرد. مادرم دستهایش را بلند کرد و گفت: «خدایا، شکرت!»
ـ ننه! یعنی چی خدا رو شکر میکنی؟ من داغون شدم، تو خدا رو شکر میکنی؟! نمیبینی چهقدر تیر و ترکش خوردم؟ حال میکنی مادرجان؟! حال منو ببین!
ـ نمیدونی چهقدر خوشحالم! دیگه جلوی مادران شهدا و خدا سربلند شدم. منو پیش همسایهها و خالهها سربلند کردی.
صبح که شد، همسایهها و خالهها ریختند خانهمان. مادرم هم آش پخت. هیاهویی به پا شد بیا و ببین! کاسه به کاسه، به همسایهها آش نذری میداد. مادرم نذر کرده بود تیر به قلبم بخورد؛ حالا که بخشی از نذرش برآورده شده بود، آش داد!
مدتی گذشت. روزهای خوشی را سپری میکردم. دوران نقاهت با افادهپراکنی میرفتم مسجد جامع. همه تحویلم میگرفتند و دورم میگردیدند. خیلی خوش بودم.
والدینم امید و آرزوی شهادتم را داشتند که در روز قیامت فرزندِ اهل، تربیت کرده و در راه خدا بخشیده باشند؛ نه دنبال دنیای مادی بودند و نه شهرت. مادرِ شهید بودن، آرزوی بزرگ مادرم بود. مادرم میخواست امّوهب باشد، اما شهادت نصیبم نشد.